عشق ظاهری p1
سلام، نویسنده جدیدم و اینم رمان جدید (:
حمایت فراموش نشه و بریم ادامه(:
........
رویا:
بالاخره دانشگاه تموم شد، بالاخره سختیام تموم شد، طعنه هایی که بهم میزدن، توهین هایی که بهم میشد....
همش به خاطر اون تصادف لعنتی بود، اگه پدر و مادرم تو اون تصادف نمرده بودن من هم این همه سال زجر نمیکشیدم.
اگه خانواده های مادری وپدری کمی کمکم میکردن انقدر زجر نمیکشیدم! اگه صاحب کارم بهم حقوق بیشاری میداد انقدر فقیر نبودم! روزها و سال ها طعنه میخورم بابت فقیر بودنم، بابت لباس های کهنم! بابت خانواده نداشتنم!(:
ولی تموم شده! بالاخره تموم شد، حالا کار میکنم، و پول درمیارم و پول اجاره رو میدم قراره زندگیم رو درست کنم!
به راه افتادم تا دنبال کار بگردم!(:
.........
پارسا: شرکت تعطیل شد، با اینکه پست بالایی تو شرکت ندارم ولی واقعا راضیم، کتم رو برداشتم و بیرون رفتم، همینطور رفتم و تو فکر بودم که برای تولد خواهرم چی بخرم که با صدای اخ کسی به خودم اومدم
R: اخ اقا حواست کجاست؟؟؟؟ جلو راحت رو ببین
نگاهش کردم چشمای قهوه ایی داشت با پوست سفید چقدر خوشگل بود!
R: اقا حواست کجاست؟ میشنوی؟؟
P: اوه خانم خیلی معذرت میخوام منو ببخشید شماره بدین جبران میکنمم
R: باشه
شماره رو بهم داد و رفت، خیلی خوشگل بود با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت و دنبال راهی برای شماره اش بودم
تصمیم گرفتم باهاش به بهانه جبران قرار بزارم.
رویا:
با خودم فکرک ردم من با چه عقلی شمارمو دادم به یه غریبه؟! عصبی بودم رفتم تا توی یه کافه یه قهوه بخورم
یه مرد اومد نزدیکم و گفت:
A: افتخار آشنایی میدی؟
کپ کرده بودم گفتم:
................
بمونید تو خماری 😧😂
شرایط: 10کامنت، 10لایک
یه توضیح از شخصیت ها اگه معرفی رو ندیدید:
رویا، تازه دانشگاه رو تموم کرده، مادر و پدر نداره
پارسا: ۲۰ ساله، مادر وپدر داره ولی جدا زندگی میکنه، توی یه شرکت به عنوان کارمند کار میکنه، عاشق رویا
امیر: ۲۰ ساله، پولدار، مادر وپدر داره ولی جدا زندکی میکنه، دشمن پارسا [دلیلش رو میفهمید(: ]