تکپارتی بخش اخر
بشوووت ادامه
تکپارتی بخش پنجم
الکس
در رو بستم و رفتم لبامو گذاشتم رو لباش یه گاز گرفتم و ولش کردم بعد در رو باز کردم میخواست بره بیرون که یه نیشگون محکم از کونش گرفتم که آهی کشید و رفت سمت در ماشین من هم در ماشین رو باز کردم و قبل از اینکه بشینه یه شاخه گل رز قرمز که هم رنگ لباسش بود رو جلوش گرفتم جولیکا چشماش از خوشحالی برقی انداخت گل رو گذاشتم گوشه موهاش خیلی زیبا شده بود
جولیکا
رفتم گونشو بوسیدم و سریع نشستم که در رو بست و خودش هم نشست به سمت پارتی رفت
آدرین صبح بود مرینت هم خونه ی من بود رفتم بلندش کردم و یه صبحونه مفصل خوردیم من هم بردم گذاشتمش آرایشگاه و خودم هم رفتم خونه تا یه حموم برم بعد از حموم یه لباس شیک پوشیدم و یه عطر خوشبو زدم و رفتم سمت طلا فروشی من رسما عاشق و دلباخته مرینت شدم باید هرجوری که شده اونو برای خودم کنم اره میکنم
یه انگشتر خیلی خوشگل که از جنس طلا بود خریدم و رفتم دنبالش هنوز یک ساعت تا پارتی مونده بود باهم رفتیم کافیشاپ که بعد از چند دقیقه دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم انگشتر رو درآوردم و زانو زدم و رسما از مرینت دوپن چنگ خاستگاری کردم
مرینت
باورم نمیشه که آدرین هم منو دوست داره اون جلوی همه از من خاستگاری کرد من هم بی معطلی بله رو گفتم که همه برامون دست زدن آدرین هم منو بغل کرد و لبامو بوسید با ی بوسش آتیش تو بدنم شعله ور شد من میدونستم که میشه بهش اعتماد کرد
بعد از یه نیم ساعت راه افتادیم به سمت پارتی
آلیا
امروز تولد مرینت بود بهترین رفیقم .
صاحب پارتی یعنی لوکا دوست آدرین بود قرار بود بگیم که پارتی رو شرکت گرفته تا آدرین و الکس هم بیان آخه آدرین خیلی اهل پارتی نیست
من و نینو و لوکا البته با کمک کاگامی یعنی زن لوکا ویلا رو آماده کردیم و آدرس رو براشون اس ام اس کردیم همه در حال آماده باش بودن که آیفون به صدا دراومد الکس بود یه دختر هم همراهش آورده بود
نینو
هیچ وقت فکر نمیکردم الکس بتونه دختر خالش رو راضی کنه تا بیاد پارتی
در رو باز کردیم اونا اومدن تو خونه ما همه چیز رو براشون تعریف کردیم که نزدیک بود شاخ در بیارن یه فشفشه دادیم دست جولیکا و الکس و گفتیم هر وقت که گفتیم روشن کنن بعد از ده دقیقه بالاخره اون ها هم اومدن مرینت و آدرین دست در دست هم داشتن میومدن بالا البته از تو دوربین دیدیم یعنی اینا کی این قدر باهم جور شدن!!!!!!!😳😳😳
همه سر جاهای مشخص شده وایسادیم آلیا آروم گفت فشفشه هارو روشن کنید که در باز شد همه جیغ زدن و برف شادی رو تمام خالی کردن رو مرینت بیچاره
مرینت
در رو باز کردیم که انگار برام تولد گرفته بودن تازه یادم افتاد خداجون اره امروز تولدم بوووود
خیلی خوشحال بودم که به فکرم بودن اونا بهترین رفیقام بودن
۵ سال بعد.
.
.
.
.
.
مامانی علوسکم جکاس ( مامانی عروسکم کجاس )
مرینت. تو کشو تخت
ماشه مامان منموووون ( باشه مامان ممنون)
و پایان
بالاخره تموم شد
بوج به کله های قشنگتون بابای