تصورات واقعی P15
بازم به شرط نرسید 😢😢😢😢💔💔💔💔 دیگه چیکار کنم که به شرط برسونید ؟؟؟ واقعا نمیدونم . براتون از جذابیت افتاده ؟؟؟
داشتم از مستی بیهوش میشدم . متین رو از روی خودم برداشتم و بلند شدم . رفتم توی اتاق و افتادم روی تخت . انقد خوابم میومد تا سرم روی بالش رفت خوابیدم.........
۳ ماه بعد :
الان آخرای مهره و سال آخر مدرسه . از طرفی بهمون گفتن چون سال آخره از مدرسه لذت ببریم ولی از طرفی هم گفتن که باید حسابیییییییییییی درس بخونیم . من حتی توی تابستون هم معلم خصوصی گرفته بودم و درس خواندن رو شروع کرده بودم . متین جمعه ها برای ناهار به خونه مون میومد و ۱ ساعت بعد از ناهار میرفت . رفت و آمدمون حتی خیلی کمتر هم شده بود . ۲ هفته بود که ندیده بودمش . احساس میکردم دیگه اونقدر هم به همدیگه نزدیک نیستیم .
معلم : به کجا خیره شدی ؟؟
: جان ؟؟
معلم : میگم چرا به کنج کلاس خیره شدی جواب سوال رو بده .
: چشم .
از جام پا میشم . میرم پای تخته و به معادله زل میزنم . جدیدا خیلی زود میرم توی فکر............... نه باید تمرکز کنم روی معادله . جواب رو جلوش می نویسم . خانم معلم دستش رو میزاره روی شونه ام و میگه
: آفرین !! خیلی خوب حل کردی شادی 😊
تعجب کردم . معمولا دوستای صمیمیم و گاهی اوقات مامانم یا متین منو شادی صدا میکردن .
: عه . شما هم منو شادی صدا میزنین ؟؟
معلم : آره بابا چه اشکالی داره .
: نداره 😄
برام جالب بود . خانم چطوری فهمیده بود دوستام منو شادی صدا میکنن ؟؟ لابد ازشون شنیده بود .
معلم : یه سوالی . مگه اسمت فاطمه نیست ؟؟
: چرا هست .
معلم : پس چرا شادی صدات میکنن ؟؟
: چون هم دختر شادی هستم هم اینکه یه بار یکی از دوستام بهم گفت چقد شادی بعد خواهر کوچولوش فکر کرد اسمم شادیه بهم گفت خاله شادی بعد از اون موقع به بعد لقبم شده شادی .
معلم : چه جالب !
: آره بامزه است !
دلم میخواست متین رو ببینم ولی از طرفی هم باید درس میخوندم و حاله عشق بازی نداشتم . یه فکری کردم . بهش بگم جمعه باهم ۳ ساعت بریم پارک پیاده روی منم استراحت داشته باشم حالم جا بیاد . الان هوا انقد خوبه که نگو !! زنگ کلاس خورد . هورااا بلاخره امروز تموم شد . گوشیم رو از خانومه دم در گرفتم و زنگ زدم به متین .
: الو سلام .
م : سلام . چیشده بعد از ۱۶ روز به ما زنگ زدی ؟؟؟ والا فکر کردم کلا بی خیال ما شدی .
: چرا چرت و پرت میگی ؟؟ نخیرم درس زیاد داشتم . اگه بدونی چقد تکلیف داشتم و باید درس میخوندم .
م : باشه بابا تو خوبی . نکنه میخوای کاری برات انجام بدم که بهم زنگ زدی ؟؟؟
: چی فکر کردی پیش خودت ؟؟ نخیرم میخواستم بگم پنجشنبه ساعت ۴ و نیم بعد از ظهر پارک دم خونه مون می بینمت .
م : دانشگاه دارم .
: عه . از کی این روز و این ساعت کلاس داری ؟؟
م : از چند هفته ی پیش .
: کی شروع میشه کی تموم ؟؟
م : ساعت ۳ کلاس هام شروع میشه ۵ و نیم تموم میشه .
: باشه پس جمعه ساعت ۴ توی پاک می بینمت .
م : نمی تونم بیام ببخشید .
و تلفن رو قطع کرد . بدون خداحافظی و هیچ توضیحی . منم دیگه بهش زنگ نزدم . چقدر ناراحت کننده بود که شوهرم اینجوری میکرد . اونم از الان که هنوز باهم ازدواج نکرده بودیم . نشستم توی ماشین . حتی از وقتی کلاس دوازدهمم شروع شده بود یه بار هم نیومده بود دنبالم . کم کم داشتم ازش نا امید می شدم . ماشین رو روشن کردم . تازه چند ماه بود که گواهینامه گرفته بودم ولی از ۱۷ سالگی رانندگی میکردم .
امیدوارم خوشت اومده باشه . خواهشا اگر از این رمان حمایت می کنین لایک کنید و برام کامنت بزارید 🙏🏻🙏🏻🙏🏻