لواشک حاجی 😁🍒 ۹۰ تااااا ۱۰۰😯😵
بپر ادامه که این ۱۰ پارت دارای صحنه های هیجانی هست😎
#پارت90
لواشک حاجی😋📿
از اینکه اینقدر شور و شوق داشت برای بستنی ساده واقعاً خیلی خوشحال میشدم
نفس با اینکه ۲۲ سالش بود ولی خیلی دختر فهمیده و عاقلی بود از طرفی هم خیلی ذوق بچهگونه داشت
و حس بچگونگیش باعث میشد که منو بیشتر شیفته خودش کنه
به طرف بستنی فروشی که همیشه با بچهها اونجا قرار میزاشتیم رفتم
بعد از نیم ساعت رانندگی کردم به بستنی فروشی رسیدیم و روبروی بستنی فروشی ماشینو نگه داشتم
و رو به نفس گفتم :
+خب تو چی میخوری؟
بعد از چند ثانیه فکر کردن گفت :
_من کیک پسته میخورم لطفاً چند اسکوپ اسمارتیزی هم روش بزار
چشمی گفتم و از ماشین پیاده شدم به سمت بستنی فروشی رفتم و سفارش نفس رو گفتم
برای خود من شکلاتی تلخ سفارش دادم از بچگی عاشق شکلات تلخ بودم
به طرف ماشین رفتم و بستنی رو به طرف نفس تعارف کردم
نفس بستنیشو از داخل ظرف برداشت و مشغول خوردن شد منم بستنی خودمو برداشتم و مشغول خوردن شدم
بعد از اینکه بستنیم تموم شد دهنم رو با دستمال پاک کردم که نفس گفت :
_خب بستنیمونم که خوردیم قرار بعدی کجاست
تک خنده کردم که گفتم:
+ عزیزم من باید برم سر کار اگه ناراحت نمیشی
البته من فهمیدم که کمی ناراحت شده ولی به روی خودش نیاورده
با این حال نمیخواستم ناراحتش کنم برای همین گفتم:
+ البته میتونیم یه جای دیگه هم بریم
با ذوق گفت:
_ مثلاً کجا.
#پارت91
لواشک حاجی😋📿
+ من ببرمت مغازه تا با محل کارم آشنا بشی و پدرم هم ببینی
با گفتن این حرفم نفس مردد شد و نگاه به روبروش انداخت
چند دقیقه طول کشید تا فکر کنه که بعدش گفت:
_ باشه بریم فقط لطفاً زود منو برسون خونه
.چشمی گفتم که نفس لبخندی بهم زد و به طرف مغازه حرکت کردم
بعد از نیم ساعت به مغازه رسیدم و ماشین رو جلوی در مغازه پارک کردم
بابا داخل مغازه نشسته بود و مشغول حساب و کتاب بود
تک سرفهای کردم و وارد مغازه شدم بابا با دیدن نفس از سر جاش بلند شد و با روی خوش با نفس سلام و احوال پرسی کرد
.نفسم متقابلاً لبخندی زد و با روی خوش گفت:
_ سلام خوب هستین حالتون چطوره
بابا گفت:
+ ممنونم دخترم خوبم شما چطور هستی پدر خوب هستند مادر چطور؟
نفس گفت:
_ بله ممنون اونا هم خوب هستند
بابا بعد از چند دقیقه متوجه جو سنگینی که بینمون بود شد و گفت:
_ پسرم من میرم تا مغازه حاج رسول ۱۰ دقیقه دیگه برمیگردم از نفس جان پذیرایی کن تا من بیام
از این همه شعور و مهربانی پدرم واقعاً لذت بردم و رو بهش گفتم:
+ ممنون
بابا از در مغازه بیرون رفت که رو به نفس گفتم:
+ راحت باش دیگه بابا رفته.
#پارت92
لواشک حاجی😋📿
نفس لبخندی بهم زد و روی اولین صندلی کنار میزم نشست
پاشو روی اون یکی پاش انداخت و مشغول دیر زدن مغازه شد
روی صندلی بابا نشستم و خیره شدم بهش واقعاً حس میکردم دختریه که خیلی دوسش دارم و از همه بیشتر تو زندگیم بهش نیاز دارم
با اینکه از عقایدش و افکارش کمی میترسیدم اما باعث نگرانی نمیشد چون نمیدونستم اونو از دست بدم.
با کنجکاوی مشغول دید زدن فرشها و مغازه بود که بهش گفتم:
+ دوست داری بریم چند تا تابلو فرش نشونت بدم حدس میزنم که خیلی خوشت بیاد
و به دنبالم راه افتاد وارد قسمت پشتی مغازه شدیم که هیچکس حضور نداشت و
از دسترس دید خارج بود به سمت.یکی از تابلو فرشها رفتم و ورق زدمشون
نفس با دیدن این همه زیباییها و رنگهای مختلفی که در داخل تابلو فرش به کار رفته بود ذوق زده:
_ گفت وای اینا چقدر قشنگند میتونم یکی از اینا رو داشته باشم؟
مهربون نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_ آره حتماً چرا که نه از کدوم خوشت میاد ؟
نفس بعد از ورق زدن چند تابلو به تابلوی مورد علاقم رسید
با اشتیاق به طرفم گرفتش و گفت :
_طاها من همینو میخوام اگه میشه لطفاً اینو برام کادو کن.
#پارت93
لواشک حاجی😋📿
_ طاها من همینو میخوام اگه میشه لطفا اینو برام کادو کن
+ چشم عزیزم
_ ممنون ازت ، مطمعنم خاله اینو ببینه کلی خوشحال میشه
+ خواهش میکنم. بریم اونور بشینیم؟؟
لبخند شیطونی بهم زد و گفت :
_ چطور؟ میترسی بابات بیاد فکر بد بد کنه راجبمون؟؟
شرم زده دستی داخل موهام انداختم و گفتم:
+ راستش آره ، من کلا خیلی به پدرم احترام میزارم ، تو چطور؟
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد:
_ رابطه من با پدرم زیاد خوب نیست ، راستش کلا باهم نمیسازیم
+ میتونم بپرسم چرا؟؟
_ بیخیال مهم نیست ، راستی اینجا مال خودته؟
+ گفتم که با پدرم کار میکنم
شالشو از دور گردنش جدا کرد و روی صندلی نشست ، چشمم به موهای لختش که خورد ناخود آگاه سرمو پایین انداختم
تک خنده ای کرد و گفت :
_ وای طاها هنوزم خجالت میکشی ازم؟؟
+ گفتم که ما هنوز نامحرمیم نفس
صدای کفشاشو میشنیدم که به سمتم میومد ، همچنان سرم پایین بود که حظورشو کنارم حس کردم
_ نگام کن
سرمو بلند کردم و تو چشماش زل زدم که آروم لب زد:
_ میخوام محرم شیم ، همین الان
گنگ نگاش کردم که....
پارت94
لواشک حاجی😋📿
گنگ نگاش کردم که یه قدم نزدیک تر اومد و یقیه پیراهنمو گرفت و گفت :
_ بخون
+ چیو؟؟
_ محرمیتو دیگه
+ ولی این کار درست نیست ، در ثانی بدون اجازه پدرم نمیتونم کاری کنم
_ اهههه توام که فقط به اجازه بابات نیاز داری طاها ، شوهرمم شدی میخوای بمونی از بابات اجازه بگیری لابد
+ ببین این یه تصمیمی هست که نمیتونم...
پرید وسط حرفم و گفت :
_ گفتم همین الان بخون اون آیه رو
+ تو مطمعنی؟ که محریم شیم؟؟
_ آره آره آره ، میخوای بهت تعهد کتبی بدم؟؟
+ نمیدونم گیجم ، انتظار اینو نداشتم الان
_ بخون حاجی جون
دستی داخل موهام کشیدم و ازش فاصله گرفتم ،
+ چند دقیقه مهلت بده تا فکرکنم لطفا
_ اوکی فکرکن وقت زیاده
اگه باهاش محرم بشم خوب چی میشه؟؟ اتفاق خاصی که قرار نیست بیوفته بینمون ! پس مشکلی نیست
ولی اگه بابا بفهمه مطمعنم کفری میشه ، و فک میکنه بخاطر هوس خودم چنین کاریو کردم
بین دوراهی بودم که یهو نفس به سمتم اومد ....
#پارت95
لواشک حاجی😋📿
بین دوراهی بودم که یهو نفس به سمتم اومد و گفت :
_ تصمیمتو نگرفتی هنوز؟؟ تا شب که وقت نداریم طاها زودباش
دو دل نگاهی بهش انداختم و گفتم :
+ باشه قبوله
_ پس شروع کن
+ چند لحظه صبرکن باید استخاره کنم
به سمت قرانم رفتم و توی دلم نیت کردم ، قرانو باز کردم و شروع به خوندن کردم
یه جورایی نه خوب افتاد نه بد ، نفس عمیقی کشیدم و دلو به دریا زدم
قرانو سرجاش گزاشتم و به سمت نفس رفتم و گفتم :
+ هرچی میگم تکرار کن....
چند تا آیه قران رو از حفظ خوندم که نفسم بعد از من تکرار کرد
+قَبِلْتُ
چشمای نفس از هیجان برق میزد و منم نفسام تند تند شده بود ، لبخندی بهش زدم و گفتم :
+ چطوری زن حاجی؟
تک خنده ای کرد و گفت :
_ الان یعنی من زنت شدم؟؟
+ بعله خانوم کوچولو
_ اوممم چه جالب ، با یه آیه محرم شدیم
#پارت96
لواشک حاجی😋📿
_ اوممم چه جالب ، با یه آیه محرم شدیم
دستی لای موهای لختش کشیدم و گفتم :
+ آره خوشگلم
_ جوون مهربون شدیا پسر حاجی
+ آره کجاشو دیدی حالا! مهربونم تر میشم
_ خوبه خوبه من مهربون دوسدارم فقط
+ چشم منم بخاطر تو مهربونم همیشه
لبخندی بهم زد که با صدای بابا هول شدم و گفتم :
+ وای بابام اومد ، اگه گفت اینجا چیکارمیکنین بگو اومدی فرش ببینی باشه؟؟
نفس ریز ریز میخندید که گفتم :
+ چرا میخندییی
_ خرس گنده از باباش میترسه؟
+ نمیترسم این اسمش حجب و حیاس عزیزم . یاد بگیر نیازت میشه
_ اوکی
بابا وارد قسمت پشتی مغازه شد که خودمو سرگرم نشون دادن فرشا به نفس نشون دادم که بابا گفت:
+ طاها جان اینجا چیکار میکنین؟
برگشتم به سمت بابا و گفتم :
+ عه بابا اومدی؟؟ داشتم به نفس فرش نشون میدادم
#پارت97
لواشک حاجی😋📿
+ عه بابا اومدی؟ داشتم به نفس فرش نشون میدادم
_ آره باباجان اومدم ، باشه بیایین اونور خوبیت نداره دوتا نامحرم تنها یه جا باشن
+ چشم الان میاییم
نگاهی به نفس انداحتم که همچنان مشغول خندیدن بود ، چشمو ابرویی براش اومدم و اشاره کردم که نخنده
باهم از قسمت پشتی مغازه خارج شدیم و به سمت قسمت جلویی رفتیم ، نفس نگاهی به بابا انداخت و گفت :
_ خوب با اجازتون من برم
+ کجا دخترم؟ بودی حالا
_ نه دیگه ممنون خالم منتظرمه
+ هرجور راحتی دخترم ، طاها جان برسون نفس خانومو
چشمی گفتم که بعد از خداحافظی کردن از مغازه خارج شدیم ، داخل ماشین نشستیم که استارت زدمو حرکت کردم
تموم مسیر دسداشتم دستشو بگیرمو ببوسم اما خجالت میکشیدم
به انتهای راه که رسیدیم دلو به دریا زدمو خیلی آروم دستشو گرفتم
نگاه عمیقی بهم انداخت که تا اعماق وجودمو سوزوند
غرق نگاهش بودم که لبخندی زد و گفت :
_ خوشگل ندیدی؟؟
+ به این اندازه نه والا
#پارت98
لواشک حاجی😋📿
_ خخخ باشه
دستشو نزدیک لبم بردم و بوس ریزی روش کاشتم که حس کردم خجالت کشید و گونه هاش سرخ شد
_ من برم دیرم شد
+ مراقب خودت باش
_ توام مراقب باش . فعلا خداحافظ
+ خدافظ
از ماشین پیاده شد که با چشم دنبالش کردم و رفتنشو تماشا کردم ، داشتم از حجب و حیا برای این دختر میگفتم
ولی خودش اندازه ده تا زن حیا داشت . لبخندی زدم و بیشتر روی انتخابی که کرده بودم مطعن شدم
به سمت مغازه حرکت کردم و بعد از رسیدن ماشینو کنار خیابون پارک کردم
وارد مغازه شدم که با دیدن زن و مرد جوونی سلامی بهشون کردم
مشخص بود که تازه عروس و داماد بودن و برای خرید جهیزیه اومده بودن
لبخندی بهشون زدم و گفتم :
+ میتونم کمکتون کنم؟
پسره نگاهی بهم انداخت و گفت :
_ نه ممنون فعلا خانومم داره نگاه میکنه
+ هرجور راحتین
#پارت99
لواشک حاجی😋📿
+ هرجور راحتین
به سمت پشتی مغازه رفتم که دیدم بابا در حال مرتب کردن فرشاس
ای بابا صد بار بهش گفته بودم که کار نکنه چون برای کمرش خوب نیست ولی کو گوش شنوا؟؟
بدو بدو به سمتش دویدم و فرشها رو از زیر دستش گرفتم و گفتم:
+ بابا جان مگه من به شما نگفتم به این فرشا دست نزن؟ من میومدم دیگه فرار که نکرده بودم
بابا لبخند مهربونی بهم زد و با دستش کمرشو گرفت و بلند شد و گفت:
_دستت درد نکنه طاها جان ولی مشتری اومده بود باید کارشو راه میانداختم .چی شد نفسو رسوندی؟؟
فرشو جابجا کردم و رو بهش گفتم:
+ آره بابا رسوندمش خیالت تخت.
بابا لبخندی بهم زد و گفت:
_ باشه فقط پسرم حواست باشه که کار اشتباهی نکنی متوجهای که چی میگم ؟ نفسم مثل فاطمه میمونه برام دوست ندارم مشکلی پیش بیاد حاج آقا رو که میشناسی خیلی تعصبیه
+ چشم بابا حواسم هست
بابا به سمتم اومد و دستشو روی شونم گذاشت و گفت :
_طاها جان یک چیزی ذهنمو مشغول کرده وقتی که اومده بودم قسمت پشتی مغازه بودین اونجا چیکار میکردین؟؟؟😈
خب خب اینم از پارت ها دیدن چه پارتا ی سمی بود 🤣
برا پارت های بعد 😉
شرط🙃
۳۵ تا لایک 😍
۲۵ تا کامنت( البته به جز کامنتا خودم )😇
بای بای 😘😘