🎀حکم عشق🎀

shroor shroor shroor · 1402/12/18 18:03 · خواندن 3 دقیقه

اومدم با ادامه پارت 4 😊🐾 بپر ادامه

لایک و کامنت فراموش نشه ♥️

بخونید و لذت ببرید 💜

لایک کنید تا لذت ببرم 😉⭐ 

_______________

با گریه به اتاقم رفتم....

پشت در نشستم و زانو هامو بغل کردم 

چرا اجازه نداد مگه رفتن به عمارت اربابی چقدر میتونه بد 

باشه 

مادرم قبلاً توی عمارت کار میکرد ولی وقتی ارباب فهمید 

 ازدواج کرده اخراجش کردن ولی منکه ن ازدواج کردم نه 

قصد ازدواج دارم لوکا هم به این زودیا نمیاد الان زمستونه 

و اون قرارع تابستون بیاد 

خدایا خودت کمکم کن

امروز به نوع خودش هم بدترین روزم بود هم بهترین روز 🤍 

بلند شدم و از اتاق خارج شدم کیفمو آوردم توی اتاق و درو 

بستم گذاشتمش سر جاش و خودمم پهن رختخواب کردم 

توی فکر بودم که چشمام گرم شد و خوابیدم 

__ 

🐾صبح🐾

__

با صدای که داشت صدام میکرد بیدار شدم 

_ مرینت مرینت مدرست دیر میشه بلند شو 

سرمو روی بالشت فشار میدم و با حالت خواب آلودگی لب 

میزنم 

_حالم خوب نیست امروز نمیتونم برم مدرسه 

مامانم میاد توی اتاق زود از سرجام بلند میشم و روی 

تخت  میشینم 

_حالت خوب نیست برای چی 

_ مثل اینکه دیشب هوا سرد بوده سرما خوردم 

اینو میگم و بالشت رو برمیدارم و بغل میکنم 

مامانم میاد و بالشت رو ازم میگیره و دستشو میزاره روی 

پیشونیم 

_ حالت خیلیم خوبه برنامه ی دیگه ای داری 

_ من دیشب فکرامو کردم می‌خوام به عمارت برم 

مامانم کنارم روی تخت میشینه 

_ خیلی خب به تصمیمت احترام میزارم 

بعد بلند میشه و می‌ره بیرون زود بلند. میشم و رو به روی 

 آینه وایمیستم موهامو شونه میزنم و.... 

 

 

 

 

5 روز بعد 

امروز با کلی انرژی بلند شدم و آماده شدم امروز 12 ماه 

هست....

با سرعت به خونه ی ربکا میرم در میزنم ربکا با درو باز 

میکنه

دست به زانو بودم و داشتم نفس نفس میزدم 

ربکا با اون حالم خنده ای می‌کنه و لب میزنم 

_ انگاری جن دنبالت کرده 

_ نه ولی اگه راهنماییم نکنی داخل که استراحت کنم 

دنبالت میکنم 

به محض ورود خانم هلیا رو درحال صبحونه خوردن میبینم 

_ مرینت بیا بشین 

میشینم روی کاناپه و یکم استراحت میکنم 

خوش به حالش داشت ی چیزی میخورد بدون عجله هم 

نمی‌خورد منم صبحونه خوردم ولی اونقدر عجله داشتم 

که همه ی غذا ها کوفتم شد 

بعد آماده شدن خانم هلینا 

از ربکا خدا حافظی کردیم 

سوار کالسکه شدیم 

توی راه کلی با خانم هلینا درمورد آداب عمارت حرف 

می‌زنیم

بلاخره بعد از ۳۰ دقیقه رسیدیم ی خدمتکار مرد در کالسکه 

رو باز می‌کنه اول خانم هلینا از کالسکه خارج میشه بعد من 

به محض پیاده شدن عمارت رو دیدم 

زرق و برق و تمیزی عمارت عالی بود بخصوص گل های 

توی باغ... 

توی فکرای خودم غرق شده بودم که خانم هلینا صدام زد 

_.....

 

_______ 

طولانی دادم خیلی هم طولانی دادم سپاس گذار باشید😊 

۲۵ لایک___۳۰ کامنت 🎀

شرط سنگین شد چون رفتیم محل حساس داستان 

خوش بگذره😊😉🎀