لواشک حاجی P18,19,20🍒
شرط 35 لایک 30 کامنت
پارت18
کیا خنده ای کرد و گفت :
+ به به چه سعادتی! بهترم هستا نفس ، حداقل اون ارشادت میکنه، به راه راست هدایت میشی دخترم
_ هیس شو فقططط . فردا ساعت چند بیام مهمونی؟؟؟؟
+ عه مگه آقاتون اجازه میدن بیای اینجور جاها؟
_ آقامون غلط کرده. بخواد حرفی بزنه دندوناشو تو دهنش خورد میکنم دیگ
+ توروخدا یواش تر خورد کن حالا
_ مسخرهههه
+ مهمونی ساعت ۷ شروع میشه عزیزم . هروقت تونستی بیا
_ باشه یه کاریش میکنم . خوب دیگه مزاحمم نشو کار دارم فعلا بایییی
+ پدرسوخته ، فعلا
گوشی رو قط کردم و پرتش کردم روی تخت . به طرف کمدم رفتم و دکلته مشکی رنگمو از کاور بیرون کشیدم ،
کفشای پاشنه بلندمم برداشتم و داخل ساک مشکی رنگی جا ساز کردم
فردا که اون اسکل بیاد دنبالم بعد از خرید میپیچونمشو با خیال راحت میرم مهمونی ، ولی افسوس . شاید آخرین مهمونی باشه که میتونم برم
باید یه کاری میکردم طاها به یه ماه نکشیده دمشو بزاره رو کولش و بره پی کارش
با نقشه های شومی که تو سرم میچرخید لبخندی زدمو تصمیم گفتم که بخوابم ، سرمو رو بالشت گزاشتم و بعد از چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفتم
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم ، خمیازه ای کشیدم و همونطور که چشمام بسته بود دنبال گوشیم میگشتم
بالاخره پیداش کردم و چشمامو نیم باز کردم تا ببینم کیه
با دیدن اسم " بابا " سرجام سیخ نشستم و جواب دادم
+ سلام نفس خوابی هنوز؟؟ آماده شو طاها داره میاد دنبالت برین خرید
_ خرید این وقت صبح؟؟؟؟
+ بعله . اول باید برین آزمایشگاه بعد برین برای خرید
با آوردن اسم آزمایشگاه تنم مور مور شد
پارت19
باشه ای گفتم و گوشی رو قط کردم ، به سمت دسشویی رفتمو دستو صورتمو شستم
بعد از خوردن صبحونه مفصلی به اتاقم رفتم تا آماده شم ، مانتوی جلو باز سفیدی پوشیدم ، آرایش غلیظی کردم و شال سفیدمو سرکردم
کیفمو روی شونم انداختم و ساکی که دیشب برای مهمونی آماده کرده بودم رو به دستم گرفتم
از اتاقم خارج شدم و خواستم کفشامو بپوشم که مامان صدام زد:
+ نفس جان صبر کن
به سمتش برگشتم که با دیدن آرایش تندم اخمی کردو گفت :
+ یکم کمتر میمالوندی اون وامونده هارو
تک خنده ای کردم و گفتم :
_ وای مامان گیر نده . جونم کاری داشتی؟
_ میخواستم بگم زیاد سخت نگیر به پسرمردم گناه داره
+ چشم حتما ، خدافظ
کفشمو پوشیدم و درو باز کردم . به حیاط که رسیدم ۵ دقیقه ای لفتش دادم تا ساعت بشه 9
به سمت در حیاطمون حرکت کردم و با آرامش قدم برمیداشتم ، اوبتیمای مشکی رنگی جلوی در پارک بود ، پس اون ماشینی که دیروز دیدم برای این شازده بود
طاها با دیدنم از ماشین پیاده شد و نگاهی به لباسم انداخت که فوری اخماشو توهم کشید
''سلام صبح بخیری'' گفتو در ماشینو برام باز کرد
بی توجه بهش به سمت ماشینش رفتم و صندلی جلو نشستم ، ساکمو شوت کردم صندلی عقب تا راحت باشم
طاها نشست پشت فرمون و استارت زد ، همونطور که به رو به رو نگاه میکرد گفت:
+ بهتر بود لباس مناسب تری میپوشیدی
گارد گرفتم و توپیدم بهشو گفتم:
_ طرز لباس پوشیدنم به خودم مربوطه ، توام حواستو بزار روی رانندگیت یه وقت تصادف نکنی
_ که اینطور
نمیدونم چرا حوصلشو نداشتم ، بی توجه بهش گوشیمو از کیفم در آوردم و رفتم داخل اینستا ، حدود ۲۰ دقیقه سرم تو گوشی بودو مشغول کیلیپ دیدن بودم که طاها توقف کرد
پارت20
ماشینو خاموش کردو گفت :
+ رسیدیم
_ دارم میبینم کور که نیستم
برگشت به سمتم و خیلی جدی گفت :
+ چرا انقد با من لجی؟؟ چه هیزوم تری بت فروختم؟؟
از این لحن خودمونیش نزدیک بود خندم بگیره. مشخش بود حسابی کفری شده که اینجوری حرف میزنه
پوزخندی زدم و بدون اینکه جوابشو بدم از ماشین پیاده شدم . به طرف آزمایشگاه رفتمو روی اولین صندلی نشستم
دست به سینه منتظر بودم تا آقا تشریف بیارن ، بعد از دو دقیقه سرو کلش پیدا شدو به سمت اطلاعات رفت
با خانومی که اونجا کار میکرد چند دقیقه صحبت کردو در آخر سرشو تکون داد ، به سمتم اومدو گفت :
+ شناسنامتونو بدین لطفا
_ همراهم نیست
+ یعنی چی ؟ مگه شما خبر نداشتی که میاییم آزمایشگاه؟
_ مگه چند بار ازدواج کردم که بدونم؟؟ همه مثل شما که باتجربه نیستن حاجی جون
حاجی رو از قصد گفته بودم چون میدونستم از این کلمه بدش میاد
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
+ پس امروز میریم خرید ، فردا میاییم آزمایشگاه
_ اوکی
از جام بلند شدم و دوتایی به سمت ماشین رفتیم...
بعد از نیم ساعت رانندگی کردن جلوی طلا فروشی شیکی ایستاد
از ماشین پیاده شدو درو برام باز کرد ، بی توجه بهش پیاده شدم و به سمت طلافروشی رفتم. طاها پشت سرم حرکت میکردو زیر لب چیزی زمزمه میکرد که درست نفهمیدم
سرعت قدماشو بیشتر کردو قبل از اینکه به در برسم پیش دستی کردو درو برام باز کرد
نیم نگاهی بهش انداختم و وارد شدم
پسر جوونی که پشت صندوق بود رو بهم گفت :
+ سلام خانوم خوش اومدین ، بفرمایید در خدمتم
به طاها هم سلام کرد و خوش آمد گفت
موهامو پشت گوشم انداختم و گفتم:
_ سلام ممنون
+ چیزی میخواستید؟؟
_ بعله ، نشون و حلقه ازدواج
+ چشم الان میارم براتون
طاها کنارم ایستاد و در گوشم گفت :
+ اگه میشه یکم شالتو بکش جلوتر
بدون اینکه نگاش کنم گفتم :
_ نوچ
پسره چند تا انگشتر نشون آوردو گفت:
+ بفرمایید انتخاب کنین