لواشک حاجی🍒😋 ۵۵ تاااا ۶۵
بپر ادامههه🍒
پارت55
لواشک حاجی😋📿
یک لحظه عذاب وجدان گرفتم ولی خیلی زود خودمو جمع کردم و دوباره شدم همون سلیطه قبلی
_ باشه لطفا اجازه بده بیشتر فکر کنم ، نیاز به زمان دارم
+ لطفا تا ۲روز دیگ فکراتو فکراتو بکن ، فقط امید وارم جوابت منفی نباشه
شیطون نگاهش کردم و گفتم :
_ اگه منفی باشه چی میشه؟
+ هیچی فقط یه فرد به افراد افسرده اضافه میشه
_ نه بابا ، یعنی انقد قضیه جدیه؟؟ افسردگی و فلان بسار؟
+ میدونی نفس ، از نظر من آدم یبار زندگی میکنه پس بهتره با کسی زندگی کنه که واقعا دوسش داره
ته دلم انگار داشتن رخت میشستن ، از یه طرف استرس داشتم از یه طرفم خوشحال بودم . شاید واقعا طاها مرد زندگی من بود
خدارو چه دیدی شاید اینو سر راه من سبز کرده خدا که آدم بشم
البته منکه فرشته ام ولی درکل...
با حرفایی که میزد حس عجیبی بهم دست داده بود . کلا آدمی بود که انرݫی مثبت ازش میبارید
_ درسته ، خوب آقای درس اخلاق بریم؟؟
+ کجا؟
_ خونه اقای شجاع . منو برسونی خونه دیگ
+ میخوام ببرمت یه جای باصفا
کنجکاو نگاهش کردم و گفتم :
_ کجا مثلا؟
+ حالا متوجه میشی خودت
ماشینو استارت زد و حرکت کرد ، بعد از نیم ساعت جلوی کافه شیکی ایستاد و گفت :
+ بفرمایید بریم داخل
_ از دست تو طاها
+ اینجا یه شیرموزای خوشمزه ای دارن که نگو
پارت56
لواشک حاجی😋📿
_ ع جون بابا ، شیرموزم میخوری پس؟؟
+ من عاشق شیر موزم ، میدونی چقد خواص داره؟؟
چشمکی بهش زدم و گفتم :
_ بعله در جریانم ، مقوی و مفیده
+ نکن اینجوری دلم یه جوری میشه
_ چجوری؟
+ هیجی ، پیاده شو بریم
از ماشین پیاده شدیم و به طرف کافه رفتیم ، روی دومین میز نشستیم که پسری به سمتمون اومد و گفت :
+ سلام خوش اومدید ، چی میل دارید؟
خواستم چیزی بگم که طاها زودتر گفت :
_ برای من یه شیر موز برای خانومم....
رو کرد بهم و گفت :
_ تو چی میخوری نفس جان؟؟
+ کیک بستنی
_ برای خانومم یه کیک بستنی
پسره سفارشارو یادداشت کرد و ازمون فاصله گرفت ، بعد از یک رب سفارشارو آوردن و مشۼول خوردن شدیم
طاها یک نفس شیر موزو سرکشید که متعجب نگاش کردم و گفتم :
_ توام شیرموز دوس داریا
دور لبشو با دستمال پاک کرد و گفت :
+ آره خیلی
_ مراقب کمرت باش نترکع
+ چطور؟؟
خنده ای کردم و گفتم :
_ هیچی همینجوری
+ بخور آب شد
باشه ای گفتمو مشغول خوردن شدم، تو این هوای گرم واقعا بستنی میچسبید ، هوای داخل کافه خنک بود و خداروشکر راضی بودم
بعد از تموم کردن بستنی و کیکم از جام بلند شدم تا به دسشویی برم
از آقایی که اونجا کارمیکرد درس دسشویی رو پرسیدم که راهنماییم کرد ، شالمو از سرم در آوردم و توی دستم گرفتم
به سمت دسشویی رفتم و درو باز کردم که چشمتون روز بد نبینه ، قبل از من یکی ریده بود و رفته بود
دستمو جلوی دهنم گزاشتم و اوقی زدم
پارت57
لواشک حاجی😋📿
در دسشویی رو محکم بستم و به سمت پذیرش رفتم ، صدامو تو گلوم انداختم و با لحن بلندی گفتم :
_ مدیریت اینجا کجاست؟؟
دختری که پشت باجه نشسته بود با استرس گفت :
+ چیشده خانوم؟
با همون لحن قبلی غریدم :
_ دسشویی هاتونو گ.و.ه گرفته ، پس چرا انقد پول میگیرین از مردم؟؟ مگه ما مسخره شماییم؟ یعنی چی اخ
دختره از ترس ساکت شده بودو فقط خیره خیره نگام میکرد ، چند تا از خانومای کافه هم سرشونو به نشونه تایید تکون دادن و پچ پچ کنان در گوش هم حرف میزدن
آقای جوانی به سمتم اومد و گفت :
+ چیشده خانوم؟ چرا شلوغ کاری میکنین؟
_ شما خونه خودتونیم همینجوری تمیز میکنین؟؟ تشریف ببرین یه نگاهی به توالت بندازین متوجه میشین
+ خوب چه اتفاقی افتاده داخل دسشویی؟؟
_ بو عن میاد آقا بو عنننن
پسره که قیافش قرمز شده بود ، دستی به یقه لباسش کشید و گفت :
+ خوب که چی؟؟ شما دوسداری دسشویی نرو ، هرچه زودترم از کافع من بروبیرون
خواستم جواب دندون شکنی بهش بدم که یه دفعه طاها از پشت سرم گفت ؛
+ این چه طرز برخورد با یه خانوم محترمه ؟؟ جای اینکه معذرت خواهی کنی میگی برو بیرون؟؟
_ شما کی باشی؟؟
طاها قدمی جلوتر اومد و گفت :
+ من شوهرشم و اجازه نمیدم هر بچه سوسولی با خانومم اینجوری برخورد کنه ، خودتو کافتو باهم پلمپ میکنم بچه جون
پسره دستشو روی سینه طاها گزاشت و به عقب هلش داد که...
پارت58
لواشک حاجی😋📿
به عقب هلش داد که جیغی کشیدم و موهاشو کشیدم ، مچ دستمو گرفت و محکم فشار داد که دردم گرفت و آخی گفتم
طاها که دید پسره دستمو گرفته خونش به جوش اومدو مشتی حواله صورت پسره کرد ، مردم جمع شده بودن و فقط نگاه میکردن
طاها و پسره روی زمین افتاده بودن و هم دیگه رو تیکه پاره میکردن
نگاهی به دورو اطرافم انداختم که با دیدن منو کافه بی درنگ برداشتمش و کوبیدم وسط فرق سره پسره
چند بار محکم پشت سرهم زدم که یهو دختری از پشت لباسمو گرفت و هولم داد به عقب
روی زمین افتادم ولی فورا بلند شدمو جفت پا رفتم توی شکمش ، موهای دختره رو گرفتم و میکشیدم
با دندونمم بازوشو گاز گرفته بودمو حسابی از خدمتش در اومده بودم ، افراد داخل کافه فقط تماشا میکردن و بعضیا فیلم میگرفتن
همونطور که درگیر کتک کاری بودیم صدای ماشین پلیس رو شنیدم که فورا از روی دختره بلند شدمو شالمو روی سرم مرتب کردم
طاها و اون پسره هم از هم جداشدن و با صورت خونی روی زمین ولو بودن
چند تا مامور داخل کافع شدن و بعد از متفرق کردن مردم مارو به داخل اتاق مدیریت بردن
کنار طاها نشستم و دستمال کاغدی رو روی صورتش گزاشتم که لبخندی بهم زد و چشمامو بازو بسته کرد
یکی از مامورا رو به طاها گفت :
+ شما مسعول این کافه هستین؟؟
_ خیر قربان
پسری که صاحب کافه بود گوشه لبشو با دستش پاک کرد و گفت :
_ مسعول کافه منم جناب
+ خوب موضوع دعوا چی بود؟ کاملا توضیح بده
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه پرسیدم وسط حرفشو گفتم....
پارت59
لواشک حاجی😋📿
قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه پریدم وسط حرفشو گفتم :
_ جناب سروان این آقا به نامزد من حمله کرد و هولش دادم ، به منم توهین کرد ، به چه اجازه ای دست منو گرفت ایشون؟ زنی گفتن مردی گفتن شرمی و حیایی گفتن چقده تو بی حیایی
ماموره رو کرد به اون پسره و گفت :
+ شما دست این خانوم رو گرفتی؟؟
_ بعله ولی میخواستم از خودم دورش کنم همین
+ چه فرفی میکنه آقا نامحرم نامحرمه دیگ
مچ دستمو بالا آوردم و با حالت مظلوم نمایی گفتم :
_ الان مچ دست من ورم کرده شما ببینین فقط ، کی پاسخگو هست؟ من دیه میخوام رضایتم نمیدم
پسره با چشمای گرد شده زل زده بود بهم که نزدیک بود خندم بگیره ، همونطور که خندمو کنترل میکردم گفتم :
_ چیه؟؟ زدی دستمو ناکار کردی طلب کارم هستی حالا؟ جمع کن کازه کوزتو بابا
پسره از جاش بلند شد و با حالت عصبی غرید:
+ هی هیچی نمیگم دیگ پرو نشو زنیکه ، تورو میکشم دیه اتم میدم
اینو که گفت ماموره دستشو گزاشت روی شونه پسره و فشارش داد ، پسره مجبورا سرجاش نشست و سکوت کرد
آقا پلیسه گفت :
+ اسم و فامیل؟
پسره دستی به دماغش کشید و گفت :
_ فرهاد کوه کن
+ مگ من مسخرتم پسر؟ بار آخرت باشه با مامور قانون شوخی میکنیا ، اسمو فامیلی اصلیتو بگو
_ من غلط بکنم شوخی بکنم آقا ، بخدا اسمم فرهاده فامیلیمم کوه کنه
پلیسه دفترچه ای از داخل جیبش در آورد و چیزی یاد داشت کرد
رو به طاها گفت :
+ اسم و فامیلی شما؟
_ طاها قربانی
خوب آقای قربانی از ایشون شکایتی داری؟؟ به فرها اشاره کرد که طاها نگاهی به من انداخت تا ببینه من چی میگم
سرمو بالا گرفتم و گفتم :
_ بعله جناب سروان ، ایشون باید ادب بشه
+ بسیار خوب ، پس هر ۳تاتون باید بیایین کلانتری
با آوردن اسم کلانتری و اینکه ممکنه بابا روهم بخوان ترسیده دم گوش طاها گفتم :
_ کلانتری چرا دیگ؟؟
طاها که متوجه ترسیم شد گفت :
+ نگران نباش بیا من حلش میکنم
پارت60
لواشک حاجی😋📿
+ نگران نباش بیا من حلش میکنم
ترسیده از جام بلند شدم که فرهاد گفت :
+ اگه اجازه بدین من رضایت این خانومو بگیرم ، نیازی به پاسگاه نیست
منم که از خدا خواسته سری تکون دادم و دوباره سرجام نشستم ، روبهم لب زد :
+ خانوم محترم چیکارکنم که شما رضایت بدین؟؟
مغرورانه سرمو بالا گرفتم و گفتم :
_ جلوی تمام مشتریا باید ازم معذرت خواهی کنی ، البته اگ مشتری هم مونده باشه
فرها دندوناشو روی هم فشاری داد که صداشو شنیدم ، به ناچار گفت :
+ باشه همین کارو میکنم
بعد رو به پلیسا گفت :
+ جناب سروان من الان از ایشون در حظور جمع عذرخواهی کنم حله دیگ؟
_ بعله ، خانوم رضایت بدن دیگه حل میشه
همگی از اتاق بیرون رفتیم که طبق چیزی که انتظار داشتم بیشتر مشتریا رفته بودن و فقط چند نفری مونده بودن
فرهاد گفت :
+ آقایون خانوما توجه کنین لطفا ، من در حظور جمع از ایشون معذرت میخوام ، از شماهم معذرت میخوام
لبخند پیروز مندانه ای زدم که طاها زیر گوشم گفت :
+ بفرما همینو میخواستی دیگ؟ به مراد دلت رسیدی
لبخندی بهش زدم و سرمو به نشونه تایید تکون دادم . پلیسا بعد از گرفتن امضایی از فرهاد از کافه بیرون رفتن
قبل از اینکه به همراه طاها از اونجا بریم رو به فرهاد گفتم :
_ بد نیست یکمی هم دسشویی هاتونو تمیز کنین . بوی گوه گرفته
خواست چیزی بگه که پشیمون شد و فقط سرشو تکون داد. رو به طاها گفتم :
_ طاها جان بریم
طاها یه دستشو نزدیک کمرم گزاشت و منو به بیرون هدایت کرد ، از دماغش کمی خون میومد که گفتم :
_ منو به یه داروخونه ببر
پارت61
لواشک حاجی😋📿
_ منو به یه داروخونه ببر
+ داروخونه چرا؟؟
به دروغ گفتم :
_ یه چیز خصوصی نیاز دارم ، همه چیو باید بهت بگم؟؟
باشه ای گفت که به سمت ماشین حرکت کردیم ، طاها استارت زد و حرکت کرد
بعد از یک رب جلوی داروخونه ای ایستاد که از ماشین پیاده شدم و به سمت داروخونه رفتم .
بسته ای پنبه به همراه یه الکل و دوا گلی خریدم و بعد از حساب کردن از داروخونه خارج شدم
داخل ماشین نشستم و وسایلارو روی پام گزاشتم، تکه پنبه ای جدا کردم و چند تا پیس الکل روش ریختم
به طرف دماۼ طاها گرفتم که گفت :
+ بده خودم انجام میدم
بزرخی نگاش کردم که ساکت شد
_ خودم انجام میدم دیگ ، نترس دستم بهت نمیخوره یه وقت گناه شکل بگیره
خنده ای کرد که پنبه رو روی زیر دماغش گزاشتم و بعد از تمیز کردن خون های دماغش ، دوباره چند تا پنبه جدا کردم و کمی دوا گلی روش ریختم
روی گونش زخمی شده بودو به اندازه یه بند انگشت پاره شده بود ، آروم و با احتیاط پنبه رو روی صورتش کشیدم که چشماشو از درد بست
آخی دلم براش سوخت واقعا ، اون بخاطر من دعوا گرفته بود و الان داشت اذیت میشد
تنها کاری که الان ازم برمیومد مرحم روی زخماش بود
بعد از اینکه کارم تموم شد پنبه های آلوده رو داخل پلاستیکی انداختم و سرشو گره زدم
+ ممنون
لبخندی زدم و گفتم :
_ من باید از تو تشکر کنم . مرسی ازت
+ هر مرد دیگه اییم بود همین کارو میکرد دیگ. مگ نه؟؟
به شخصه اگه بابای خودم بود هرگز طرف مادرمو نمیگرفت که هیچ ، تازه سرزنششم میکرد
پارت62
لواشک حاجی😋📿
از اونجایی که بابام همیشه حقو به مردم میداد و اونارو راضی نگه میداشت پس اگه مادرم تو چنین شرایطی قرار میگرفت هرگز پشتش در نمیومد
_ نمیدونم والا . همه که یه جور نیستن
+ بگذریم. مثلا آوردمت یه جای درست درمون که باهم صحبت کنیم . بیشتر دعوا شد
_ خوب میتونیم تو راه صحبت کنیم
+ موافقم
طاها ماشینو روشن کرد و به سمت خونمون حرکت کرد ، وسطای مسیر بودیم که گفت :
+ از چه رنگی خوشت میاد؟؟
_ چه سوال پرتکراری ، از بنفش
+ منم از سبز
بی هوا مقی زدم زیر خنده که با تعجب گفت :
+ چیه چرا میخندی؟؟
_ نکنه سیدی؟ که از سبز خوشت میاد؟
+ نه خیر چه ربطی داره؟؟ مگه فقط سیدا از سبز خوششون میاد؟
_ معمولا آره دیگ
+ خودم که سید نیستم .ولی مادرم ساداته
با پوزخند گفتم :
_ مادرت ساداته و دروغ میگه؟؟ جالبه واقعا
+ مادرم دروغگو نیست نفس ، نمیدونم چرا امروز اینجوری برخورد کرد. مطمعنم الان کلی احساس گناه میکنه پیش خودش. تو اونو نمیشناسی
_ هیج اشتیاقیم ندارم که بشناسمش
+ لطفا اینجوری نگو . دلم فرو میریزه وقتی اینجوری صحبت میکنی در مورد یکی
_ باشه
+ خوب غذای مورد علاقت چیه؟؟ من عاشق قرمه سبزیم
_ من عاشق پاستامممم. اوممم خیلی خوشمزس خدایی
+ آها. میگم تو آشپزی بلدی؟؟
_ اصلا . تاحالا حتی یه تخم مرغم درست نکردم
+ جدی؟ چه بد، اخه من خیلی عاشق غذاهای خونگی ام
_ خوب بگو مامانت برات درست کنه دیگ
پارت63
لواشک حاجی😋📿
_ خوب به مامانت بگو برات درست کنه دیگ
+ دست پخت مامانمو که خوردم ، دوسدارم دستپخت زنمو بخودم
متوجه منظورش شده بودم اما به روی خودم نیاوردم ، نیم نگاهی بهش انداختم که لبخندی بهم زدو به رو به روش خیرشده
بعد از ده دقیقه رسیدیم و طاها جلوی خونمون پارک کرد و گفت :
+ خوب بفرمایید رسیدیم
تشکری ازش کردم و بعد از خداحافظی به سمت خونه حرکت کردم ، وقتی دیدم در بازه تعجب کردم
چون هیچ وقت در خونمون باز نبود خود به خود . وارد حیاط شدم که با دیدن چند تا کفش جلوی پله تند تند از پله ها بالا رفتم
در خون رو باز کردم و با دیدن خاله که روی مبل نشسته جیغ خفه ای کشیدم و گفتم :
_ خالهههه
خاله با دیدنم از جاش بلند شدو به طرفم اومدو گفت :
+ جون خاله خوشگلم ، بیا بغلن وروجک
بدو بدو به سمتش رفتم و پریدم تو بغل خاله ، محکم منو به خودش فشرد و بوسه ای روی گونم کاشت
منم متقابلا بوسش کردم و گفتم :
_ وای خاله جون دلم برات تنگ شده بود ، کجا بودی ؟؟ یه ماه نیومدی بهم سر بزنیااا
دستمو گرفتو گفت :
+ قربونت برم بیا بشین برات تعریف کنم
مشتاق روی مبل نشستم و دستشو به آرومی مالش دادم که گفت :
+ سفر بودم فدات شم ، نشد بیام بت سربزنم شرمنده گلم
_ ای بلا ، کجا رفته بودی ایندفه؟؟
+ ترکیه عزیزم . یه سوقاتی خوشگلم برات آوردم رفتنی بهت میدم.
پارت64
لواشک حاجی😋📿
_ وای خاله خوش به حالت . حالا خوش گذشت بهت یا نه؟؟
خاله خواست جواب بده که مامان سینی به دست وارد حال شد ، زیر لب سلامی گفتم و رو به خاله گفتم :
_ خاله سوقاتی چی آوردی برام تورخدا نشون بده بهم
مامان سینی رو به سمت خاله گرفت و گفت :
+ بفرما خواهر
خاله تشکری کرد و شربتو از داخل سینی برداشت ، جرعه ای ازش نوشید و گفت :
+ انقد عجله نکن نفس جان میدم بهت حالا ، راستی چه خبر؟؟
میدونستم که مامان موضوع ازدواجمو به خاله نگفتع چون میترسه که دعواش کنه ، بخاطر همین پیش دستی کردم و گفتم :
_ خاله میدونستی که میخوان منو شوهربدن؟؟
خاله اخمی کرد و گفت :
+ چه غلطا ، پسره کی هس حالا؟ من میشناسم
مامان اخمی کرد و گفت :
+ پسر یکی از دوستای حاجیه ، نمیشناسی
خاله چشم پشتی برای مامان نازک کرد و گفت :
+ نکنه اونم مذهبیه؟؟ میخوای دخترتم مثل خودت بدبخت کنی ؟؟
مامان خواست چیزی بگه که زودتر گفتم:
_ خاله هرچی بهشون میگم بابا من دوسندارم با این آقا ازدواج کنم مگه حرف گوش میدن؟؟ تورخدا تو یچی بگو بهش
+ خاله جوت آروم باش حرص نخور ، ولی مگه باباتو میشه قانع کرد؟ یه کله خشکیه دومی نداره
لبامو آویزون کردم که....
پارت65
لواشک حاجی😋📿
لبامو آویزون کردم که مامان گفت :
+ پسر خوبیه ، با اصلو نسبه .مگه نه نفس؟؟
خاله چشاشو به لبام دوخته بود تا چیزی بگم اما انگار لال شده بودم ، سرمو پایین انداختم و مشغول ور رفتن با لباسم شدم
خاله گفت:
+ دستی دستی این بچه رو بدبخت نکن معصومه . مگه چند سالشه؟؟؟ هنوز اول جوونیشه
_ چی بگم والا خواهر ، دیگه باباش تصمیم گرفته شوهرش بده . خودشم سرکشه و حرف گوش نمیده
+ خوب خام و بی تجربع دیگ ، طبیعیه که سرکس باشه ، حالا یه چند روزی بیاد خونه خودم تا حالو هواشم عوض شه
_ وای نه تورخدا باباش نمیزاره
+ چرا مگ با مرد نامحرم داره میره خونه خالی؟ خالشم مثل مادرش میمونم. اجازه شوهرتم با من
تو ماتحتم عروسی بود و دوسداشتم زودتر از این خونه جهنمی بزنم بیرون ، لبخندی به خاله زدم که گفت :
+ عشق خاله برو وسایلتو جمع کن که بریم
چشمی گفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم ، هرچی رو که فکر میکردم نیازمه جمع کردم و داخل ساکم گزاشتم
دو دست مانتوام برداشتم جون میدونستم تا مدتی که اونجا هستم اجازه بیرون رفتن تمام و کمالو دارم
با شوقو ذوق تمام وسایلمو جمع کردم و کنار در اتاقم گزاشتم ، کنار خاله نشستم و گفتم :
_ خاله جون من آماده ام
+ باشه عزیز خاله ، صبر کن زنگ بزنم به بابات
_ چشم
خاله گوشیشو در آورد و به بابا زنگ زد . روی آیفون گزاشت که بعد از ۴تا بوق بابا گفت :
+ سلام و علیکم
خاله: به به سلام حاج فاضل ، خوب هستین انشالله؟
+ ممنون خوبم . کاری داشتین؟
خاله؛ بعله زنگ زدم بهتون بگم که نفسو دارم میبرم خونه
خب اینم از ۱۰ تااا پارت شرط برای ۱۰ تا دیگه پارت حمایتتت🥰🥰🥰😍😍
بای بای