In the frenzy of love
PART ¹³ ,¹⁴
بفرمایید داخل دم در بدههه🙂🎀
اگه پارتای قبلو نخوندی ، بخون و زود بیا اینو بخون که این پارت داغه چه جورم داغه🥵😈
داری رد میشی لایکم بمال عاسیسم 😋💦
☆پارت سیزدهم :
نه نه نه نه نه !!!
اینا همش فکر و خیالن ...
نه من عاشق اونم و نه ...
خب ... خب ... شاید اون دوستم داشته باشه ولی من شخص دیگه ای رو دوست دارم .
اون منو ازش جدا کرد . پس ... پس من نمیتونم دوستش داشته باشم .
سرم رو کج کردم و به طرف منظره بیرون پنجره چشم دوختم .
به مناظری نگاه میکردم که با سرعت زیاد رانندگی کیان به سرعت ، تند و تند از کنارم رد میشدن .
*********
17 دقیقه بعد :
دیگه به خونه نزدیک شدیم .
چند دقیقه ی دیگه میرسیم .
بلاخره ماشینو نگه داشت و پیاده شدم .
سریع رفتم بالا و لباس هام رو عوض کردم .
خسته بودم ، ولی لباسامو که عوض کردم به این فکر کردم که چطوری بهونه بیارم و برم .
تا زمانی که کیان بیاد داخل یک بهانه ای جور کردم .
لباس هام رو مرتب کردم و منتظر شدم .
وقتی اومد داخل و درو بست ؛ گفتم :{من با دوستم قرار دارم . میخوایم بریم بیرون . دوست صمیمیمه ، و خب تو نگران نباش .زود برمیگردیم .}
پرسید :{باشه ، حتما ، ولی خب تو مگه خسته نبودی؟ نمیخوای استراحت کنی؟ خودت گفتی خسته ای و ما هم به همین خاطر نرفتیم اونجا .}
وای خیلی بد شددد !!! سوتی دادممم !!!
...................................................
☆پارت چهاردهم :
سریع فکری توی مغزم جرقه خورد .
گوشیم رو به سرعت از توی کیفم در اوردم و صدای زنگ موبایلم رو پخش کردم .
بعد قطعش کردم و گذاشتمش روی گوشم :[ الو ... جان؟؟ ... اره دارم میام . اره اره حاضرم ... باشه بیا زودتر ... منم الان میام پایین ... باشه باشه فعلا .]
گوشی رو گذاشتم داخل کیفم و گفتم :{دوستم بود .گفت زود تر بیام پایین . اومده دنبالم .}
{خب بهش زحمت نمیدادی ، میگفتی خودم میرسونمت ...}
بهش مهلت ندادم حرفشو تموم کنه . محکم گفتم :{نه !}
مکث کردم و ادامه دادم :{آآآآآمممم ینی چیزه ... خودمون میریم دیگه . اون یکم معذب میشه . بعدم خودش ماشین داره . بعدم تو بمون خونه استراحت کن ، منم زود میام .}
فرصت ندادم چیزی بگه .
فورا رفتم کفشامو پام کنم .
از کنارش رد شدم و درو باز کردم .
همون لحظه یک خانم و آقا از طبقه ی بالای خونه دوشتن میومدن پایین .
همسایه هامون بودن .
کفش هام رو پام کردم و صبر کردم اول اونا برن پایین بعدم من پشت سرشون حرکت کنم .
به محض اینکه رسیدن جلوی در خونه و خواستن رد بشن کیان صدام زد :{هانیهه !}
و اومد دم در .
دستگیره رو با دستش گرفت و ادامه داد :{مراقب خودت باش.}
گونه هام قرمز شدن .
اخه الان که اینا داشتن رد میشدن باید اینو میگفتی؟ واقعا؟
حتی زمان بندیت هم مشکل داره ...!
هم خجالت کشیدم هم کفری شدم .
....................................................................................
《4000 کاراکتر》
آنچه خواهید خواند :
- یه اسم جعلی ساختم و بلند گفتم :{سلاممم مهراناااا !}
- از وقتی باهاش دوست شدم احساس بهتری نسبت به زندگیم دارم ...
- دوستی ما از اون دوستی های ساده نبود .
و تیماممممم .
پارت بعد یه سری حقایق رو میفهمین که هانیه بهتون توضیح میده ، البته ۲ پارت دیگه🌚💙
از این به بعد دو پارت با هم میدم خوبه؟
راستی بچها ، خیلی ها میان گفتمان هیت میدن که رمانت داغونه و ایجوری و اونجوری .
اگر دوست ندارین نخونین ، مگه من زورتون کردم؟
بعضی موقع ها یه چیزایی میاین میگین که ولقعا بیشعوریتونو ثابت میکنه . بچه سال های بدبخت !
یه مشت عقده ای میان گفتمان یا توی کامنتا میگن : خیلی رمانت بده و ادامه نده و از خوندنش عوقم گرفت و این حرفا .
واقعا من نمیدونم چی بگم دیگه ...
خیلی از کامنتا رو تایید نکردم ، وگرنه الان 10 /11 تا کامنت هیت دارم !
بس کنین مسخره بازیتونو .
ببخشید اعصاب شما رم بهم ریختم .
برای پارت بعد : 30 کامنت و 30 لایک .
دوستون دارم عجقولیا 🖤👥
بابای🌚💋