تصورات واقعی P17

Shadi Shadi Shadi · 1403/05/17 12:32 · خواندن 4 دقیقه

بپر ادامه که با یه پارته خعلییییی جذاب اومدم 🤩 لایک و کامنت فراموش نشه ❤️

 

 

چشمام آروم آروم سنگین میشه و خوابم میبره . 

با تکونای زیاده ماشین بیدار میشم . انقدر توی یه حالت خوابیدم کله بدنم خشک شده . چشمام رو باز میکنم . من چرا دارم صندلی ماشین می بینم.......................

صدای جیغ و آژیر آمبولانس توی گوشم پیچیده . نمی تونم دست و پاهام رو تکون بدم . کاملا خشک شدم . همه جام درد می‌کنه . حس میکنم یکی بغلم می‌کنه و منو روی یه تخت میزاره . حدس میزنم برانکارد باشه . ولی آخه چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ همه جا سیاه میشه..........دوباره.......... 

چشمام رو به سختی باز میکنم . تنها چیزی که می تونم ببینم یه سقف سفیده . احساس میکنم یکی کنارم نشسته . نمی تونم صحبت کنم ، نمی تونم گردنم رو تکون بدم . همه این ها به انرژی نیاز داره و من کاملا بدون انرژی و کوفته ام . یکی دستم رو محکم فشار میده . دستشو جلوی چشم هام تکون میده . دستاش رو تار میبینم . خیلی خیلی تار . 

پرستار : بلاخره بیدار شدی ؟؟؟ 

تنها صدایی که می شنوم همینه . ولی نمی تونم بهش بفهمونم . تمام انرژیم رو جمع میکنم و انگشتم رو یکم تکون میدم . پرستار صورتش رو جلوم میاره و بهم لبخند میزنه . 

پ : خیلی خوشحالم که بیدار شدی . گوشیت صفحه اش یکمی شکسته ولی چون توی کیفت بوده و توی بغلت سالمه . قفل گوشیت چیه ؟؟ میتونی بهم بگی تا به یکی از مخاطبین گوشیت زنگ بزنم ؟؟؟ 

با انگشتام اعداد رو نشون میدم . حتی دستم هم درد می‌کنه . 

پ : برات اسم مخاطبین رو میخونم . به هر کدوم که میخواستی زنگ بزنم دستم رو یکم فشار بده . باشه ؟؟؟ 

دونه دونه اسم هارو میخونه . به متین که میرسه دستش رو یکم فشار میدم . 

پ : به متین زنگ بزنم ؟؟ 

چشمام رو روی هم به نشونه ی آره نشون میدم . 

پ : الو ؟؟ آقای متین ؟؟ ببخشید از بیمارستانه............

و دیگه صداش رو نمی شنوم . دیگه اصلا انرژی ندارم . چشمام رو می بندم و دوباره خوابم میبره . 

 

از زبان متین : 

گوشیم داره زنگ میخوره . وای خیلی خستم تازه خوابم برده بود . 

پ : الو ؟؟ آقای متین ؟؟ ببخشید از بیمارستانه لاله های سرخ در شهره.... زنگ می زنیم . یه خانواده ی چهار نفره تصادف کردند . خانواده ی..... . دختره بزرگ شون گفت به شما زنگ بزنم . حالشون خیلی بده . لطفا هرچه سریعتر خودتون رو برسونید 🙏 

م : بله ؟؟ اسم دختره بزرگ شون فاطمه است ؟؟ و اون یکی دخترشون عاطفه ؟؟ 

پ : بله . 

م : سریع خودم رو می‌رسونم . 

باورم نمیشه !!! تصادف کردند . خوبه خیلی فاصله ندارند . 

م : مامان فاطمه اینا تصادف کردند من میرم بیمارستان باشه ؟؟ 

مامان : وایییی !!! چی شده ؟؟ بزار منم باهات بیام پسرم . 

م : نه خودم میرم . 

به سرعت به سمت پارکینگ می دوم . ماشین رو روشن میکنم و راه می افتم . گازشو میگیرم و میرم . 

به بیمارستان رسیدم . سریع از ماشین پیاده میشم . در شیشه ای رو هل میدم و به پرستاری که پشت میز نشسته میگم 

: ببخشید فاطمه..... تختش کجاست ؟؟ 

پ : چطور ؟؟ من به یکی از آشناهاشون.......

م : خودمم . متین هستم . تختش کجاست ؟! 

پ : مستقیم برید بعد برید سمت چپ سواره آسانسور بشید برید طبقه ی دوم اتاقه ۲۰۴ می تونید پیداش کنید . 

م : مرسی . 

با عجله از پله های اضطراری بالا میرم . انقد نگرانم که نمی دونم چکار کنم . به سمت اتاقه ۲۰۴ می دوم . وای بلاخره پیداش کردم . در رو باز کردم . وای چرا خوابه ؟؟ نکنه....... دستاش رو میگیرم 

: توروخدا بیدار شوووووو . لطفا منو تنها نزار . من بدونه تو نمی تونم زندگی کنم تروخداااااا بیدار شوووووو . 

از زبان فاطمه : 

صدای متین توی گوشم پیچیده بود . داشتم خواب می‌دیدم ؟؟؟ چشمام رو باز کردم . یکی بالای سرم وایستاده بود . قیافش خیلی تار بود . پلک زدم . متین بود . دستم رو فشار میداد و حرف میزد ولی من صداش رو نمی شنیدم. 

انرژیم یکم برگشته بود . تمامش رو جمع کردم و گفتم 

: صدات رو نمی شنوم . 

یه دفعه گریه ای که تمامه مدت نگهش داشته بود از چشماش سرازیر شد .

م : چرا نمی شنوی ؟؟ چرا ؟؟ پرستار پرستار !!!

: متین..... صدات رو نمی شنوم . چرا ؟؟ و اشک هام جاری شد . 

م : نگران نباش پرستار رو خبر کردم . 

پ : بله ؟؟ اومدم . 

م : صدای منو نمی شنوه . ولی صدای یکی از پرستار هارو تقریبا ۲ ، ۳ ساعت پیش شنید . 

پ : احتمالا بخاطره شوکه بعد از حادثه است . 

م : مادر و پدر و خواهرش کجان ؟؟ 

پ : مادر و پدرش......... آممم چطور بگم خب...

م : چیشده ؟؟ 

پ : فوت کردند ولی خواهرش توی کماست . ایشون چون کمربندش رو بسته بود و عقب پشته صندلی نشسته بود آسیبه کمتری بهش وارد شده . ولی دوتا پاهاش و دسته راستش شکسته . سرش هم شکسته ولی شکستگیش کمه و خیلی زود خوب میشه . 

م : می تونم خواهرش رو ببینم ؟؟ 

پ : بله . شما بستگانشون هستین ؟؟ 

م : بله من دامادشون هستم . 

 

امیدوارم خوشتون اومده باشه . لایک و کامنت فراموش نشه ❤️ ببخشید که غمگینش کردم .