زندان بان مجهول پارت 16 تاااااا 25
سلللااااام
طلا شدنم مبارک🤪🥳🥳
مرسی بابت حمایتتون
خداروشکر عمل خوب پیش رف اما اصلا نمیتونم هیچی قورت بدم
حالا اومدم که پک طلاییم رو بارگذاری کنمــــ
این از 10 تا پارت زندان بان مجهول
منتظر ادامه پک طلا باشید
حالا ادامه
¦🤎🥵¦
#پارت16 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
_آریا کجاست؟ خونه نیست؟
از اونجایی که موقع شانس پخش کردن به من کاه رسیده بود زن عمو سوالم رو شنید بجای آتنا، از پشت سرم جواب داد:
_نه خونه نیست.. چیکار به آریا داری؟
به طرفش برگشتم..
آرین درحالت خواب و بیداری توی بغلش بود!
_هیچی، همینجوری پرسیدم.. ازروی کنجکاوی!
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_بجای کنجکاوی زودتر صبحونتو تموم کن میخوام سفره رو جمع کنم!
_ممنون من سیر شدم.. خودم سفره رو جمع میکنم!
_نمیخواد توجمع کنی..
اگه دیگه نمیخوری ببر آتنا رو برسون مدرسه اش، امروز آریا نیست دست تنها موندم!
باتصور اینکه میتونم برم بیرون و نفسی بکشم چشم هام برق زد اما با یادآوری تهدید عمو کمال دلم شور زد..
_چشم!
_بهار؟
_جانم؟
_ازدیشب نخوابیدی نه؟
سرمو پایین انداختم و گفتم:
_خوابیدم.. اما کم خوا...
میون حرفم پرید و گفت:
_ازچشمای داغونت هم میشه فهمید لازم نیست دروغ بگی!
نمیخواد خودم اتنارو میبرم توبمون خونه اگه آرین بیدار شد حواست به آرین باشه!
هرلحظه منتظر نشونه گیری و شلیک سرزنش هاش به قلبم بودم اما انگار قصد نداشت امروز رو کوفتم کنه وبرعکس!
امروز انگار برخلاف ظاهری که نشون میداد، مهربون شده بود و خبری از سرکوفت و تحقیر نبود!
بدون مخالفت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و چشم گفتم!
بعداز رفتنشون، سفره رو جمع کردم و بعداز مدت ها، ظرف هارو با آب گرم شستم و سوز سرما استخوان های دستم رو اذیت نکرد!
تا آخر عمرم... تاروزی که آخرین نفس هامو میکشم.. حتی بعداز مرگمم خانواده ی پدرم رو حلال نمیکنم و نمی بخشمشون!
تا همیشه ازعزیز متنفر میمونم..
از کمال بیزارم وتا دنیا دنیاست تمام خاندان عبدالهی رو نفرین میکنم..
بجزعمه خاطره، همه رو به خدای خودم واگذار میکنم و مطمئنم که خدای من بی جواب نمیذارتشون
¦🤎🥵¦
#پارت17 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
ساعت یازده ظهرشد ونه خبری ازکتی ونه خبری از عمو بود..
دلم به شور افتاد.. آرین خیلی وقت بود بیدار شده بود وبی قراری میکرد!
اونقدر آرین گریه میکرد که خودمم دیگه همراهیش میکردم!
گرسنه اش بود ومطمئن بودم شیر مادرش رو میخورد..
سرشو توی بغلم گذاشتم وبا گریه گفتم:
_توروخدا دو دقیقه آروم بگیر من نمیدونم برای آروم شدنت باید چه خاکی توسرم کنم..
همونطور که آرین توی بغلم بود تند تند کابینت ها ویخچال رو نگاهی انداختم تا شاید شیر خشک یا غذای کمکی بچه رو پیدا کنم اما خبری از شیرخشک وکمکی نبود!
بادیدن جعبه ی بیسکوییت باخوشحالی گفتم:
_الان بهت به به میدم بخوری تا مامان میاد..
بیسکوییت رو باهمون حالت یک دستی توی کاسه ای خرد کردم
و یه کمم چایی روش ریختم تا نرم بشه و بتونم یه ذره غذا به بچه بدم اما گریه های آرین تمومی نداشت..
حتی قصد نداشت برای یک ثانیه هم مکث کنه تا بتونم خودم رو پیدا کنم!
هرچقدر تلاش کردم نه از بیسکوییت خورد ونه ذره ای آروم شد!
آخرین راه وتنها شانسی که ممکن بود به یکی از اعضای خانواده دسترسی پیدا کنم فقط آریا بود..
به طرف گوشی تلفن رفتم وشماره ی آریا رو که تنها شماره ی بود حفظ بودم گرفتم!
_الو؟جانم؟
_الو آریا.. سلام خوبی؟ بهارم..
_عع بهـــــار تویی؟ خوبی؟ چه خبر؟ خونه ی مایی؟
_آره دیشب اومدم.. ببخشید آریا که مزاحم توشدم بجز شماره ی تو هیچ شماره ای رو حفظ نبودم..
مادرت از صبح زود رفته آتنارو برسونه مدرسه اش اما هنوز نیومده
آرین دوساعته که یک بند داره گریه میکنه وهیچ جوره ساکت نمیشه.. میشه به مادرت زنگ بزنی و بگی به دادم برسه!
باصدای نگران من خندید و باهمون خنده گفت:
_اینجوری میخوای شوهرکنی؟ فردا پس فردا چطوری میخوای بچه ی خودتو ساکت کنی؟ از الان بگما قرار نیست هردفعه به من زنگ بزنی..
شوخی های آریا به گوش مادرش هم رسیده بود و همین شوخی های مسخره باعث شده بود که زن عمو ازمن بدش بیاد و یه جور دیگه بهم نگاه کنه!
¦🤎🥵¦
#پارت18 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
بی حوصله از شوخی بی وقت آریا، گفتم:
_میشه بجای لودگی به من کمک کنی آریا جان؟
_چشم چشم.. ببخشید.. الان زنگ میزنم ببینم مامان اینا کجا غیبشون زده!
خودمم تا غروب برمیگردم خونه!
قبل ازاینکه گوشی رو قطع کنه معذب صداش زدم..
_آریا؟
_آخ قلبم.. جان آریا؟ قربون آریا گفتنت...
_شوخی هات باعث میشه بقیه اذیتم کنن.. خواهش میکنم از این حرفات دست بردار!
من میدونم شوخیه اما بقیه اینطور فکرنمیکنن!
_شوخی نمیکنم دیونه.. همه هم درست فکرمیکنن بجزخودت خنگت!اما باشه اونم به چشم! دیگه چی؟
_میشه لطفا یه جوری وانمود کنی که من بهت زنگ نزدم؟
_خیلی خب! صدای آرین داره منم دیونه میکنه قطع کن تا زنگ بزنم ببینم کجا هستن!
ساعت ۱۲ شد اما بازهم خبری از کسی نشد..
طفلک آرین اونقدر توبغلم گریه کردتا خوابش برد و من هم از ترس اینکه یه وقت بیدار نشه حتی جرات نداشتم تکون بخورم!
صدای نفس های منظمش کنار گوشم، چشم های من رو هم به خواب دعوت میکرد!
به حرف های آریا فکرکردم.. آریا.. عشق بچگیم..
ازوقتی که یادم میاد دوستش داشتم اما هیچوقت این جرات رو به خودم ندادم که از قلبم پاشو اونورتر بذاره..
آریا رو دوست داشتم چون با همه فرق داشت..
دوستش داشتم چون تنها کسی که به من محبت میکرد اون بود..
شاید علت دوست داشتنم همین کمبود محبت ها بود
ومن توی عالم تنهایی هام اسمش رو عشق گذاشته بودم!
ساعت ۱۲ونیم با چرخیدن کلید توی در تکونی خوردم..
¦🤎🥵¦
#پارت19 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
کتی همراه با آتنا وارد خونه شدن..
بادیدن من و وضعیتم به طرفم اومد وگفت:
_چرا اینجا نشستی تو؟ آرین بیدارشد؟
_سلام.. آره بیدار شد خیلی هم گریه کرد..
هرکاری کردم، هرراه حلی که به ذهنم میرسید انجام دادم اما گریه اش بند نمیومد، اخرشم خسته شد خوابش برد!
آرین رو از بغلم بیرون کشید وهمزمان گفت:
_بگو بچه ام رو هلاک کردی دیگه! عرضه ی یه بچه داری ساده رو نداری اونوقت کاظم حرف از ازدواج و چرخوندن یه زندگی رو میزنه! بده من ببینم بچه رو!
باغم سرم رو پایین انداختم و سکوت کردم... دستم رو روی قلبم کشیدم وبه این فکر کردم که چرا این قلب لعنتی نمی ایسته؟ چرا این زندگی تموم نمیشه؟ چرا؟
_منو باش فکرمیکردم الان ناهار هم آماده روی گازه! من واقعا چه توقعی ازتو دارم؟ خودمم نمیدونم!
_شما به من نگفتید غذایی رو درست کنم وگرنه حتما آشپزی میکردم..
آرین هم خیلی بیتابی کرد و من هیچ راهی رو واسه آروم کردنش پیدا نکردم.. تازه خوابش برده.. اما روی چشمم الان چند دقیقه ای غذارو آماده میکنم!
_اگه یه نگاه به ساکش مینداختی شیشه شیر و شیرخشک داخل ساکش بود وبچه از گرسنگی هلاک نمیشد..
سرم رو پایین انداختم و بازهم طبق معمول بخاطر گناه نکرده معذرت خواهی کردم..
_معذرت میخوام.. نمیدونستم..!
_مهم نیست.. امروز جلسه اولیا و مربیان بود ومن اصلا یادم نبوده واسه همون همه چیز بدون هماهنگی پیش رفت..
دیگه واسه ناهار درست کردن دیرشده.. ازتو یخچال تخم مرغ و چندتا دونه گوجه بردار خورد کن املت میخوریم!
تلفن خونه زنگ خورد ومن با ترس به تلفن نگاه کردم..
میدونستم آریاست.. تو دلم آرزو کردم که آریا اسمی ازمن نبره و خداروشکر آتنا پرید وتلفن رو جواب داد!
روبه مادرش کرد و گفت:
_مامان داداش میگه چرا گوشیت خاموشه؟
کتی بی حوصله دستی توهوا تکون داد وگفت:
_چه بدونم لابد شارژش تموم شده! از این ماسماسک ها سر درنمیارم که!
¦🤎🥵¦
#پارت20 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
آتنا بی توجه به مادرش با ذوق به آریا گفت:
_داداش اگه گفتی کی اینجاست؟ حدس بزن کی اومده؟
نمیدونم آریا چی گفت که آتنا ابرویی بالا انداخت وگفت:
_نخیر اشتباه حدس زدی آجی بهار اومده... تازه میخواد چندروزم پیشمون بمونه و....
هنوزحرفش تموم نشده بود که کتی باحرص گوشی رو ازدستش گرفت وفرصت برای بقیه ی حرف هاشون نشد..
آتنا اومد پیشم و دست هاشو دور کمرم حلقه کرد وگفت:
_داداش گفت نذارم بری تا وقتی برمیگرده!
معذب از اینکه مادرشون چیزی نشونه گفتم:
_برو لباس هاتو عوض کن.. دست وروتو بشور بیا باهم یه ناهار خوشمزه درست کنیم!
_باشه..
آتنا رفت ومن هم برای فرار از نگاه سنگین کتی رفتم توی آشپزخونه!
از یخچال چهارتا دونه گوجه برداشتم ویه دونه هم پیاز و دوتا تخم مرغ..
داشتم گوجه هارو میشستم که کتی اومد تو آشپزخونه و گفت:
_چرا دوتا تخم مرغ؟ مگه جوجه میخواد غذا بخوره؟ دوتا دیگه دربیار..
_چشم!
_من به باشه هم راضیم.. نیازی به چشم گفتن نیست..
اینجا خونه ی عزیز نیست و میتونی تا وقتی اینجایی از چشم گفتن خلاص بشی..
سرموپایین انداختم و زیرلب چشمی گفتم که باتاسف سری واسم تکون داد وگفت:
_خوبه گفتم لازم نیست همش چشم بگی!
بهش نگاه کردم...
پشت نگاهش ترحمی که ازش بیزار بودم پنهان شده بود
واین نگاه های ترحم آمیز نشون میداد که عمو کاظم راز داری نکرده و خطای برادر بیشرفش رو به اون هم گفته!
¦🤎🥵¦
#پارت21 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
بعداز ناهار داشتم ظرف هارو میشستم که عمو اومد خونه...
آخرین دونه بشقاب هم آب کشیدم و دست هامو باحوله کنار سینک خشک کردم واز آشپزخونه اومدم بیرون..
عموهم با چند مشمای میوه داشت به طرف آشپزخونه میومد!
_سلام.. خسته نباشید!
_علیک سلام.. اینارو ازدستم بگیر رگ کمرم گرفت..
مشماهارو ازدستش گرفتم وگفتم:
_بشورمشون؟ یا همینطوری بذارم توی یخچال؟
_بذار همون گوشه کتی میاد خودش میدونه چیکارکنه..
توهم بیا بشین یه کم حرف بزنیم!
میدونستم موضوع ازدواج منه و من هم مشکلی با این موضوع نداشتم..
راستش برام مهم نبود باکی ازدواج میکنم و سرنوشتم قراره چی بشه!
فقط میخواستم از اون خانواده دور بشم و برم...
به جهنم اگه زندگیم برخلاف رویاهام پیش میرفت..
به جهنم اگه باعشق ازدواج نمیکردم.. شاید بعداز ازدواج عاشقش بشم وشایدم سرنوشت تلخ تری انتظارم رو میکشید..
اما هرچی که بود ارزشش رو داشت که ریسک کنم و از اون جهنم فرار کنم..
شنیده بودم خواستگار دارم اما هیچ اطلاعات دیگه ای ازش نداشتم
فکرمیکنم امروز میخواد ازاون واسم خواستگارم حرف بزنه!
عمو رفت توی حیاط ومن هم دنبالش رفتم..
آتنا اومد باهام بیاد که باباش گفت:
_توبمون باباجان.. میخوام با ابجی بهار یه کم حرف های بزرگونه بزنیم!
آتنا بانارضایتی قبول کرد و ازم قول گرفت زود برگردم..
رفتم روی پله کنار عمو نشستم ..
_کتی که اذیتت نکرده؟ هوم؟
سرموبه نشونه ی منفی تکون دادم وگفتم:
_همه چی رو میدونه؟ مگه نه؟
_اوهوم.. اون که غریبه نیست.. واسه اینکه اینجا بمونی باید واقعیت رو میدونست!
¦🤎🥵¦
#پارت22 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
باحسرت آهی کشیدم و برای بار هزارم باخودم عهد بستم که تا قیامت این خانواده رو نبخشم...
_بهار میدونم که بچه نیستی.. میدونم سختی زیاد کشیدی وهمین سختی ها تورو بزرگت کرده
نمیتونم دروغ بگم که توی ناز ونعمت بودی چون نبودی!
نباید گریه میکردم.. من سالهاست جلوی این خانواده خود داری کردم واشک نریختم اما ازدیشب هیچ جوره نمیتونستم جلوی خودمو، جلوی ریزش اشک هامو بگیرم..
توی سکوت همراه با قطرات اشک منتظر ادامه ی حرف هاش شدم..
_من هم میتونم توی گپ زدن عمو و برادرزاده شرکت کنم؟
این صدای کتی بود که روی قلبم خراش انداخته بود..
کاش میتونستم بگم نیا وشرکت نکن اما مگر بهار بدبخت از این شهامت ها داشت؟
عمو درحالی که دود سیگارش رو توی هوا می فرستاد، سری به نشونه ی تایید تکون داد!
_بیا کتی جان.. تو غریبه نیستی!
اشک هامو پاک کردم و یه کم جمع تر نشستم تا زن عمو هم بتونه روی پله بشینه!
_خب چی میگفتین؟
_داشتم به بهار میگفتم که ما همه میدونیم بعداز مرگ پدرومادرش توی خانواده ی خوب و موجهی بزرگ نشده واین رو هیچکدوم ما انکار نمیکنیم!
_آره.. وبه نظر من وقتشه که توهم برای خودت یه زندگی خوب تشکیل بدی و بجای شستن ظرف های بقیه، توی خونه ی خودت خانومی کنی!
بی اراده پوزخندی روی لبم نشست.. فکرکنم توی ازدواج کردن من منفعتی برای کتی هست که ازخانومی کردن من حرف میزد و واسه اولین بار توی عمرش بدون بحث کردن موافق بود
¦🤎🥵¦
#پارت23 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
اما پوزخندم رو مخفی کردم و سعی کردم تا فلسفه ومقدمه چینی هاشون تموم میشه سکوت کنم..
همه فکرمیکردن که من از ازدواج میترسم و ممکنه مخالفت کنم اما خبر نداشتن که من برای فرار کردن از جهنمشون تصمیم داشتم به اولین خواستگارم جواب مثبت بدم وبرم!
_چندماه پیش حرف از خواستگاری تو شده بود رو یادت میاد؟
یادم میومد اما اون شب اونقدر کتک خورده بودم که تنها صدایی که توی گوشم می پیچید صدای سیلی ها وجیغ های دلخراشم از کوبیده شدن کابل برق روی تن وبدن نحیفم بود...
سرم رو به نشونه ی تایید تکون دادم و گفتم:
_میخواین شوهرم بدین؟
عمو با نارضایتی سیگارش رو روی زمین انداخت و ازجاش بلند شد وگفت:
_راه بهتری سراغ داری؟
اگه سراغ داری بفرمایید گوشم باشماست!
سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم زیرلب زمزمه کردم:
_ندارم...
_به فرض که چندماه هم اینجا موندی یا اصلا یک سال بمونی خب؟
بالاخره که چی؟ من هم پسر مجرد دارم و پسرم توی سن بلوغه! خدااون روزو نیاره اگه آریاهم شیطون توجلدش بره چی؟
نمیتونی برگردی به اون خراب شده که؟ میتونی؟ توبه من بگو چه کار کنم؟ من همون کار رو بکنم!
_من مشکلی با ازدواج ندارم عموجان.. میدونم تنها راهی که واسم مونده همینه!
کتی_ آفرین.. دیدی کاظم؟ دیدی گفتم بهار دختر عاقلیه و نیازی نیست اونقدر صغری کبری بچینی؟ گفتم که بزرگ شده وفهمیده است...
عمو ازجاش بلند شد و اومد جلوی پله، روبه روم نشست وگفت؛_تو از خواستگارت چیزی میدونی؟ میدونی خواستگارت کیه؟
سرمو به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم:
_نه.. هیچی نمیدونم.. اما واسم مهم نیست.. من به عشق وعاشقی اعتقادی ندارم!
دروغ میگفتم.. به عشق اعتقاد داشتم.. حتی توی اون لحظه دلم برای دیدن آریا پر میکشید اما اون فقط یه عشق ممنوعه بود و قرار نبود از قلبم به زبونم نفوذ کنه!
عمو باحرص پاهاشو زمین کوبید وگفت:
_دِ آخه موضوع همینه! که تو نمیدونی کی ازت خواستگاری کرده!
یه لحظه ترسیدم.. با خودم فکرکردم نکنه یکی مثل خودشون باشه.. نکنه از چاله دربیام وبه چاه بیوفتم؟
اما من احمق ساده بودم.. قضیه وحشتناک تر ازاون چیزی بود که من تصور کرده بودم!
¦🤎🥵¦
#پارت24 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
با ترس و زبونی که به لکنت افتاده بود به عمو نگاه کردم وگفتم:
_من دارم میترسم.. مگه خواستگار من کیه؟ آدم بد ویا ترسناکیه؟
کتی کامل به طرفم برگشت و دست های یخ زده ام رو گرفت وبا آرامش ظاهری گفت:
_ای بابا عموت داره خیلی بزرگش میکنه والا! خب خواستگاره یا جواب مثبت میدی یا منفی دیگه! کسی که نمیخواد اجبارت کنه!
ببین خواستگارتو میشناسی.. بنده خدا نه آدم بدیه نه ترسناک!
فقط یه ذره تفاوت سنیتون زیاد میشه!
الان مثلا من و عموت 9سال تفاوت سنی داریم مشخصه؟ به نظرمن که سن فقط یه عدده! مهم اینه که پولداره و خوش بختت میکنه!
لب خشکیده ام رو با زبونم تر کردم و باصدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:
_میشه به منم بگید اون شخص کیه؟ تا ندونم که نمیتونم نظری بدم!
کتی دوباره دستمو گرفت و اومد دهن باز کنه که عمو مانعش شد وگفت:
_کتی جان اجازه میدی منم حرف بزنم؟ داری هیجانی برخورد میکنی رنگ بچه پرید...
_وا؟ چی گفتم مگه؟ اصلا به من چه! من دیگه حرفی نمیزنم خودت میدونی!
انتظار داشتم بعداز اون حرف مثلا قهر کنه و بره اما ازجاش تکون نخورد!
عمو با آرامش گفت:
_آقا مرتضی رفیق عمو علی رو رومیشناسی؟ همون که نمایشگاه ماشین داره و چندماه پیش دعوتمون کردن باغشون؟
میشناختم... دوتا پسر داشت.. بخاطر دعوای آریا تصویرشون توذهنم مونده بود.. اون شب آریا بدون اینکه به بقیه خبربده منو برگردوند خونه و کلی هم دعوام کرد
چون به جوک بی مزه یکی از پسرها که حتی تصویر واسمش هم تو ذهنم نمونده خندیده بودم و آریاهم حسابی از دماغم درآورد..
یه کم بیشتر فکرکردم.. دوتا پسرش که سنشون زیاد نشون نمیداد!
ولی اگه بخوام دقیق تر بهش فکرکنم همچین کم هم نبود.. شاید یکیشون 34سالش باشه واون یکی 30 سال که برای منه 15ساله اختلاف سنی زیادی بود.. اما اونقدرکه واسه عمو مهم بود واسه من مهم نبود..
¦🤎🥵¦
#پارت25 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
_اره میشناسم... کدوم پسرش خواستگاره؟
عمو چنگی به موهاش زد و آهسته لب زد؛
_هیچکدوم.. تورو واسه خودش خواستگاری کرده!
باحرف عمو خشکم زد.. بهت زده وناباور نگاهش کردم.. اینا چی دارن میگن؟ واسه خودش خواستگاری کرده؟ اما باچه جسارتی این کاررو کرده؟
اون مرتیکه اگه پدربزرگم زنده بود از پدربزرگمم پیرتر بود!
_مم..من.. متوجه نمیشم.. آقامرتضی من رو واسه خودش خواستگاری کرده؟
صدای کتی قلبم رو نشونه گرفت..
_آره خب.. هم مردخوبیه هم جنتلمنه ازهمه مهم تر اونقدر پولداره که اراده کنی یه شهر رو واست میخره!
باهر کلمه ای که میگفت روح از تنم جدا میشد و هر لحظه آرزوی مرگ میکردم!
چی داره میگه این زن؟ کاش یکی اینو خفه اش کنه.. کاش میتونستم توی دهنش بکوبم و بهش بگم
اگه توباشی دخترت رو به همچین مردی میدی که خوش بختش کنه؟
کم کم صداها گنگ شد و سرم گیج رفت.. چطور ممکنه؟ کی آدما این همه سنگ دل و وقیح شدن؟
اصلا اون مرتیکه یه حرف مفتی هم زد.. خانواده ی خودم چطوری وباچه رویی راجع بهش بامن حرف میزنن؟
به عمو نگاه کردم.. ادای آدم های ناراحت و مضطرب رو درمی آورد
فقط من وخدای من میدونیم که همه این ادا اطوارها فقط نقش بود و پشت این پیشنهاد پول کلانی خوابیده بود که انتظارش رو میکشید!
این مرد هم مگه جز همون خانواده نیست؟
چطور توقع داشتم حامی من باشه؟ مگه میشه کسی از گوشت وخون اون مادر باشه و حامی بهار بخت برگشته باشه؟
تا ادامه ی پک طلا فعلللللااااااااااا