پس از دیدار با تو PART1-2

maniya milany maniya milany maniya milany · 1403/06/29 16:15 · خواندن 4 دقیقه

سلام نویسنده جدیدم اسمم مانیا هست.براتون یه رمان جذاب آوردم امید وارم لذت ببرید.

   *چه اتفاقی افتاده؟ چطور به اینجا رسیدم ؟ آیا واقعاً این منم؟

 

 

 

                                                                               2022/5/2 

در مدرسه:

معلم :خب بچه ها امتحان های میان ترم از پانزدهم شروع میشه پس حالا که تدریس ها تموم شده ، درس هاتون رو مرور کنید چون امتحان های میان ترم پشت سر هم هستن.

بچه ها:بله

.

.

.

معلم:خب بچه ها خدانگهدار

بچه ها:خسته نباشید

ویلیام:سلام تینا

تینا:سلام ویل

ویلیام:اگه کاری نداری میای با هم بریم بستنی بخوریم و تو هم یکی دوتا از اون شگرد های دموکراسیت رو بهم یاد بدی؟

تینا:شرمنده ویل اما پدر و مادرم نیستن منم باید برم خونه کلی کار دارم،باشه برای یه وقت دیگه.

ویلیام:اوو باشه پس به امید دیدار

تینا:فعلا

 

*کلاس تموم شد و ماریا اومد پیشم تا با هم بریم خونه

ماریا:تو که میخوای تنها نباشی،چرا به این بیچاره پا نمیدی؟ خیلی تلاش میکنه.

تینا:میدونی که من نه وقتشو دارم نه حوصلش رو تازه علاقه ای به این روابط ندارم.

ماریا:باشه اما همچین فرصتی رو از دست نده نصف دخترای مدرسه دنبال اون پسرن.راستی تینا پدر و مادرت هنوز برنگشتن؟

تینا:نه ولی گفتن عصر میرسن اینجا.

ماریا:تینا من واقعاً نمیدونم تو چطور با این کنار میای،من که نمیتونم شب هم تنها بمونم.

تینا:خب من به تنهایی عادت دارم وقتی هم که نیویورک بودیم من معمولا تنها بودم،پس چیز جدیدی نیست و البته من خواهر و برادر بزرگ تر از خودم ندارم که به تنهایی و سکوت عادت نداشته باشم .

ماریا:باشه باشه من عادت ندارم اما این تنهایی واقا غیر قابل تحمل هست.

تینا:درسته ولی میخوام با مامان بابام صحبت کنم چون گاهی احساس میکنم دارم با خودم صحبت میکنم.

ماریا:هاهاها

تینا:بسه دیگه بیا بریم خونه

*خب واقعا همینطور بود من از تنهایی خسته شده بودم دلم میخواست همیشه یکی کنارم باشه اما نه یک پسر،پدر و مادرم! 

                                                                            PART(2)         
 

ساعت 19

بالاخره پدر و مادرم اومدن و من باید با اونها درباره تنها بودنم حرف بزنم؛اما این کار ساده ای نیست

تینا:اوو سلام مامان سلام بابا

مامان:سلام عزیزم بیا بغلم.حالت چطوره؟

تینا:حالم خوبه.دلم براتون تنگ شده بود.

بابا:ما هم دلمون برات تنگ شده بود.

*باید بهشون میگفتم

تینا:مامان بابا میخواستم یه چیزی بهتون بگم

مامان:میشنویم عزیزم.

تینا:خب راستتتتش      من از ای وضع خسته شدم،دیگه نمیتونم تحمل کنم همیشه تنهام جایی هم نمیتونم برم دیگه واقعا خسته شدم.

بابا:خب خبر ما هم در همین رابطه هست.

تینا:واقعا این خیلی خوبه

مامان:میخوایم برای دو هفته بیای  نیویورک پیش دختر عمو هات تا تنها نباشی.

بابا:میدونی که از از داخل واحد اونها به یک اتاق دیگه پله میخوره که روی پشت بومه،اونجا رو عموت نخریده پس میتونیم اونجا رو برات اجاره کنیم که هم تنها نباشی و هم اونا راحت باشن.

مامان:اونجا خونه مجردی کسی که ساختمون رو ساخته هست و گاز و یخچال و تخت و مبل و میز و میز تحریر و تلوزیون داره،همه چیزش آمادست.

تینا:ااااامن فکر کردم قراره سفر های کاریتون تموم بشه،پس دیگه چه فرقی میکنه که اینجا باشم یا اونجا،تازشم من اونجا کسی رو نمیشناسم حداقل اینجا دوستام هستن،ماریا

مامان:تمام خانوادمون نیویورک زندگی میکنن تو تنها نمیمونی.میتونی اونجا دوست های جدید پیدا کنی.

بابا:بعد از تموم شدن این پروژه دیگه قرار نیست وضعیت اینطور باشه،فقط در سال دو یا سه بار باشه.

تینا:یعنی بعد از قرار نیست اینقدر تنها باشم؟

مامان:معلومه عزیزم،بیا بغلم*نمیدونستم چه احساسی دارم،از طرفی جدا شدن از دوستام و وارد شدن به یک محیط جدید و از طرفی دیگه داره همه چیز تموم میشه و این آخرا میتونم با لیزی باشم و دیگه قرار نیست من و تونی از هم جدا بشیم.


 


 


 

-----------------------------------------------------------------------------------------

خب تموم شد امید وارم لذت برده باشید 

فعلا شرط نمیزارم تا داستان پیشرفت کنه ولی خودتون دیگه حمایت کنید