بانوی عمارت

سارا سارا سارا · 1402/12/17 15:51 · خواندن 6 دقیقه

سلام.امیرم ۱۵intp

این رمان رمان من نیست کپیه

روی الاچیق پشت حیاط عمارت نشسته بودم و به گل های یاس و بنفشه درون باغچه مینگریستم و به حرف های چند دقیقه پیش مادربزرگم خاتون فکر میکردم :
فلش بک:
درون حال با سیمین خانم نشسته بودیم و مشغول پاک کردن سبزی بودیم و میگفتیمو میخندیدیم همان لحظه صدای عصای خاتون مارو به خودمون اورد سرم را برگرداندم خاتون با همان ابهت همیشگیش عصا زنان به سمتمان امد با سیمین خانم به نشانه احترام بلند شدیم و سلام کردیم خاتون سلامی زیر لب در جوابمان گفت و روی مبل تکی روبه رویمان نشست و به سمت سیمین برگشتو گفت:دخترم چند لحظه مارو تنها بزار میخام با نوم خصوصی حرف بزنم
سیمین خانم چشمی گفت و سینی سبزی را برداشت و با اجازه ای گفت و از ما دور شد و بسمت اشپزخانه رفت .
سوالی به سمت خاتون برگشتم
خاتون عصایش را کنار مبل تکیه داد و گلویش را صاف کرد و رو به من گفت:همونطور که میدونی تو تنها فرزند ارباب این روستایی و مادرت سر به دنیا اومدنت فوت کرد منم پام لب گوره و پدرت هم دیگه پیر شده و باید هرچه سریعتر به فکر وارثی باشیم که بتونه شکوه و عظمت خانواده ی سلطانی رو نگهداره
نفس عمیقی کشیدم نمیدونستم چرا اینارو داشت به من میگفت من که پسر نبودم که بخام وارث بشم و طبق رسم فقط پسر میتونست وارث بشه
رو به خاتون کردمو حرفمو بهش زدم
کمی اخماشو توهم کشییدو گفت:نزاشتی حرفمو کامل کنم ...من نمیخام تو وارث بشی بلکه باید سریعتر ازدواج کنی و فرزند پسر بیاری ...برای همین با یکی از خانزاده های روستاهای اطراف صحبت کردیم و امشب قراره بیان خاستگاری
از حرفش جا خوردم و چند ثانیه در حالت بهت به سر بردم من فقط ۱۹ سالم بود و هنوز برای ازدواج جوان بودم البته خودم اینطور فکر میکردم چون در دهات ما اکثر دختر ها در سن ۱۵ یا ۱۶ سالگی ازدواج میکردند و تعجبم بیشتر از این بود که بدون انکه به من اطلاع دهند قرار خاستگاری گزاشتند همیشه از این که بقیه برایم تعیین تکلیف کنن بدم می امد ... از بهت بیرون امدم و خاستم‌ اعتراضی کنم که خاتون عصایش را برداشت و بدون انکه اجازه ی حرف زدن به من دهد از جایش بلند شد و گفت:خودتو برای امشب اماده کن مبادا خطایی ازت سر بزنه
و بعد عصا زنان از من دور شد و به سمت اتاقش رفت ....
پایان فلش بک :
نفسمو اه مانند بیرون دادم و همان موقع در بزرگ اهنی عمارت باز شد و ماشین پدر داخل عمارت شد و درست در مقابل در وردی خانه پیاده شد و نگهبان ماشین را به سمت پارکینگ برد با قدم هایی بلند به سمت پدرم رفتم که با صدای پایم به عقب برگشت و با دیدن من لبخند گرمی بر لب نشاند .. به سمتش رفتم و که اغوشش را برایم باز کرد ..خودم را در اغوش امن پدرم انداختم و سلام بلندی گفتم
پدرم نرم خندید و لب زد:سلام بر ماهرخ بابا ‌‌.. حالت چطوره
از بغلش بیرون امدم و لبخندی زدمو لب زدم:خوبم
و بعد کیف چرمی پدر را از دستش گرفتم و باهم وارد خانه شدیم ...با پدرم روی مبل نشستیم و سیمین خانم با سینی چای وارد شد و سلامی به پدر کرد و خسته نباشیدی گفت
پدرم در جوابش سلام کرد و فنجان چایی از سینی برداشت و از سیمین تشکر کرد
من هم خودم را کش اوردم و فنجانی را برداشتم و نقلی در دهان گزاشتم و مشغول خوردن چاییم شدم وقتی چاییم تمام شد فنجان را روی سینی گزاشتم
باید با پدرم درمورد خاستگادی صحبت میکردم
صدایش زدم:بابایی
پدرم به سمتم برگشت و لبخند عمیقو دلنشینی زدو گفت:جانم بگو
سرم را پایین انداختم و با گوشه شالم بازی کردم راستش خجالت میکشیدم که ازش بپرسم پدرم انگار فهمید و امد و کنارم نشست و لب زد:چی شده بهم بگو خجالت نکش
به چشمان سیاه رنگش نگاه کردم نمیدانم چرا اما بغض راه گلویم را بست لب زدم:شمام ازم سیر شدید که میخاید منو به شوهر بدید ؟
خاتون میگفت امشب خاستگار میاد. اما من ...نمیخام ازدواج کنم
و پشت سر حرفم اشک هایم ریخت پدرم اخم هایش را درهم کشید و مرا به اغوش گرفت و لب زد:متاسفم دخترم...خودت که میدونی من نمیتونم رو حرف خاتون حرف بزنم .. ولی اگه تو از خاستگار خوشت نیومد میتونی ردش کنی و این مراسم امشبو فقط یع اشنایی ساده در نطر بگیر
در ضمن خاستگارت پسر خوبیه ولی اگه تو ازش خشت نیاد ردش میکنیم... تصمیم تو تصمیم منه
از حرفای پدرم دلم اروم گرفت دماغمو با دستمال کاغذی پاک کردم و لب زدم:ممنون که هستی بابا
پدرم منو به خودش فشردو لب زد:تو تنها یادگاری از مادرت برای منی ... نمیزارم اذیت بشی همیشه کنارتم
بعد از این حرف خندیدو ازم جدا شدو لب زد:خوبه خوبه اشکاتو پاک کن ببینم به ماهرخ شیطون من نمیاد این اشکا
و پشتش خندید منم خندم گرفت و اشکامو پاک کردم ... پدرم تنها دارایی زندگیم بود و تمام این سالها هم برایم مادر بود هم پدر هم دوست هم برادر ... میدانستم اشک هایم را دوست ندارد ببیند برای همین خودم را جمعو جور کردم
....
بعد از خوردن ناهار به سیمین خانم کمک کردم و میز را جمع کردیم .. و با پدر و خاتون به حیاط عمارت رفتیم و روی تخت چوبی گوشه حیاط نشستیم .. خاتون رو با من کردوگفت:نمیخای بری برای شب اماده بشی ..‌برو دوش بگیر و اون لباسی که از دست سیمین میفرسامو تنت کن