لواشک حاجی پارت 33تااااا43
سلاااام
طبق نظرسنجی اومدم که براتون روزی ی 10 پارت بدم
حتما اخر پست رو بخونـ
اگر از اول رمان نخوندی یا یادت رفته بزن رو برچسب یا جستجو کن اسم رمان رو
حالا بشوت ادامه که اوضاع خیته
پارت33
لواشک حاجی😋📿
کیا وارد اتاق شدو منم پشت سرش رفتم داخل ، طاها روی زمین نشسته بود و به یه نقطه نا معلوم خیره شده بود
کیا از داخل جیبش سرنگی در آورد و گفت :
+ یه جوری حواسشو پرت کن این امپولو بهش بزنم
ترسیده آب دهنمو قورت دادم و رو بهش گفتم :
_ امپول چرا؟؟ تو که گفتی قرص میاری
+ چیزی نیست نترس ، مسکنه . اینجوری یه چند ساعتی میخوابه تا اثر قرصا از سرش بپره
_ باشه. فقط نمیره بیوفته رو دستمون
+ نه خنگول نترس
_ خدایا به امید خودت ، نه بنده های بیخودت
بسم اللهی گفتمو به سمت طاها رفتم . سرشو چرخوندو تو چشمام نگاه کرد ، چشماش قرمز شده بود و مشخص بود که حالش خرابه
با سر به کیا اشاره کردم که بیاد جلوتر . رو به روی طاها نشستم و دستشو گرفتم
در سکوت خیره شده بود بهم و فقط نگام میکرد . انگشتمو روی رگای دستش کشیدم که لبخندی زد
کثافط حتما خوشش اومده بود که میخندید ، خبر نداشت چه آشی براش پخته بودیم
کیا یواش یواش نزدیک تر شدو در یک حرکت ماهرانه آمپولو زد داخل دستش
در کمال ناباوری طاها بازم در سکوت فقط خیره شده بود بهم . از استرس داشتم میمیردمو دستام حسابی عرق کرده بود
نگران نگاهی به کیارش انداختم و گفتم :
_ چرا هیچ عکس العملی نشون نداد پس؟ نکنه اور دوز کرده ها؟؟
+ چرت نگو نفس ، تا چند دقیقه دیگ بیهوش میشه
بعد از حدود دو دقیقه چشمای طاها بسته شدو پخش زمین شد
نفسمو به بیرون فوت کردمو گفتم :
_ الهم صل علی محمد و آل محمد
کیارش تک خنده ای کردو گفت :
+ دیوانه ای به مولا
_ عا به پسر خالم رفتم دیگ
+ خوب تو چیکارمیکنی؟ همینجا میمونی یا میای پایین؟؟
_ نه بابا مگ اسکلم پیش این بمونم؟؟ میام از مهمونی لذت میبرم عزیزم
+ باشه پس بریم...
#پارت34
لواشک حاجی😋📿
صدامو نازک کردم و با لحن لوسی گفتم :
_ کیا جونمممم
+ ای درد ، چی میخوای باز؟
_ با یه لیدی با شخصیت اینجوری حرف میزنن بی ادب؟ باید بگی جون دلم
_ خوب جانم بفرما
+ طاها پیش مرگت بشه الهی ، میشه بری لباسامو بیاری؟؟ فک کنم تو آشپزخونه گزاشتم روی میز ناهارخوری
کیا یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت :
+ امری باشه؟ چیز دیگه ای نیاز نداری انوقت؟
_ یه شربت خنکم برام بیار لبم خشک از بس حرص خوردم
+ چقد تو پرویی نفس
قهقه ای زدم که کیا سری به نشانه تاسف تکون داد و اتاقو ترک کرد
روی تخت نشستم و منتظر شدم تا کیا بیاد ، بعد از حدود ۵دقیقه ای در اتاق باز شدو کیارش همراه با شربت و ساک لباسام وارد شد
به سمتش رفتمو شربتو از دستش قاپیدم. یک نفس سرکشیدم تا جیگرم حال بیاد . لیوانو به سمتش گرفتم و گفتم :
_ آخی چقد تشنم بود. مرسی
لیوانو از دستم گرفت و گفت:
+ بیا اینم لباسات زود بپوش بیا
ساکو از دستش گرفتمو تشکری کردم. منتظر شدم تا از اتاق بیرون بره و لباسامو عوض کنم
با وجود طاها یه حس بدی داشتم برای تعویض لباسام ولی به ناچار تند تند لباس مشکیمو تن کردمو دستی به موهام کشیدم
کفشای پاشنه بلندمم پام کردم و در اخر رژمو تمدید کردم. بعد از چک کردن لباس و موهام داخل آیینه اتاق ، نفس عمیقی کشیدم و به سمت در حرکت کردم
از اتاق خارج شدمو به سمت پله ها رفتم . یه دستم روی نرده ها بودو با اون یکی دستم گوشه لباسمو گرفته بودم تا راحت تر بتونم راه برم
دخترا و پسرا در حال رقصیدن بودن و هریکی مشغول کاری بودن . با احتیاط از پله ها پایین اومدو به سمت میز مزه ها رفتم
کالباسی از توی سینی برداشتمو گزاشتم دهنم ، همونطور که میخوردم ، محو تماشای دورو اطراف بودم که صدایی از پشت سرم گفت....
#پارت35
لواشک حاجی😋📿
صدایی از پشت سرم گفت :
+ سلام
سرچرخوندم تا ببینم کیه!! با دیدن پسر قد بلندی که رو به روم ایستاده بود ناخودآگاه لبخندی زدم و گفتم :
_ سلام
دستشو به سمتم دراز کردو گفت :
+ من آرتانم ، شما باید نفس خانوم باشید درسته؟؟
یه تای ابرومو بالا انداختم و دستمو تو دستش گزاشتم
_ بعله درسته
دستمو به آرومی فشار داد و گفت :
+ از آشناییتون خوشبختم ، من هم کلاسی کیارشم
نمیدونم چرا امشب تمام دوستو آشناهای کیا قفلی زده بودن رو من . لبخندی زدمو سرمو تکون دادم
بیخیالش شدمو محو تماشای دخترا و پسرا شدم . حس میکردم میخواد چیزی بهم بگه ولی نمیتونه ، اوخی حتما خجالت میکشید
خواستم از دستش فرار کنم که گفت :
+ ببخشید میتونم یه درخواستی ازتون داشته باشم!!
میگن رو بدی به پسرا سرت سوار میشنا راست گفتن . تا دوخط خندیدم بهش فوری پسرخاله شد
به ناچار گفتم:
_ خواهش میکنم بفرمایید
+ اگه مایل باشید امشب پارتنر من بشین و باهم برقصم
با اینکه دوسنداشتم به غریبه ها اعتماد کنم ولی حوصلم به شدت سر رفته بود و نیاز داشتم یه قری به این کمر واموندم بدم
_ اوکی
لبخندی بهم زدو دستشو به سمتم دراز کرد . با عشوه چشکمی بهش زدمو دستشو گرفتم ، وسط سالن رفتیم که یهو چراغ ها خاموش شد
رقص نور هارو روشن کردن و آهنگ ملایمی گزاشتن . آرتان خم شد و دم گوشم زمزمه کرد :
+ به به چه شانسی
سری به نشانه تایید تکون دادم که دستشو روی کمرم گزاشت و مشغول رقصیدن شدیم
با ریتم آهنگ حرکت میکردیم و چشم تو چشم هم تکون میخوردیم . حدود ۲۰ دقیقه ای گزشت که حس کردم کفشای پاشنه بلندم پاهامو اذیت میکنه
رو به آرتان گفتم :
_ من خسته شدم ، میشه بشینیم؟؟
+ باشه عزیزم هرجور راحتی...
#پارت36
لواشک حاجی😋📿
به طرف صندلی رفتمو روش نشستم ، آرتانم صندلی از میز بغلی آورد و کنارم نشست
بعد از گزشت نیم ساعت اعلام کردن که وقت شامه . حسابی گشنم بود و تو دلم خداروشکر کردم که میخوان غذا بدن
کیارش واقعا دستو دل باز شده بود امشب . هرچند که از این مهمونیا زیاد میداد
آرتان از سرجاش بلند شدو به طرف خانومی که داشت غذارو پخش میکرد رفت
۲تا غذا به همراه نوشابع ازش گرفتو به سمتم اومد . ایش مثلا میخواست خودشیرینی کنه پیشم
بی تفاوت خودمو سرگرم کفشام کردم که گفت :
+ نفس جان یه غذا هم برای شما گرفتم
تشکری ازش کردم و گفتم :
_ ممنون رو میز بزار . چند دقیقه دیگه برمیگردم
از جام بلند شدم و به سمت پله ها رفتم . به طبقه دوم رسیدم و به طرف اتاق کیا حرکت کردم . از لای در نگاهی به طاها انداختم که خیالم راحت شد
همچنان در همون حالت بود و هنوز بیدار نشده بود ، نفسی از روی آسودگی کشیدم و به سمت طبقه اول حرکت کردم
آرتان هنوز شروع نکرده بود . حتما منتظر من بود
لبخندی بهم زد و گفت :
+ منتظرت موندم تا بیای باهم بخوریم
_ میتونی شروع کنی
رو صندلی نشستم و در ظرفو باز کردم. با دیدن کباب آب دهنم راه افتاد. قاشقمو برداشتمو شروع به خوردن کردم
حیف مجبور بودم آبرو داری کنم و باکلاس بخورم وگرنه توی پنج دقیقه همشو میخوردم. تشنم شده بود و دوسداشتم آب بخورم ولی حوصله رفتن تا آشپزخونه رو نداشتم
از موقعیت استفاده کردم و با عشوه گری رو به آرتان لب زدم :
_ میشه برام یه لیوان آب بیاری؟
آرتان لبشو با دستمال پاک کرد و گفت :
+ چشم الان
به سمت آشپزخونه رفت و بعد از یک دقیقه با لیوان آبی برگشت . لیوانو از دستش گرفتم و تشکری کردم
کل آبو یک نفس خوردم که آرتان گفت :
+ تشنت بودا
_ آره خیلی . ممنون
+ بی زحمت داخل لیوانت یکم برام نوشابه بریز
چپ چپ نگاهی بهش انداختم و به اجبار کمی نوشابه براش ریختم. لیوانو از دستم گرفت و گفت :
+ مرسی عزیزم
قاشق بعدی برنجو گزاشتم دهنم که با شنیدن صدای طاها از پشت سرم غذا تو گلوم گیر کرد و به سرفه افتادم...
#پارت37
لواشک حاجی😋📿
چنگ انداختم به گلوم و پشت سرهم سرفه میکردم ، اصلا دوسنداشتم به پشت سرم نگاه کنم و با قیافه طاها رو به رو بشم
آرتان که صورت سرخ شدمو دید فوری لیوانو با نوشابه پر کرد و به سمتم گرفت
+ چیشدی نفس؟ بخور اینو بهتر میشی
لیوانو از دستش گرفتم و یه قلوپ ازش خوردم . خوشبختانه غذا از گلوم پایین رفت و حالم بهتر شده بود
با ترس و لرز سر چرخوندم که با دیدن قیافه بزرخی طاها تو دلم فاتحمو خوندم . دکمه های پیراهنشو بسته بود و حدس زدم که هوشیاریشو به دست آورده
آب دهنمو قورت دادم و با صدایی که از ته گلوم در میومد گفتم :
_ توضیح میدم بهت
دستای مشت شدشو بالا آورد که چشمامو بستم
+ سریع لباستو عوض کن. دو دقیقه دیگ تو ماشین منتظرتم
چشمامو به آرومی باز کردم که دیدم طاها داره به سمت در میره. کفشامو در آوردم و تند تند به سمت پله ها رفتم
لباسامو سریع عوض کردم و آرایشمو پاک کردم . میدونستم اگه بابام بفهمه دیگ کارم ساختس
تو دلم صلوات میدادم و خدا خدا میکردم که طاها چیزی به بابام نگه.
خدایا نوکرتم ، اگه این قضیه خطم به خیر شه به جون ننم قول میدم یه گوسفند قربونی کنم
ساک لباسامو جمع کردم و بعد از سر کردن شالم از اتاق زدم بیرون ، پله هارو دوتا یکی پایین میومدم که یهو آرتان جلوی راهم سبز شد
اه پسره سیریش ول کن نبود دیگ . خواستم از کنارش رد شم که جلوم ایستاد و گفت :
+ چیشدی یهو؟؟؟ چرا انقد عجله داری؟؟
_ به کیا بگو من رفتم. بگو همچی لو رفت بدبخت شدیم
هاجو واج داشت نگام میکرد که با دست پسش زدم و به سمت در حرکت کردم. کل مسیرو دوییدم تا به در حیاط برسم
نفس عمیقی کشیدم تا حالم جا بیاد . به سمت ماشین طاها رفتم و آروم درو باز کردم ، داخل ماشین نشستم و سرمو انداختم پایین
+ میشنوم . از اول مو به مو تعریف کن
نمیدونم چرا حرفم نمیومد و انگار لال شده بودم. حدود ۳۰ ثانیه ای سکوت کردم که طاها استارت زد و ماشینو روشن کرد...
#پارت38
لواشک حاجی😋📿
با یه تیکاف وحشتناک حرکت کرد که نگاهی بهش انداختم و گفتم :
_ کجا میریم؟
بدون اینکه نگام کنه گفت :
+ میریم خونتون تا تکلیفتو روشن کنم
_ باشه همه چیو میگم
ترمز وحشتناکی کرد که نزدیک بود سرم به شیشه برخورد کنه. حاظر بودم ضربه مغزی بشم اما طاها به بابا چیزی نگه
مث سگ ازش میترسیدم و خوب میدونستم که چقد رو اینجور مهمونیا حساسه. بابام از اون مذهبیای تعصبی بود که هیچ جوره هم قانع نمیشد
طاها کنار خیابون ترمز کرد . ماشینو خاموش کرد و منتظر بود تا حرف بزنم
تو ذهنم داشتم دنبال دروغی چیزی میگشتم تا بهش بگم. ماجرای قرصارو که میتونستم بپیچونم اما چجوری بهش بگم که آرتانو نمیشناسم؟؟
مطمعنم که باور نمیکنه ، الانم حتما داره فکرای بدی در موردم میکنه
تک سرفه ای کردم و گفتم :
_ نمیدونم چی باید بگم واقعا
+ اون پسره کی بود؟؟
_ نمیشناختم اولین بار بود که میدیدمش
پوزخندی زد و ادامه داد:
+ ولی خوب باهم بگو بخند میکردین
_ اشتباه فک میکنی طاها
+ اسم منو به زبون کثیفت نیار
یهو خوی سلیطه گریم اوج گرفت که گفتم:
_ با من درست حرف بزنا فهمیدی؟ میگم نمیشناختمش
+ اوکی نمیشناختی ، من چرا با اون وضع تو اتاق افتاده بودم؟؟
_ من چه میدونم
+ چیز خورم کردی درسته؟ تو اون شربت کوفتی چی ریخته بودی که حالم بدشد؟؟
وای گاوم زایید پس فهمید که تقصیر من بود. سعی کردم خون سردیمو حفظ کنم و طبیعی جلوه بدم تا باورکنه
_ من چرا باید تو شربتت چیزی ریخته باشم؟
+ چون من فقط شربت تورو خورده بودم
وای سوتی دادم ،اصلا حواسم به این موضوع نبود
#پارت39
لواشک حاجی😋📿
هول شده بودم و نمیدوستم چی باید بگم، به طرز فجیحی لو رفته بودم و راه نجاتیم نداشتم
من من کنان گفتم :
_ من...من..
عصبی غرید :
+ تو چی؟؟
_ من نمیخواستم بهت از اون قرصا بدم . بخدا فقط میخواستم چند ساعتی بخوابی تا بتونم برم مهمونی و خوش بگذرونم
عصبی فریاد زد:
+ به چه قیمتی؟ به قیمت بی آبرو کردن من؟ تو امشب با من کاری کردی که دشمنمم نکرد میفهمی؟؟ تو اصن به چیزی پایبند هستی تو زندگیت؟ دین و ایمون داری؟؟
سرم به شدت درد میکرد و دوسداشتم هرچه زودتر این بحث مسخره رو تموم کنم
بغض به گلوم حجوم آورد و باهمون صدای لرزون گفتم :
_ میدونم کارم اشتباه بوده لطفا تمومش کن
دستمو روی شقیقه هام گزاشتم و کمی ماساژ دادم تا کمی آروم ترشم ، از شدت سردرد سرم داشت منفجرمیشد و نفسای عمیق میکشیدم
طاها که دید حالم خوب نیست گفت :
+ بهتره بریم خونه حتما تا الان نگران شدن
بدون اینکه چیزی بگم سرمو روی صندلی گزاشتم و چشامو بستم
درسته که کارم احمقانه بود ولی نباید انقد سرزنشم میکرد . منکه از قصد بهش اون قرصو نداده بودم
ولی خداروشکر کردم که به همین جرو بحث کوچیک خطم شده بود و به حاج بابا چیزی نمیگفت . شایدم بگه و رسوام کنه
دوباره تو دلم آشوب به پا شده بود.خواستم کمی بخوابم که با شنیدن زنگ موبایلم چشمامو باز کردم
گوشی رو از داخل کیفم بیرون آوردم و با دیدن اسم کیا رد تماس زدم...
#پارت40
لواشک حاجی😋📿
با دیدن اسم کیا رد تماس زدم و زیر چشمی نگاهی به طاها انداختم که حواسش کاملا به من بود ، چشمامو مجدد بستم و خواستم تکیه بدم که دوباره زنگ گوشیم بلند شد
کلافه نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به صفحه موبایلم انداختم که اسم کیا روش خودنمایی میکرد
به اجبار جواب دادم که صدای کیا از پشت گوشت اومد که گفت :
+ نفس خوبی؟ کجایی؟
_ خوبم کیا ، تو ماشینم دارم میرم خونه
+ تنهایی؟
_ نه طاها پیشمه
وقتی اسم طاها رو آوردم تن صداشو پایین آورد و گفت :
+ فهمید؟؟
_ آره
+ هوووف ریدیم که
نمیخواستم جلوی طاها حرف بزنم ، بحثو پیچونوم و گفتم :
_ اوکی به مامان سلام میرسونم . فعلا کیا
دکمه قرمز گوشی رو زدمو گوشیو داخل کیفم گزاشتم . باید ازش میپرسیدم که میخواد ماجرارو با بابا بگه یا نه؟
حداقل تکلیفم روشن میشد . نگاهی به طاها انداختم و گفتم :
_ قضیه رو به بابام میگی؟
برگشت به سمتم و تو چشمام نگاه کرد . نمیدونم چی تو چشمام دید که گفت :
_ نه
ناخوداآگاه لبخندی زدم که از چشم طاها دور نموند
خدایا مرسیییی ، نوکرتم . قر تو کمر فراووونه نمیدونم کجا بریزمممم ، همینجااا همینجااا
دوباره خوی سلیطه گریم اوج گرفت و شدن همون نفس قبل ، تو این فکر بودم که با فیلمی که ازش دارم یجوری دست به سرش کنم تا ازم دست برداره
باید امشب یه نقشه توپ بکشم براش...
#پارت41
لواشک حاجی😋📿
تو فکرای شیطانی بودم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه ، طاها ماشینو جلوی در پارک کرد و گفت :
+ بهشون بگو خریدامون کمی طول کشید بعدشم به ترافیک خوردیم
_ خودم میدونم چی بگم بهشون نیاز نیست تو بگی بهم
متعجب داشت نگام میکرد که پوزخندی زدم ، حتما تو دلش داشت میگفت این عجب پروییه
بی توجه بهش از ماشین پیاده شدم و وسایلمو از صندلی عقب ماشین برداشتم و بدون خدافظی به سمت خونه حرکت کردم
زنگ و زدم که صدای مامانو از پشت آیفون شنیدم :
+ کیه؟
_ منم مامان باز کن
+ بیا تو
در باز شد و به سمت خونه حرکت کردم ، امیدوارم بودم که بابا خواب باشه بخاطر همین دستگیره درو آروم باز کردم و به طرف جلو هول دادم
وارد خونه شدم که دیدم بابا تسبیح به دست روی مبل لم داد و داره صلوات میفرسته
نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که نزدیک بود موخم بگوزه ، ساعت 12 ونیم شب شده بود و اصلا حواسم به تایمی که گذشت نبود
سلامی زیر لب به بابا گفتمو خواستم به سمت اتاقم برم که گفت :
+ کجا بودی تا این وقت شب؟؟
_ با طاها بودم
+ نگفتم با کی بودی! گفتم کجا بودی!
_ خریدامون طول کشید بعدشم خوردیم به ترافیک دیگ یکم دیرشد شرمنده
همون دروۼی رو گفته بودم که طاها بهم یاد داد ، بابا چپ چپی نگام کرد که تند تند به سمت اتاقم رفتم
لباسامو با یه ست راحتی عوض کردمو روی تختم نشستم . داشتم به اتفاقات امشب فکر میکردم که در باز شدو مامان وارد اتاق شد
با دیدنم سریع به سمتم اومد و گفت :
+ خوبی نفس؟ وای دلم داشت مث سیرو سرکه میجوشید. چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟
_ مگه زنگ زدی؟
+ آره ولی در دسترس نبودی
_ شرمنده مامان. میبینی که حالم خوبه الان میتونی بری...
#پارت42
لواشک حاجی😋📿
مامان نگاهی بهم انداخت و آهی کشیدو از اتاق بیرون رفت ، دلم براش میسوخت. همیشه باید نگران من میبود
کلافه دستی به موهام کشیدم و روی تخت خودمو ولو کردم ، یاد کیا افتادم که گفته بودم بهش زنگ میزنم
فوری به سمت گوشیم رفتم و شماره کیارو گرفتم ، بعد از دوتا بوق جواب دادو گفت:
+ سلام
_ سلام کیا خوبی؟
+ قربونت ، رفتی خونه؟
_ آره تازه رسیدم
+ خوب تعریف کن بگو ببینم چیشد یهو؟ آرتان بهم گفت ماجرارو ، طاها فهمید همه چیو؟؟
_ وای نیا خیلی سه شد ، آره همه چیو فهمید ولی گفت به کسی نمیگه
+ شانس آوردیا، اگه بابات میگفت زنده زنده دفنت میکرد
_ حتی فکرشم لرز به تنم میندازه کیا ، خداروشکر به خیر گزشت
+ آره خداروشکر ، چقد بت گفتم خطرناکه گوش نکردی؟
_ بیخیال دیگ تموم شد . مهمونات رفتن؟
+ آره همه رفتن ، اخرشب آهنگ رپی گزاشتیم کلی مسخره بازی در آوردیم جات خالی
_ نه داداش قربونت ، همینم از دماغم اومد بیرون
+ خخخخ حقته
_ خفه شو اسب ، من دیگ برم بخوابم کاری نداری؟
+ نه عزیزم برو شبت بخیر
_ شب توام بخیر
گوشی رو قط کردم و داخل گالری رفتم ، فیلم طاها رو پلی کردم تا ببینم چطور شده!
روی فیلم زدم و تا اخر نگاش کردم ، همین فیلم کافی بود تا آبروشو ببرم
باید در زمان مناسب ازش استفاده میکردم تا به کارم بیاد ، تو همین فکرا بودم که دیدم شماره ی ناشناسی بهم اس داده
روی پیامش زدمو بازش کردم که نوشته بود:
+ سلام
کنجکاو تایپ کردم :
_ سلام شما؟
بعد از ۱دقیقه جواب داد:
+ طاهام
_ شماره ی منو از کجا آوردی؟
+ از پدرت گرفتم ، برای کارای آزمایش و خرید
_ خوب ؟
+ پدرت چیزی نگفت؟؟
_ اگه هم گفته باشه به خودمون مربوطه...
#پارت43
لواشک حاجی😋📿
حدود ۵دقیقه گزشت بود ولی هنوز جوابی نداد بود ، لابد ناراحت شده از لحن صحبتم ، بهتر اصن
ایشالله بره گمشه تا دیگ ریختشم نبینم پسره ی عقده ای ، گوشی رو خاموش کردم و بالای سرم گزاشتم که دوباره پیامکش بلند شد
فوری روی گوشی شیرجه زدم و رفتم داخل صفحه چتش :
+ طرز صحبتت اصلا درست نیس نفس خانوم
پوزخندی زدم و براش نوشتم :
_ اینم به خودم مربوطه حاجی جون
+ اوکی فعلا تا دلت میخواد کله شق باش
_ باید عادت کنی دیگ به اخلاقم
+ مشکلی نیست ، فردا صبح میام دنبالت برای ادامه خریدا ، فقط مادرمم میاد باهامون
ایش اون مادر عجوزشم هست فرداااا ، حوصلشو اصلا نداشتم ، کاش میشد یجوری بپیچونمشون و نرم
_ یکم کسالت دارم شاید فردا نتونم بیام
اینو گفتمو گوشیمو خاموش کردم ، چشمام حسابی سنگین شده بودن و خوابم گرفته بود
سرمو رو بالش گزاشتم که فوری به عالم خواب رفتم
صبح با معده درد از خواب بیدار شدم و به سمت دسشویی رفتم ، گلاب به روتون اسهال گرفته بودم و قیافم زرد شده بود
وای خدا لعنتم کنه دیشب لفظ کسالتو زدم جدی جدی حالم بد شده بود ، دل پیچه عجیبی داشتم که نمیتونستم تحمل کنم
از اتاق بیرون رفتم و به سمت آشپزخونه حرکت کردم ، مامان در حال سبزی پاک کردن بود که لبخندی بهش زدم و گفتم :
_ صبح بخیر مامانی
سرشو بلند کرد و گفت :
+ سلام نفس مامان صبح توام بخیر . بیا بشین برات چایی بریزم
_ وای مامان شکم درد عجیبی گرفتم
+ لابد وقتته عادته دیگ
روی پیشونیم کوبیدم و گفتم :
_ وای آره راست میگیا ، اصن حواسم نبود . واییی دوباره کمر درد و شکم دردو باید تحمل کنم
مامان از جاش بلند شدو در کابینتو باز کرد ، چند تا شیشه بیرون آورد و داخل فوری به ترتیب زنجبیل ، دارچین ، بابونه و بهار نارنج ریخت
آب جوش رو داخل قوری ریخت و گزاشت تا دم بیاد
به سمت اتاقم رفتم تا پد بزارم تا یه وقتی لباسم کثیف نشه...
20000 کاراکتر
اینم از 10 پارت امیدوارم لذت برده باشد لایک و کامنت یادتون نره به تعداد 25
و حرف مهم هم این بود که اینکه من هر روز 10 پارت بزارم بستکی به حمایت شما داره و اگر کم حمایت کنید من دیگه پارت نمیزارم و میزارم که نویسنده قبلی با تاخیر براتون بزاره پس تصمیم با خودتون
تا 10 پارت فردا 👋🏻