تصورات واقعی P21

Shadi Shadi Shadi · 1403/06/01 13:46 · خواندن 4 دقیقه

خب خب خب برین ادامه برای یه پارته جنجالی 🔥🔥🔥

 

 

رفتم دنبالش که گمش کردم . افتادم کف پاساژ و گریه کردم. من باید پیداش می کردم . ولی کجا میتونست باشه ؟؟؟ به احتمال زیاد خونه ی مامان بزرگشه . آره باید برم اونجا . 

جلوی در خونه ی مامان بزرگش وایستادم . خیلی میترسم از اینکه زنگ رو بزنم . آروم دستم رو روی زنگ فشار میدم . دیــــــنگ دیـــنگ . فاطمه از پشت در میگه 

: بله ؟؟؟ کیه ؟؟ مامانی مهمون داشتین ؟؟ 

آروم گوشه ی در رو باز می‌کنه و سرشو از لای در می‌کنه بیرون . 

م : ســ...لام . 

: مگه نگفتم دیگه نبینمت . چرا دنبالم اومدی ؟؟ 

م : ببخشید که این همه مدت پیشت نبودم . 

: برو . 

م : میخواستم برگردم اما کارم تموم نشد . هیچ شماره ای نداشتم که باهات تماس بگیرم . دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود . شبا گریه میکردم و پتو رو بغل میکردم اما پتو گرمای وجودش تورو نداشت 😢 

دیگه به گریه افتاده بودم . دیدم فاطمه هم به گریه افتاده. 

: منم شبا گریه میکردم و از پنجره به آسمون نگاه میکردم . به امید اینکه تو هم داری به آسمون نگاه می‌کنی . بی صدا اشک می ریختم . هر روز صبح به امید اینکه تو اومدی چشمام رو باز میکردم ولی تو نبودی . برای تولده ۲۰ سالگی و ۲۱ سالگیم پیشم نبودی . حتی واسم ایمیل هم ننوشتی💔💔💔

م : ببخشید که پیشت نبودم . 

: نمی تونم ببخشمت 😭 

حالا دیگه هم من هم فاطمه به گریه افتاده بودیم . آروم آغوشم رو براش باز کردم . توی بغل گرفتمش . خیلی وقت بود بغلش نکرده بودم . اشکاش شونه ام رو خیس کرد . یهو طاها جلوم ظاهر شد و داد زد 

: ولش کن کثافت . دوباره اومدی عوضیِ آشغال ؟؟ دوباره اومدی زندگی منو خراب کنی ؟؟ 

م ب : چرا داد می زنی پسر ؟؟ عه وا متین پسرم تویی که!! بلاخره اومدی ؟؟ این بچه خیلی منتظرت بود . همین فردا میرین محضر عقد دائم می کنین . هر موقع هم که بخواین براتون عروسی میگیرم . 

مامان بزرگه فاطمه خیلی با من خوب بود . انگار نه انگار نوه ی خودش میخواست با فاطمه ازدواج کنه . دستی به سرم کشید . 

م ب : وسایل های فاطمه جمعه . بیا ببرش . باهم برین خونه . 

م : خونه ؟؟ 

م ب : آره خونه ی قبلی شون . 

م : چشم . 

طاها جیغ زد و اربده کشید . سرش گیج رفت و افتاد زمین. فاطمه تلفن رو برداشت و زنگ زد به داداشه طاها . 

: الو امیر ؟؟ بیا طاها رو ببر خونه تون . من و طاها باهم بهم زدیم الانم از شدت شوک غش کرده . بیا ببرش . 

بعد از مدت ها لبخند ملیحی روی لب های فاطمه نقش بست . به سمتم اومد و محکم بغلم کرد . لپمو بوس کرد . احساس کردم سرخ شدم . 

: از این به بعد دیگه پیشه خودم بمون . هیچ جا نرو . تو ماله خودمی 😘

م : تو  هم خانومه خودمی ❤️🥰 

به خونه که رسیدیم در رو باز کردم . با دیدن یک خونه ی تاریک و خاک گرفته حالم بد شد . 

م : تو برو وسایلت رو بزار توی اتاق و لباسات رو عوض کن. منم یه سر و سامونی به خونه میدم . 

پرده ها رو کشیدم . یخچال رو با میوه و سبزی و غذا پر کردم . کابینت رو با چیپس و پفک و کیک پر کردم . دستمال برداشتم و کل میز ها و پنجره هارو دستمال کشیدم . غذایی که مامان بزرگش پخته بود رو گذاشتم گرم بشه و توی خونه عود روشن کردم . رفتم از توی اتاق جارو برقی بیارم که چشمم به فاطمه افتاد . نشسته بود کف زمین جلوی دره اتاقش و وسایل هم پخش و پلا بود . به دستگیره ی اتاق زل زده بود . یعنی توی این یک ساعت نرفته بود اتاقش ؟؟ 

م : چرا نشستی ؟؟ 

: خیلی وقته نرفتم توی اتاقم . ۲ ساله . 

در رو آروم باز کردم . دستش رو گرفتم و بلندش کردم . چندتا از کیف هاش رو بردم توی اتاق . 

م : اینجا چقدر خاک داره . باید تمیزش کنیم . 

: فردا کله خونه رو باهم تمیز می کنیم الان خستم می‌خوام بخوابم . 

م : غذا چی ؟؟ گرم کردم . 

: باشه بعد از غذا میخوابم . 

فاطمه خودشو پرت کرد روی تخت و چشماش رو بست . 

: آخخخخ یادم رفته بود تختم انقدر راحته . 

منم رفتم کنارش دراز کشیدم . دستمو دوره کمرش حلقه کردم و..............

 

می‌زارم توی خماری بمونید 😁😁😁 شرط برای پارت بعد ۱۵ لایک و کامنت است . فعلا 👋🏻