بانوی عمارت

خب؟ خب؟ خب؟ · 1403/01/09 17:33 · خواندن 3 دقیقه

به احتمال زیاد پارت بعد یه رمان دیگه باشه.

صبح با صدا زدن های خاتون چشمانم رو بازکردم ..نگاهی به ساعت انداختم ۶ و نیم صبح را نشان میداد
خسته از تخت پایین امدم و بسمت دسشویی رفتم ابی به سرو صورتم زدم و دندان هایم را مسواک زدم بعد بیرون امدم و از اتاق خارج شدم و به سمت پلها رفتم ... اخرین پلرا که پایین امدم نگاهم به خاتون و مادر رادمین و خانم جوانی که برایم ناشناس بود ،افتاد
ابرویی بالا انداختم و به سمتشان رفتم مودبانه سلامی کردم و کنار خاتون روی مبل دونفره نشستم
امروز روز عقد بود ... مادر رادمین با دست به خانم کنار دستش اشاره کردو گفت:ماهرخ جان ایشون ناهید خانمن و یکی از اشناهای بنده ناهید ارایشگر قابلیه برای همین واس اماده شدنت کمکت میکنه
سری تکان دادم و به ناهید خوش امد گفتم
لبخندی زد و ممنونمی زیر لب گفت
با اصرار خاتون ناهید را به اتاقم بردم .. کیف مشکی رنگ بزرگی در دستش بود و روی میز تحریرم گزاشت ‌..شالم را از سرم کندم و روی صندلی میز ارایشم نشستم ... اول نخ سفید رنگی گرفت و مشغول اسلاح صورتم شد و بعد ابروهایم را مرتب کرد....و مشغول ارایش کردن شد ..تا ساعت ۴ عصر زیر دست ناهید خانم بودم ...وقتی کارش تمام شد خسته نباشیدی به او گفتم و از اتاق بیرون رفت نگاهی به تصویر خودم در اینه انداختم باورم نمیشد این تصویر متعلق به من باشد بخاطر اسلاح صورتم زنانه تر شده بود و ارایش ملیحو زیبایی که روی صورتم انجام داده بود صورتم را زیباتر میکرد و با ارایشی که روی چشمانم کرده بود انهارا بیش از پیش جذاب نشان میداد
از اینهمه زیبایی دهنم باز مانده بود و خیره تصویر خودم در اینه بودم
طولی نکشید که صدای تقه ی در به گوشم خورد به خودم امدم و نگاه از تصویرم از روی اینه گرفتم ..سیمین خانم تمیزو اراسته با کت و دامنی بنفش رنگ وارد شد و جعبه ای در دستانش بود
با دیدن من اشک شوق در چشمانش جمع شد به سمتم امد و با ذوق لب زد:خانم جان ..هزار ماشالله چقدر خوشگلو ناز شدید
لبخند عمیقی زدم و لب زدم:ممنون چشمات قشنگ میبینه
گونمو نوازش کرد و جعبه را به دستم داد و گفت:این لباستونه خانم زود بپوشید همه منتظر شمان
خاست برود که دستش را گرفتم و از او خاستم که در پوشیدن لباس کمکم کند
جعبه را باز کردم ..با دیدن لباسی که درون جعبه بود دهانم باز ماند
لباسی سفید بلند و توری با نگین کاری روی یقه و استین های پفی در حین ساده بودن بسیار زیبا و شیک بود
با کمک سیمین لباس را پوشیدم و او زحمت بستن زیپ را به دوش کشید ...
چادر سفیدم را سر کردم و همراه با سیمین از اتاق بیرون رفتیم و پلها پایین امدیم .. وقتی پایم به اخرین پله رسید صدای سوت و دست جیغ و نقل هایی که روی سرم میریخت غافلگیرم کرد ... چند تا از خانم ها هم دف میزدن و اهنگی زمزمه میکردن مادر رادمین با لباسی سفید و صورتی ارایش شده به سمتم امد و پیشانی ام را بوسید ..به سختی از میان جمعیت گزر کردیم و به سمت جایگاهی که برای عروسو داماد اماده شده بود رفتم و مقابل سفره عقدی که خیلی زیبا و شیک چیده شده بود نشستم دقایقی بعد رادمین وارد شد و دوباره صدای دست و جیغ بالا گرفت
کنارم نشست بخاطر چادری که جلوی دیدم را گرفته بود نتوانستم صورتش را ببینم ... بعد از یکساعت تخلیه انرژی فامیل ، عاقد وارد شد و صداها پایین امد