بانوی عمارت
پارت بعد25کامنت 18لایک
از جایم بلند شدم و دستی به لباسم کشیدم تصمیم خودم را گرفته بودم ...نفس عمیقی کشیدم و از خدا خواستم که بعدا بخاطر تصمیمم پشیمان نشوم .. از اتاق خارج شدم و به سمت پایین حرکت کردم ..
نگاه منتظر همه را روی خودم حس میکردم ...از خجالت و شرم گونهایم داغ شده بود و حدس میزدم که صورتم تفاوتی با گوجه فرنگی ندارد
همان مردی که کت و شلوار طوسی پوشیده بود که حدس میزدم پدر رادمین باشد اشاره به من گفت:خب دخترم تصمیمتو گرفتی ؟
نگاهی گذرا به پدرم انداختم ..سرم را بالا آوردم و روبه جمع گفتم :بله ....من مخالفتی با این وصلت ندارم
پشت بند حرفم مادر رادمین خوشحال از جایش برخواست به سمت من آمد و پیشانی ام را بوسید دستم را گرفت و مرا بسمت مبل ها برد و بعد رو کرد به پدرمو گفت:پس بهتره همین الان تاریخ عقدو عروسی و مقدار مهریه رو معلوم کنیم
پدرم چشمی گفت و قرار بر این شد که آخر این هفته مراسم عقد عروسی را باهم بگیریم ...هردو خانواده انگار برای این وصلت عجله داشتن بیخیال تکیه بر مبل زدم و خیره به مکالمه ی آنها شدم
سیمین خانم بسمت خاتون آمد و گفت: خانم شام حاظره
خاتون سری تکان داد و از جایش بلند شد و رو به مهمان ها گفت:شام حاظره ...ازین طرف تشریف بیارید
همزمان بلند شدیم و به سمت میز غدا خوری حرکت کردیم
با دیدن میز برای بار هزارم در زندگیم به سلیقه ی سیمین آفرین گفتم ...میز را خیلی زیبا و شیک چیده بود و گل های رز قرمز در وسط میز و ست دستمال های سفید با گلدوزی طلایی و سرویس غذاخوری چینی بیش از هرچیز به چشم میآمد پدر روبه سیمین کرد و تشکری از ته دل به او گفت ..
مهمان ها دور میز نشستند ...خاستم به سمت صندلی خالی کنار پدرم برم که خاتون با اشاره فهماند که در صندلی کنار رادمین بشینم ..اهی کشیدم و صندلی کنار رادمین را بیرون کشیدم و نشستم
هرکسی مشغول پذیرایی از خودش بود
دستم را به سمت دیسک بردم و خاستم کفگیر را بردارم و همزمان با من رادمین هم دستش را جلو آورد و روی دست من گزاشت ناخود آگاه به هم خیره شدیم ..من خیره به چشمان آبی او و او خیره در چشمان عسلی من ..
چند لحظه ای خیره به هم ماندیم که با صدای اهم اهم خاتون بهم آمدیم و نگاه از هم گرفتیم دستم را عقب کشیدم و سرم را پایین انداختم رادمین اول برای من و بعد برای خودش برنج کشید و بدون آنکه به من توجه کند آرام مشغول خوردن شد
اما من از فرط خجالت جرعت نداشتم سرم را بالا بیاورم ...باصدای مادر رادمین کع مرا خطاب قرار میداد سرم را بالا آوردم:ماهرخ جان چرا نمیخوری...برنج دوست نداری میخای یچیز دیگه بدم بخوری
سریع لب زدم :نه ممنون همین خوبه
برای اینکه خیالش را راحت کنم مشغول خوردن برنج و کبابم شدم
واقعا دستپخت سیمین حرف نداشت ..بعد از خوردن شام از جا برخواستم و به سیمین کمک کردم تا میز را جمع کند هرچند اعتراض کرد ولی گوشم بدهکار نبود
مهمان ها هم بعد از شام چند دقیقه ای ماندن و بعد عزم رفتن کردن
...
به سمت اتاقم رفتم و لباس خابم را پوشیدم و به سمت تختم رفتم ...دراز کشیدم و خیره به سقف شدم و در فکر فرو رفتم .طی یکروز تمام زندگیم زیر رو شده بود باورم نمیشد که قرار است در آخر این هفته ازدواج کنم و زندگی جدیدی را کنار رادمین شروع کنم ...به یاد اتفاقی که سر میز افتاد حس کردم گونهایم داغ شد وقتی به چشمان آبیش نگاه کردم حس کردم درون اقیانوسی در حال غرق شدنم ...حس عجیبی بود
با صدای تقه ی در رشته افکارم پاره شد بفرماییدی گفتم در باز شد و قامت پدر نمایان
لب زد:دخترم بیداری
اره ای گفتم و پدر در را بست و به سمتم آمد و کنارم روی تخت نشست ..لبخندی زد و دستی به سرم کشید لبخندی بر روی لب نشاندم و خیره ی چهره ی مهربانش شدم
پدرم دستم را گرفت و لب زد:فکر نمیکنی باید در مورد ازدواجت یکم بیشتر فکر میکردی ؟ نمیخام عجولانه تصمیم بگیری اگه الانم دلت راضی نیست میتونم قرار مرار و کنسل کنم ...نمیخام از روی اجبار قبول کنی
لبخندی زدم و دستش که در دستم بود رو فشردم و لب زدم:نه بابا تصمیمم با رضایت خودم بوده و هیچ اجباری در کار نیست من تخصص خوبی تو شناخت آدما دارم و تو همین چند ساعت فهمیدم رادمین پسر بدی نیست مادر و مادر بزرگش مهربونو خون گرم به نظر میرسیدن پس جای نگرانی نیست
پدرم عمیق نگاهم کرد و باشه ای گفت و پیشانی ام را بوسیدو گفت:من فقط نگران ایندتم میخام بهترین زندگی رو داشته باشی نمیخام هیچوقت اذیت بشی و همیشه بخندی و خوشبخت باشی
از اینهمه مهربانیش ته دلم غنچ رفت گفتم:من همین الانم خوشبخت ترین دختر دنیام چون بابایی مث تو دارم
و بعد خودم را در بغلش انداختم و دستانم را دور گردن پدرم محکم حلقه کردم
اوهم مرا در برگرفت و پشتم را نوازش کرد
میخاستم سهم من از محیط این دنیا همین چند وجب میان شانه های پدرم باشد ...بیشترش را نمیخاستم ...من به همین آغوش به همین گرما راضی بودم
بعد از چند لحطه از بغل پدرم بیرون آمدم دستی نوازش گونه بر گونه ام کشید و گفت:خیالم راحت شد ..بگیر بخاب و به چیزی فکر نکن
دوباره پیشانی ام را بوسید شب بخیری گفت و از اتاق خارج شد
نفسم را عمیق بیرون دادم و به ماه از پشت پنجره زل زدم ...
دراز کشیدم و کم کم چشمهایم روی هم افتاد و در خواب عمیقی فرو رفتم ..
با نور آفتاب که چشمانم را نوازش میداد از خواب بیدار شدم ...دستی به صورتم کشیدم و از جا بلند شدم بعد از شستن دستو صورت و زدن مسواک ،به سمت کمد رفتم و پیراهنی قرمز با دامن مشکی برداشتم و پوشیدم و روسری مشکی رنگی را سر کردم و گره زدم .
از اتاقم خارج شدم و به طبقه ی پایین رفتم سیمین خانم در حال آماده سازی میز صبحانه بود
به سمتش رفتم گونه اش را بوسیدم و صبح بخیری گفتم لبخندی مادرانه تحویلم داد و لب زد:صبحونه بخیر خانم جان ..خوب خوابیدید؟
لبخندی زدم و اره ای گفتم پشت میز نشستم و لیوان چایی بهار نارنج را برداشتم قبل از خوردن بو کشیدم...از بوی خوب بهار نارنج چشمانم را بستم و لذتی وصف نشدنی وجودم را در برگرفت
با صدای عصای خاتون سرم را به سمتش برگرداندم به سختی در حال پایین آمدن از پله بود سریع از جایم بلند شدم و به سمتش رفتم زیر بغلش را گرفتم و کمک کردم از پلها پایین بیاید
آخرین پلرا که پایین آمدیم گفت:خدا خیرت بده ..این پاها دیگه بامن یاری نمیدن راه رفتن هر روز برام سخت تر میشه
لب زدم: چرا قبول نمیکنید که بابا ببرتتون شهر پیش دکتر
گفت:هعی..این درد پیریه دکترا که نمیتونن کاری بکنن
و بدون اینکه منتطر پاسخی از جانب من باشد به سمت میز رفت و روی صندلی همیشگیش نشست و سیمین چایی سبز همراه با هل و دارچین را به خاتون تعارف زد
سرجایم نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدیم
بعد از خوردن صبحانه و جمع شدن میز با خاتون به حیاط رفتیم
حیاط تقریبا بزرگ بود و درختان کاج بلند در سمت چپ و راست و لا به لای درخت ها گل های لاله و رز قرمز کاشت شده بود و عطر دلنشینش در فضای حیاط پخش میشد
روی تخت گوشه ی حیاط نشستیم و سیمین خانم بساط چایی که گز و سوهان هیچوقت ازش کسر نمیشد ،را مقابل منو خاتون گزاشت و خودش کنارمان نشست .... خاتون تشکری کرد و لیوان چایی را برداشت و مشغول خوردن شد
بعد از اینکه چایی تمام شد رو به من کردوگفت:تصمیم عاقلانه ای گرفتی فکر میکردم قبول نمیکنی ..این تصمیمت گام بزرگی واس حفظ و بقای خانوادمونه
اهی کشیدم و هیچ جوابی ندادم
....
*چند روز بعد*
در این چند روز اخیر همه مشغول کارهای عروسی بودن و مادر رادمین و خاتون در این چند روز کل بازار و مغازه هارو چندین بار بالا پایین کرده بودن
حتی لباس عروس و داماد را هم خودشان انتخاب کرده بودن و منو رادمین حتی روحمان از رنگ لباس ها خبر دار نبود...
نمیدانم چرا اما هیچ حسی به این ازدواج نداشتم با اینکه این تصمیم خودم بود و اجباری درکار نبود اما بازهم نسبت به این اتفاق بی حس بودم ..چندین بار در گزشته برای اینروز خیال پردازی میکردم با مرد رویاهایم که دوستم داشت و دوستش داشتم
ولی این ازدواج هیچ شباهتی به رویاها وخیالاتم نداشت .. عشقی در کار نبود ...و هدف اصلی این ازدواج رسیدن به پول بودو جایگاه
اهی کشیدم فردا روز ازدواجم بود...
ازدواجی
بدون عشق...
بدون دوست داشتن ....
بدون اعتماد ...
بخاطر پول ..
بخاطر جایگاه ...