تک پارتی رمان از تاریکی تا روشنایی بخش دوم
سلام روزتون بخیر
ادامه...
الکس داشت به سمت من حرکت میکرد با چهره ترسناک و حدس میزدم که میخواد من رو بزنه برای همین خودم رو به عقب میکشیدم
الکس جلوم وایساد و منم از ترسم سرم رو پایین انداخته بودم که با دستش صورتم رو گرفت و بالا برد و یه خنده زد و گفت : مثلا تو الان ناراحتی یا ترسیدی هه میدونی مشکل تو چیه
آب دهنم رو گورت دادم با ترس گفتم : نه نمی.دونم
الکس : خب دیگه مشکل همینه دیگه تو نمیدونی چی غلط هست چی درست عین یه بچه
یکم مکث کرد و دوباره ادامه داد و گفت : من باید این بچه کوچولومون یکم بزرگ کنم مگه نه
با این حرفش اون یکی دست رو برد بالا یه سیلی محکمی بهم زد
اومد جلو خواست یه سیلی دیگه ای هم بزنه که زنگ در زده شد الکس در رو باز کرد نمیدونم کی بود چهرش از اینجا معلوم نبود داشتن باهم آروم حرف میزدن که صدای شکستن چیزی شنیدم که يکدفعه دیدم الکس افتاد زمین و سرش هم خونی بود با دیدن این صحنه چشمام با اشک پر شد و بلند شدم و رفتم جلو میخواستم دستم روی نبضش بزارم که صدایی شنیدم که گفت : بهش دست نزن اثر انگشتت روش میمونه و بعد میگن تو کشتی
با عصبانیم رفتم یقه اون آدم رو بگیرم که گفت : هی وایسا باید ازم تشکر کنی نه اینکه بیای یقم رو بگیری
این صدای خیلی برام آشنا بود
گفتم : وایسا ببینم صدای تو برام شناست تو رو میشناسم
بعداز این حرفم ماسکش رو در آورد دیدم که دن هست اون روزی که باهام اومد
گفتم : تو اینجا چیکار میکنی ؟
دن : اون روز که تو رو رسوندم بعداز رفتن تو بارون میومد برای همین گفتم یکم اینجا وایسام بعد از آروم شدن بارون برم که صدای داد بیداد شنیدم و یکم پرده پنجره تون کنار بود دیدم که یه آقایی داره تو رو میزنه خواستم در رو بزنم ولی چون یکم هم ترسیدم گفتم ولش کن و رفتم
گفتم : سوالم رو جواب بده الان اینجا چیکار میکنی
دن : این طرف ها بودم که صدای این آقایون شنیدم و فکر کردم باز داره میزنه تو رو برای همین یه ماسک خریدم و اومدم و این شد
گفتم : تو مگه دیوانه که میای شوهرم رو میکشی
دن : عه شوهرت بود
گفتم : نه پسرم بود البته که شوهرم بود
دن : چه شوهر بودی حالا ولش کن زود بیا بریم الان ممکنه کسی خبر دار بشه
گفتم : من نمیام
دن : یعنی چی نمیای میدونی اگه تو رو اینجا پیدا کنن میکنه تو رو اعدام کنن
گفتم : اووف باشه بریم
رفتم کیفم رو برداشتم و چند تا خوراکی از يخچال برداشتم
و از خونه اومدیم بیرون که دن گفت : مواظب باش و دنبالم بیا
گفتم : من که تو رو نمیشناسم چرا باید دنبالت بیام
دن : اون روز کی بهت گفت از این کوچه نرو یا باهات تا خونت اومدم
گفتم : چه ربطی داره
دن : باشه من رفتم خودت دیگه میدونی
اون رفت من موندم تک تنها از یه طرف باید اعتماد میکردم دیگه آخه که یه راه واسم نیست باید باهاش برم
گفتم : وایسا باهات میام
دن : به به تونستی بلاخره تصمیمت رو بگیری
گفتم : چه تصمیمی من فقط یه راه داشتم دیگه
دن : آهان فهمیدم بیا دنبالم گم میشی
گفتم : مگه بچم
دن : نیستی ولی همه گم میشن
دن اولین کسی بود که بهم اهمیت میداد باید ازش تشکر کنم
دن : رسیدیم بیا تو خونه خودته
رفتم جلو گفتم : تنهایی زنی بچه ای کسی نیست
دن : نه بابا کسی نیست راحت باش یه اتاق هست اضافه اگه بخوای اونجا میتونی بخوابی بمون و هرچیز دیگه که میخوای بیا نشونت بدم کجاست
دنبال دن رفتم و جلوی یه در وایساد و گفت : بفرمایید آن اتاق شماست
در اتاق در باز کردم یه اتاق نه کوچیک نه بزرگ بود و یه تخت و کمد لباس میز داشت
گفتم: ممنونم واسه همه چیز
دن : برای کشتن شوهرت ممنونی ازم
گفتم : نه واسه این که بهم جایی دادی که بتونم مدتی زندگی کنم خیلی ممنونم
دن : قابلت رو نداره تا کی بخوای میتونی اینجا بمونی
گفتم : ممنون
رفتم داخل اتاق کیفم رو تخت گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم
نمیدونم چرا ولی آنجا یه آرامش خواستی احساس کردم احساس امنیت احساس آرامشی و غیره
بعداز چند دقیقه اومد تو اتاق و گفت : بیا چیزی درست کردم که باهم بخوریم
گفتم : مرسی خودت بخور من گشنم نیست
دن : خجالت نکش بیا
گفتم : باشه الان اومدم
از اتاق خارج شدم و رفتم باهاش غذا بخورم
نشستم روی صندلی و باهم شروع کردیم به خوردن غذا که من گفتم : راستی آقای دن میگم بهتره من برم دنبال کار چون منم اینجا غذا میخورم و میخوابم و باید خرج اینا رو من بدم
دن : اولش که بهم نگون آقا چون از این کلمه خوشم نمیاد و یکم آب ها از آسیاب بیوفته باشه اگه میخوای برو کار کن
گفتم : باشه
بعداز تموم شدن غذا مون بلند شدیم هردوتون که دت گفت : کاری نداری من بدم بخوابم خوابم میاد
گفتم : نه برو من میرم بخوابم الان
دن : باشه شب بخیر
گفتم : شب تو هم بخیر
رفتیم تو اتاق هامون روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو روی هم بستم و خوابم برد
صبح که بیدار شدم از روی تخت بلند شدم و رفتم صورتم رو بشورم که دیدم دن بلند شد و گفت : صبح بخیر
گفتم : صبحت خیر باشد
دن : پس شاعر هم هستی
گفتم : هاها نه بابا از من شاعر در میاد
دن : چرا شاعر در نیاد خوبم شاعر میشی
گفتم : هه آره
دن : خب دیگه من برم سرکار
گفتم : میگم میشه منم باهات بیام شاید اون ورا یه شغلی پیدا کردم
دن : مطمئنی ؟
گفتم : آره
دن : باشه بیا
گفتم : مرسی
باهم حاضر شدیم و رفتیم
وقتی رسیدیم دیدم که محل کارش رستوران هست رفتیم داخل که دن گفت : محل کار من اینجاست میرم از صاحب رستوران آقای فورجر بپرسم واسه تو هم کار هست یا نه
گفتم : باشه ممنون منتظرتم
دن : راستی کم تشکر کن
گفتم : باشه
نیم ساعت بعد
دن : ماری بیا کار هست واست
گفتم : واقعا
دن : آره کنارم می ایستی و هر چیزی که گفتم مثل روغن قاشق یا هر چیز دیگه بهم میدی باشه
گفتم : باشه کار راحتیه مشکل نداره
دن : ببینیم و تعریف کنیم خب دیگه بریم کارمون رو شروع کنیم
هشت ساعت بعد
سرم داره خیلی درد میکنه هشت ساعته اینجام و حتی وقت نکردم یه آب بخورم
گفتم : دن یکی ساعت کارمون تموم میشه
دن : یک ساعت بعد تموم میشه
گفتم : وای
دن : چیشد میگفتی راحته مشکلی نداره
گفتم : راحته ولی سرم داره میترکه
دن : باشه فقط یک ساعت بعد تموم
به زور یک ساعت هم تموم شد و باهم رفتیم خونه من فقط رفتم اتاق و روی تخت دراز کشیدم
دن : خسته نباشید
گفتم : شما هم خسته نباشید
دن : میخوای دارو سردرد بیارم
گفتم : نه ممنون الان خودش خوب میشه
دن : خب باشه اگه خوب نشد دارو رو میدم بخوری
گفتم : باشه ممنونم
دن : من برم یکم تلویزیون تماشا کنم کاری داشتی صدام کن
گفتم : باشه ممنون
بعد دن از اتاق خارج شد
با خودم گفتم بهتره یکم بخوابم شاید سرم خوب بشه و چشمام رو بستم و خوابیدم
♤_____________________________________________♤
خب دیگه بخش دوم هم تموم شد برای پارت بعدی شرطی نداره و این رو میسپارم به خودتون
تا بخش سوم خدافظ