تصورات واقعی P3
وای خیلی خیلی ممنونم از حمایت های بی نظیرتون 😍❤️ بپر ادامــــه که یه پارت خفن 🔥 آوردم
برگشتم شربت هارو ببرم که متین جلوم ظاهر شد . سرشو کج کرد و یه لبخند دوست داشتنی بهم زد . یه نفس عمیق کشید و لبخندش گوش تا گوش باز شد و گفت
: بلیزت قشنگه !!!!
من : نهایت تعریفت همینه ؟؟؟ 😒
م : آ....... راستش خُــ..ب نه !!
من : خب اگه راست میگی .... اوممم هیچی بی خیال .
م : چی میخواستی بگی ؟؟؟
من : هیچی فقط بی خیال شو .
__________________________
بعد از گذشت یک ماه رفت و آمدِ طولانی مدت ، تصمیم گرفتیم باهم عقد موقت داشته باشیم . خواهرم و داداشاش رفتن توی حیاط تا بازی کنن و پدرم عقد رو خوند . وقتی که عقد تموم شد آروم اشک ریختم . نمی دونم چرا احساس میکردم هیچ حسی ندارم . حس میکردم نه ناراحتم و نه خوشحال . آروم لبم رو گاز گرفتم . سریع از جام بلند شدم و با قدم های محکم ، بزرگ و سریع به اتاقم رفتم. متین دنبالم اومد . در حالی که روی تخت نشسته بودم و بالشت رو گذاشته بودم پشت کمرم و لحاف روم بود گوشیم رو برداشتم و با عصبانیت به کیمیا پیام دادم . با تمام سرعتی که داشتم تایپ میکردم و اخمام توی هم بود. نفس عمیقی کشیدم و دراز کشیدم . سرم رو توی لحاف فرو کردم و گریه کردم . این دفعه حتی صدای بلندی داشت . دست و پاهام می لرزید و سرم گیج می رفت . چه بلایی سرم اومده بود ؟؟؟؟؟ 😲 آروم صدای تق تق در رو شنیدم. متین آروم پرسید
: می تونم بیام تو ؟؟؟؟!!!
روم رو کردم سمت دیوار و بی اعتنایی کردم . چشمام رو بستم و سعی کردم بخوابم . کارشون خیلی بد بود که یه دختر نوجوون رو انقدر ناراحت کرده بودن . شاید دلم می خواست باهاش ازدواج کنم ولی نه الان و در این موقعیت و اینجوری ......... . داشتم فکر و خیال می کردم که اصلا متوجه نشدم وارد اتاق شد . داشت نگام میکرد که اشک توی گوشم رفته بود ، موهام رو خیس کرده بود ، توی بینی ام رفته بود و این اولین باری بود که چشمام پف کرده بود و قرمز شده بود . حس کردم که روی لبه ی تخت نشست. روم رو برگردوندم سمتش ، اخم کردم و گفتم
: من ....... ببخشید متین .
م : ولی من که عشقت بودم !!! چیشد ؟؟؟ هان ؟؟؟ میگفتی همیشه پیشم میمونی و عاشقمی و از این حرفا ... اونوقت توی روز عقدمون اونم وقتی که میخوایم عکس بگیریم فرار میکنی ؟؟؟ همش خجالت می کشیدم ولی الان میگم « من واسه تو هر کاری بگی میکنم » سعی میکنم برات هر کاری بکنم ولی تو ..........
من : پس اگه میگی هر کاری فعلا تنهام بزار 🥺 لطفا !!! قصد ندارم ناراحتت کنم متین 😢
م : باشه تنهات میزارم ولی ...... چقدر وقت میخوای که تنها بمونی ؟؟؟ یه سال ؟؟!! دوسال ؟؟! اووو نکنه تا زمان عروسیمون ؟؟؟ 😕😕
من : نه نه نه !!!!! ۴۵ دقیقه زمان نیاز دارم .
م : باشه . توی این زمان ریملت رو هم درست کن .
یهو چشمام چهار تا شد .
من : مگه ریملم ریخته ؟؟؟ متین با تواَم ؟؟
م : مگه نگفتی وقت میخوای ؟؟ 😆 و می خندید .
وقتی از اتاق رفت بیرون ریملم رو کلا پاک کردم و تصمیم گرفتم کلا ازش استفاده نکنم . ایششششش . خنده دار و خجالت آور بود 😓 اومدم از اتاق برم بیرون که پام رفت روی یکی از اسکارف های ساتنم و پام لیز خورد . ولی قبل از اینکه بیافتم زمین متین خوابید روی زمین و منم افتادم روی دماغش . سریع بلند شدم و خودم رو جمع و جور کردم و یدونه زدم تو سر خودم و از اتاق خارج شدم . متین با کلی دستمال توی دماغش و دستای خونی بیرون اومد . مامانم با وحشت بهش نگاه کرد و گفت
: خدایا !!!! کتک کاری کردید ؟؟؟ نکنه با حرکتای رزمی زده ناکارت کرده ؟؟؟ ازش معذرت بخواه 🙏🏻
آروم گوشه ی لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم
: ببخشید متین 🥺 معذرت میخوام !!!!
م : نه چیزی نشد یه خون دماغ سادس 🥴
من : چی خون دماغ ؟؟؟ او خیلی خیلی متأسفم !!! ببخشید من باعث شدم دماغت خون بیاد .
صورتم رو با دستام پوشوندم و گریه کردم . یه دفعه از لایه انگشتان دیدم بهم خیره شده و اخم کرده . با عصبانیت سرم داد کشید
: مگه همین الان گریت تموم نشده بود ؟؟؟ لوسی ؟؟ بی خیال چرا انقدر از چیزای بیخود گریه می کنی ؟؟
من با گریه گفتم : چون اگه صورتت چیزیش میشد چی ؟؟ باید به صورت بدون دماغت نگاه می کردم ( نویسنده :فکر کنم دختره کم داره هااااا 😁 ) ( دختره : برو بابا خودت کم داری 😠 پس اگه کم دارم رمانم رو ننویس )
دیدم داره آروم به سمتم میاد . دستاش رو باز کرد و منم آماده شدم برم توی بغلش که از کنارم رد شد و منم ضایع بازی درآوردم 😓 رفت توی سینک ظرف شویی دستاش رو شست و اومد نشست روی مبل . نگام کرد و گفت
: عروس خانم نباید چای بیاره ؟؟
اخم کردم و سرم رو برگردوندم به سمت اتاقم . آروم اومد کنارم وایستاد و گفت
: مطمئنی دوسم داری ؟؟ و یه لبخند از روی تمسخر زد .
گفتم : آره چرا نداشته باشم ........
م : آخه میدونی فکر کردم شاید دلت واقعا پیش یکی دیگس . چمیدونم 😞
من : نه بابا !!! . همون لحظه داشتم به این فکر می کردم که خب قبلاً دلم پیش پسر داییم بود . یه بار به صورت خیلی ضایعانه داشت ازم می پرسید ازش خوشم میاد یا نه. و منم خیلی راحت جواب دادم نه !!!
فلش بک به پارسال :
یه روز گرم تابستونی مهمونی داشتیم و توی پایین ترین طبقه ی ساختمون مامان بزرگم بزرگزارش کرده بودیم . مامانم شیرینی خشک که روش پودر قند داشت گرفته بود و خیلی خوشش اومده بود . پس از من و اون خواست که باهم بریم شیرینی بیاریم . من از قسمت زن ها و اون از قسمت مرد ها . شیرینی هارو آروم آروم با دستکش توی پلاستیک می گذاشتم که اون جعبه ی شیرینیِ مرد هارو آورد و تند و تند توی کیسه می ریخت . اخم کردم و گفتم
: چقدر بی سلیقه ای !!! خوشم نمیاد اینارو اینجوری برمی داری 😒
اون : خب پس چجوری بردارم ؟؟؟
من : خب ببین من خوشم نمیاد بهم ریخته و شلخته بر میداری . دخترا معمولا از اینجور گندکاریا خوششون نمیاد . ( نویسنده : دختره داشت خودشو چی میکرد 😂 )
اون : پس دخترا از چی خوششون میاد ؟؟ بنظرت تو به عنوان یه دختر از من خوشت میاد ؟؟😉
من : برو بابا خدا شفات بده روانی !!!! شیرینی هارو برداشتی بیا بالا 😒 مغز فندوقی 😒😒😒
اون : چیه خب . حق ندارم بعدا ازدواج کنم ؟؟؟ زن بگیرم یا ......
نذاشتم حرفش رو تموم کنه . پریدم وسطه حرفش و گفتم
: چی میگی تو احمق جون !!! گفتم که نــــــه !!!!!!!
اون : واقعا از من ....
من : خب معلومه که نه !!! فکر میکنی دخترا ممکنه از تو خوششون بیاد ؟؟؟ فکر کنم تا آخر عمرت مجرد میمونی 😆. خندم از روی تمسخر بود . احساس کردم حس بدی بهش دست داده ولی اون نمی تونست احمق بازی دربیاره و فکر کنه که یه روزی اون و من باهم باشیم و.............
زمان حال :
م : کجایی ؟؟؟
من : هان ؟؟
م : میگم تو حال خودت نیستی !!!
چشم چرخوندم و به سمت اتاقم رفتم . دستش رو مثل مانع جلوم گرفته بود و سرش رو به نشونه ی نه نمی زارم بری تکون میداد . سعی کردم دستش رو کنار بزنم که یه دفعه محکم بغلم کرد و در گوشم گفت
: مطمئنی دلت پیش هیچکس نبوده ؟؟؟
خواستم از بغلش جدا بشم که................
خب خب خب این پارت تموم شد و خیلی زیاد بود 😮💨 دستم درد گرفت 😂 ۶۶۴۱ کاراکتر بود 😨😨😨
خب مرسی از حمایت هاتون ❤️❤️❤️ لایک و کامنت فراموش نشه 😉 فعلا 👋🏻
آهان راستی شرط هارو یکم بیشتر میکنم 🌸 ۱۵ تا لایک و ۱۰ تا کامنت 😉 می دونم که از پسش بر میاین ✌🏻