⁶🎀 حکم عشق 🎀
اومدم با پارت 6 کامنت های پارت قبل و ترکوندین ♥️
کاور تغییر کرد رمانو گم نکنید🔥❤️
شوت ادامه 🥺❤️👈
کاور تغییر کرد گم نکنید رمانو
خب خب پارت قبلی خیلی راضی بودم از حمایت ها 🥺❤️ میسی عزیزان
خوشحالم حمایت ♥️ میکنید بیا پایین 🦋👇
_________________________________________________
داشتم بهش نگاه میکردم که....
حس کردم منو دیده دقیق تر نگاه کردم آره. مطمئنم منو دیده
از کنار جمعیت رد شدم و خودمو ی گوشه ای قایم کردم
وای به حالم اگه شناخته باشه
با اون رفتاری که باهاش داشتم و با حرفایی که الیا میزد
حتما سر از تنم جدا می کرد
توی فکر های خودم بودم پشت به جمعیت بود که یهو
یکی دستشو گذاشت روی شونم نکنه خودش باشه واییی
با ترس برگشتم و نگاش کردم
خیالم راحت شده بود
_چرا اینقدر ترسیدی منکه نمیخوام بخورمت میخوام یکی
از اون نوشیدنی هارو بهم بدی
_معذرت میخوام
یکی از نوشیدنی هارو بهش دادم لبخنده گرمی میزنه و میره
یکم نگاش کردم چقدر مهربونه بود
یهو ی دست گرمی روی شونم حس کردم برگشتم الیا بود
_ مرینت داری به چی فکر میکنی
_ هیچی فقط اون اشراف زاده کی بود چرا اینقدر مهربونه بود
_اسمش فیلیکسه پسر خاله ی اربابه خیلیم مهربونه
همه دوسش دارن
_چی
_منظورم از دوست داشتنش مهربونیشه حالام بیا بریم داخل عمارت اینجا برای ی دختر خوب نیست
سری تکون دادم و پشت سرش به داخل عمارت رفتیم
2:30🌃
شب شده بود بعد تمیز کردن ریخت و پاش های جشن
با الیا به اتاق
خدمتکارا رفتیم روی تخت ولو شدیم شانس آوردیم تخت
هامون کنار هم بود
داشتم چشمامو می بستم که الیا با دستش چونمو میگیره
چشمامو باز میکنم و بهش نگاه میکنم
_ بنظرت ارباب و همسرش الان دارن چیکار میکنن
_ هیس ممکنه کسی صداتو بشنوه
_ خب کنجکاوی همین
_ فوضول ن کنجکاو حالام بگیر بخواب و به این چیزا فکر نکن
صبح❣️
داشتم غذا هارو روی میز میزاشتم و در حال رفتن و برگشتن
از آشپزخونه باید کلویی رو تحمل میکردم
بلاخره تموم شد و خدمه همه وارد آشپزخونه شدیم
خانم مارشال وارد آشپزخونه شد و رو به من لب زد
_ مرینت برو تو پذیرایی
تا میخواستم چیزی بگم کلویی لب میزنه
_ ولی شما گفته بودین اگه شما نتونستین من میرم
خانم مارشال بدون هیچ توجه دوباره حرفشو تکرار میکنه
حرف های خانم مارشال رو تایید کردم و از آشپزخونه خارج شدم
وارد پذیرایی شدم و کنار صندلی مادر ارباب ایستادم
ارباب اصلا حواسش به من نبود و مشغول خوردن غذا بود
با اشاره مادر ارباب برای ارباب غذا کشیدم که نگاهش بهم افتاد
و با تعجب بهم نگاه میکرد
سرمو انداختم پایین که مادر ارباب متوجه نگاه های ارباب شد
و لب زد
_ چیزی شده پسرم
ارباب دست از غذا خوردن میکشه و بلند میشه و لب میزنه
_ چیزی نیست من میرم برمیگردم به اتاقم
ارباب با ی نگاه ریز از کنارم رد میشه و به سمت اتاق میره
درحال جمع کردن ظرف ها بودم که خانم مارشال اومد و
ظرف هارو ازم گرفت
_چیزی شده خانم مارشال
_ ن چیزی نیست اینارو بسپر به یکی دیگه برو به خودت برس
_ نه میتونم
_ارباب گفت بری اتاقش
با ترس حرفشو تایید و وارد اتاق میشم
همزمان الیا با لباس نامناسبی میبینم و برمیگردم و پشت بهش لب میزنم
_ این چه سر و وضعیه حداقل درو قفل میکردی یا میرفتی
سرویس
معذرت خواهی میکنه و سریع لباسشو میپوشه
بعد یکم به خودم رسیدن به سمت اتاق ارباب حرکت کردم
توی راه کلی با خودم کلنجار رفتم که اتفاقی نمیوفته
ولی همزمان ترسی توی وجودم موج میزد
رو به روی اتاق ارباب ایستادم میخواستم در بزنم که
مجددا ترسی وجودمو فراگرفت دستمو پایین آوردم
باید چیکار میکردم من تاحالا حتی باهاش رسمی هم حرف
نزدم بدون توجه به حسنم و قبل اینکه
دوباره پشیمون بشم در زدم....:
_____________________________
خب خب اینم از این_____این پارت تموم شد 🐾
طولانی پارت دادم
شاید فردا نتونم پارت بدم
اسپویل:بحث اصلی پارت بعد 💚
❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️❣️
شرط
80 💬10 ❤️
خوش بگذره 😉🐾
راستی نظر بدین کاور چطوره 🤨🤨