بانوی عمارت
P2
از خوردن ناهار به سیمین خانم کمک کردم و میز را جمع کردیم .. و با پدر و خاتون به حیاط عمارت رفتیم و روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستیم .. خاتون رو با من کردوگفت:نمیخای بری برای شب اماده بشی ..برو دوش بگیر و اون لباسی که از دست سیمین میفرستمو تنت کن
پوفی کشیدم و پوکر از جایم بلند شدم به سمت درچوبی ورودی رفتم و وارد خانه شدم ....
حال نسبتا بزرگ بود و در سمت چپ مبل هایی چرمی با رنگ مشکی و در سمت راست راه رویی بود که در آن اتاق سیمین خانم و آشپزخانه قرار داشت چلچراغ بزرگ و شیکی هم از سقف آویزان بود
در آن گوشه ی هال راه پله بود که به سمت طبقه دوم و اتاق من و پدر وخاتون و چند اتاق دیگر ختم میشد. آهسته به سمت راه پله رفتم و به سمت بالا حرکت کردم و وارد اتاقم شدم و بسمت کمدم رفتم حوله ام را برداشتم و بسمت حمام گوشه اتاقم رفتمو دوشی گرفتم .
از حمام بیرون آمدم و به سمت میز آرایشم حرکت کردم روی صندلی نشستم و به تصویر خودم در درون اینه نگاه کردم صورت گرد دماغ گوشتی و چشمای درشت و عسلی و لب های متناسب و ابروهایی که نه پهن بود و نه باریک اجزای صورتم را تشکیل میداد
با صدای تقه در به خودم آمدم سیمین خانم وارد اتاقم شد و لباسی که در دستش بود را روی تخت گزاشت و گفت:خانم جان این لباسو خاتون دادن تا برای مراسم امشب بپوشید
تشکری کردم و از او خاستم تا موهایم را شانه بزند
سیمین خانم چشمی گفت و به سمتم آمد شانه ام را برداشت و مشغول شانه کردن موهایم شد و بعد موهایم را خیلی با سلیقه بافت تشکری کردم و او از اتاق خارج شد
به سمت تختم رفتم و لباسی که خاتون داده بود را برداشتم .. کت دامن سفیدی بود که با نوار های طلایی دور یقه و آستین و سنجاق طاووس تزئین شده بود در دل به سلیقه ی خاتون آفرین گفتم و آن را پوشیدم و شالی همرنگ لباس انداختم و از اتاق خارج شدم .
از پلها که پایین آمدم با خاتون روبه رو شدم که روی مبل های حال نشسته بود و کت و دامنی سبز همراه با شال مشکی پوشیده بود با وجود سن زیادی که داشت اما جوان بنظر میرسید ..
با صدای قدمهایم که به سمتش میرفتم متوجهم شد و نگاهش را به روی من سوق داد .. و چند ثانیه نگاهش خیره به من ماند به خودش آمد و گلویش را صاف کرد و از من خواست که بشینم ،روی مبل رو به رویش جا گرفتم .. لحظاتی در سکوت سپری شد نه من حرف میزدم و نه اون قصد صحبت کردن داشت .. با صدای قدم هایی نگاه منو خاتون به سمت پلها کشیده شد .. پدر با کت و شلواری مشکی و آراسته و موهایی که مرتب شانه شده بود از پلها پایین آمد با دیدن نگاه خیره ی من به سمتمان آمد و لبخندی زد و کنارم روی مبل نشست . ساعت ۷ بعد از ظهر را نشان میداد و خاتون گفته بود که مهمانها ساعت ۸ میرسن هرچه زمان جلوتر میرفت استرس من هم بیشتر میشد تا جایی که شروع کردم به جویدن ناخن هایم دست خودم نبود هر وقت مضطرب میشدم یا فشاری بهم وارد میشد ناخودآگاه ناخن هایم را میجوییدم
پدرم که متوجه استرسم شد دستم را گرفت و نگاه مطمئنی بهم انداخت و لبخندی زد و چشمانش را به معنای آرام باش چیزی نیست باز و بسته کرد
کمی حالم بهتر شد ..
بعد از چند دقیقه مش ممد وارد حال شد و به بابا مژده آمدن مهمان هارا داد پدرم از جایش برخواست و همراه با مش ممد به استقبال مهمان ها رفتن خاتون هم بلند شد و رو به من گفت:چرا نشستی پاشو برو تو آشپزخونه و هروقت صدات کردم بیا
از جایم بلند شدم و با دو خودم را به آشپزخانه رساندم سیمین خانم مشغول آماده سازی بساط پذیرایی بود
با دیدن من که مطمئنم رنگی به رو نداشتم به سمتم آمد و دستم را گرفت و به سوی صندلی های میز ناهار خوری برد و مرا نشاند و خودش هم کنارم نشست و پشت دستم را نوازش کرد و لبخند گرمی بهم زد و لب زدم:میدونم استرس دارید خانم جان ولی نگران نباشید اگه ازشون خوشتون نیومد میتونید رد کنید
لبخندی زدم و او بلند شد و به سمت شیرینی ها رفت و مشغول چیدنشان شد .. سیمین را عین مادر نداشته ام دوست داشتم و هیچوقت با وجود او جای خالی مادرم را زیاد احساس نمیکردم
بعد از چند لحظه صدای خوش و بش خاتون و پدر و مهمان ها فضای خانه را پر کرد .
بعد از چند لحظه پدر وارد آشپزخانه شد و رو به من گفت:دخترم پاشو سینی چایی را بگیر و بیا خانواده داماد میخان تورو ببینن ..
ولی من هیچ واکنشی نشان ندادم پدرم به سمتم آمد و کنارم روی صندلی نشست و دست یخ زده ام را در دستان گرمش گرفت لب زد:میدونم استرس داری ولی چیز خاصی نیست نیاز نیست خودتو خیلی اذیت کنی اگه خشت نیومد و نخاستی میتونی رد کنی من به تصمیمت احترام میزارم
و بعد از جایش بلند شد و گفت:من میرم توهم سینی چایی رو بگیر و بیا و بعد خم شدو پیشانی ام را بوسید و از آشپز خانه خارج شد
با حرفای پدر کمی خیالم راحت شده بود از جایم برخواستم و نفس عمیقی کشیدم و سینی چایی را که سیمین خانم زحمتش را کشیده بود برداشتم و از آشپرخانه خارج شدم .