تصورات واقعی P18

Shadi Shadi Shadi · 1403/05/26 16:18 · خواندن 4 دقیقه

من نمی خواستم ادامه بدم ولی چون شما گفتید ادامه میدم❤️ لطفا اگر از رمان خوشتون میاد بی زحمت لایک کنید و حداقل یک کامنت رو برام بزارید 🙏 

 

 

م : بله من دامادشون هستم . 

پ : بفرمایید خواهرشون اینجا هستن . احتمال مرگ خواهرشون زیاده ولی ما سعی خودمون رو می کنیم . 

م : بله . 

پرستار منو به اتاق عاطفه برد . روی تخت دراز بود و صورتش کاملا کبود بود . پرستار اشک توی چشماش حلقه میزد . 

پ : این دختر چه گناهی داره که توی نوجوونی بمیره ؟؟؟ فقط ۱۴ سالشه . خواهش میکنم مواظبه همسرتون باشین . ایشون ممکنه افسردگی بعد از تصادف بگیرن و ممکنه نوع شدیدش رو هم بگیرن . همیشه پیشش باشین . 

م : بله متوجهم . 

پرستار منو با عاطفه تنها گذاشت و رفت . نشستم کناره تختش . انقد حالم بد بود که گریه امونم رو بریده بود . 

م : عاطفه توروخدا نمیر . می‌دونی که اگه بری خواهرتو واسه همیشه تنها گذاشتی . می‌دونی که الان فقط منو تو رو داره . حتی اگه میخوای تو کما باشی باش ولی خواهرتو ترک نکن . نمی‌دونم باید چیکار کنم . خیلی واسه خواهرت نگرانم . اگه صدمه ی روحی ببینه چی ؟؟؟ باید چیکار کنم آخهههههههه 😭😭😭😭 

پرستار دره اتاقو باز می‌کنه 

: ببخشید شما نمی تونید خیلی اینجا بمونید . بهتره برگردید پیش همسرتون . ایشون الان از لحاظ عاطفی به شما نیاز دارن . 

بر می گردم پیش فاطمه . انگار اون همه مسکن باعث میشه فقط بخوابه . نکنه حالش بد شه ؟؟؟؟ من به مامان باباش قول دادم در هر شرایطی مراقبش باشم . 

م : ببخشید ایشون چرا همش خوابن ؟؟؟ 

پ : توی سرمش مسکن تزریق کردیم و خواب آوره . واسه همین ایشون تا چند روز خوابه . وسطش بیدار میشه اطراف رو نگاه می‌کنه بعد دوباره بیهوش میشه و می‌خوابه. 

میرم به سمته سوپر . ازش کلی انرژی زا و قهوه میگیرم . می‌شینم کناره فاطمه و نگاهش میکنم . باید تا میتونم خودم رو بیدار نگه دارم تا بیدار شدنش رو ببینم . ممکنه این دفعه انرژی بیشتری داشته باشه . 

 

از زبان فاطمه : 

دنیا واسم سیاه و تاریکه . از اینکه بخوام چشمام رو باز کنم خیلی می ترسم چون ممکنه چیزی رو ببینم که نمی‌خوام ببینم . بهم گفتن باید تا ۶ ماه توی بیمارستان بمونم تا مطمئن بشم که کامل خوب میشم . همه ی اینارو نصفه نصفه می شنوم . گوشام انقد سوت می‌کشه که نمی تونم صدا های اطراف رو بشنوم . پلک هام روی چشمام سنگینی می‌کنه . بدنم خیلی کوفته است . نگاهه سنگینی رو روم احساس میکنم . چشمام رو آروم باز میکنم . متین بهم زل زده . 

جیغ میزنه : پرستار !!!! چشماش رو باز کرد 🤩 باز کردددد 

پ : واقعا ؟؟ حالت خوبه دختر جون ؟؟ صدامو می‌شنوی ؟؟ اگه می‌شنوی پلک بزن 

آروم پلک میزنم . صداش توی سرمه........ احساس میکنم می‌خوام بازم بخوابم ولی متین بلند صدام میزنه 

: فاطمه نخواـــــب !!! باید بیدار بمونی . انرژی داری که حرف بزنی ؟؟! 

تمام انرژی که دارم و جمع میکنم و میگم : امروز چندمه ؟؟ چه سالیه ؟؟ 

م : فقط ۴ روز از تصادف تون گذشته . از اون موقع تا حالا فقط یه بار چشاتو باز کرده بودی . 

قیافش خیلی ناجور بود . چشماش پف داشت و خسته بود. انگار به خاطره من نخوابیده بود . 

: نخوابیدی ؟؟؟ 

م : نه نمی تونستم بخوابم . باید صبر میکردم تا بیدار شی و ببینم که حالت خوبه . 

: بخواب !! 

م : نمی تونم بخوابم . در ضمن زیاد صحبت نکن انرژی تو از دست میدی . 

: باش . 

دستم و میگیره و سرش رو می‌زاره روی سینم . حس میکنم که درجا خوابش برد چون دیگه حرکت نکرد و باهام حرف نزد . 

          ___________________________________

چشمام رو از شدت نور باز میکنم . امروز چه روزیه ؟؟ چند روزه خوابم ؟؟ اینجا کجاست ؟؟ چرا شبیهه اتاقم نیست ؟؟ 

م : عه بیدار شدی ؟؟ وای چه خوب !! پرستار بهم گفت ممکنه خیلی زیاد بخوابی واسه ی همین منم راحت می‌خوابیدم . ولی فکر نمی کردم ۸ روز بخوابی 😯 

: ۸ روز خوابیدم ؟؟ چطوری ؟؟ 

م : نمی‌دونم !! 

اومد سمتم و روی لبام بوسه زد و گفت : دلم برات تنگ شده بود ❤️ و محکم بغلم کرد . 

: چند روزه تصادف کردم ؟؟ 

م : با امروز میشه ۱۴ روز . 

: ۲ هفته ؟؟ چقد زیاد !! یعنی توی این ۲ هفته فقط ۳ بار چشمامو باز کردم ؟؟ 

م : آره . 

: مامانم کو ؟؟ بابام ؟؟ خواهرم ؟؟ 

م : اونا حالشون خوبه . خواهرت طبقه ی بالاست و مامان و بابات هم بالاترین طبقه ی بیمارستان . 

: مطمئنی حالشون خوبه ؟؟؟ 

م : آره . 

: میرم ببینمشون . 

م : ولی خواهرت که خوابه و مامان بابات هم همینطور . شوکه بعد از حادثه است . در ضمن حالت هنوز اونقدری خوب نشده که بخوای حرکت کنی . 

پرستار وارد اتاق میشه و میگه : آقای.....مریض طبقه ی بالا حالشون بده عجله کنید باید عمل شن . امضا بزنید . 

: عاطفه ؟؟؟ چیشده ؟؟ حالش بده ؟؟ خواهر کوچولوممممممممم 😭😭 

از تخت دست میگیرم و بلند میشم . به سرعت با زانو هام می افتم و جیغ میزنم . 

م : مگه من نگفتم حرکت نکن 😡😡😡 هان ؟؟

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️ لایک و کامنت فراموش نشه ❤️❤️ شرط برای پارت بعدی : 

۱۰ کامنت و ۲۰ لایک ❤️ 

کمش کردم چون نمی‌رسه 💔😭 از این به بعد واسه ی همه ی پارت ها شرط همینه .