دلبر فسقلی ارباب❤️ part 6

𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 · 1402/12/25 15:33 · خواندن 3 دقیقه

سلام من اومدم با پارت جنجالی من هیجان انگیز 💦😈💦😈😈💦💦

 

 

آهورا: زیپ شلوارمو کشیدم پایین که یهو ...

آهو: یهو یک صدای شنیدم ارباب داشت زیپ شلوار خود را می‌کشید پایین منم یکی محکم با پام زدم توی جای  حساسش ارباب هم پخش زمین شد میخواست دوباره بلند شه بیاد سمت من ولی این بار منم با گلدونی که اون ور بود زدم توی سرش سری لباسامو پوشیدم و فرار کردم ...‌

آهورا: آهو با پا زد بهم و گلدون را هم توی سرم شکوند نه این بچه نیست خیلیم زنگه عین بزرگتر ها منم رفتم دنبالش....

آهو: همین طوری تن تن میدوییدم که خوردم به ارباب الکس ....

الکس: توی خونه حوصلم سر رفته بود آهورا هم که غیبش زده نمی دونم کجا است منم رفتم جنگل که یک بچه خورد بمن بهش نگاه کردم یک بچه ۱۲ ساله با مو های طلایی و چشم های آبی خیلی جذاب اونم با صدای لرزون  گفت ...

آهو: ب... ببخشید .... ارباب ...

الکس: اشکال نداره عزیزم چی شده چرا رنگت پریده ؟؟ 

آهو: ن... نه...نه ... هیچی نیست ...

الکس: روی اون علف های سبز نشستم و اون بچه را هم روی پام نشوندم گفتم اسمت چیه؟؟؟ 

آهو: آهو ارباب ..

الکس: چقد اسم خوشکلی داری باشه حالا بگوو چی شده ..

الکس: قبل این که چیزی بگه چشمم به گردنش افتاد ..‌

چرا گردنت کبود شده ؟؟؟ 

یهو آهو زد زیر گریه ....

الکس: آروم باش آروم  بگو چی شده ....

میخواست آهو چیزی بگه که آهورا اومد ..‌

آهو با دیدن آهو یهو ترسید چرا این این طوری میشد ؟؟؟ 

آهورا: داشتم دنبال آهو میگشتم که دیدم آهو داره با الکس حرف میزنه خیلی عصبی شدم رفتم جلو که الکس متوجه من شد ...‌

الکس: (با اخم) آهورا تو با این بچه چی کار کردی ؟؟؟ 

آهورا: به تو چه باید حساب پس بدم ؟؟؟ 

الکس: آره باید حساب پس بدی..

آهو: دیدم دارن دعوا می‌کنند منم فرار کردم ...

آهورا: دیدم که آهو نیست از یقه الکس گرفتم گفتم ..

آهورا: بیبین دیگه نبینم نزدیک اون بچه استی ...

الکس: بعد می‌بینیم.....

 

یک ماه بعد: 

آهو: از اون اتفاق یک ماه میشه نمی دونم چرا رفتار بابام عوض شده خیلی با هام مهربونه داشتیم صبحانه می‌خوردیم که صدای در اومد بابام گفت که من بمونم اون بیبینه کیه .....

صدای بابام اومد که داشت بایکی حرف میزد گفت بیاد این جا من آماده ام ولی چرا من مگه من قراره کجا برم ؟؟؟؟ 

اون شخص آمد با دیدنش روح از بدنم جدا شد اون ..‌

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ارباب آهورا بود یا خدا ....

 

بابام گفت: 

بابا: دخترم من ت را به ارباب آهورا فروختم ...‌‌

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

خوب تمام شد 

من نویسنده خوبیم این بار توی خمار نذاشتمتون 😂😂😂

 

شرط پارت بعدی ۹۰ کامنت ۴۰ لایک 

 

❤️👋❤️👋❤️👋👋❤️👋❤️