لواشک حاجی P15,16,17🍒
واقعا مرسی از حمایتاتون خوشحالم کردید😙
شرط 30 لایک 30 کامنت ب بالا
پارت15
خواست از در خارج بشه که فکری به سرم زد ، الان کاری باهات میکنم طاها جون که از اومدنت پشیمون شی عزیزمممم
دستی به لبم کشیدم تا علامت رژم روی دستم بیوفته
لبخند شیطانی زدم و گفتم :
_ یه لحظه صبر کن لطفا
برگشت به سمتم و سوالی نگام کرد ، با قدمای آهسته به طرفش رفتم و تو چشماش نگاه کردم
دست بردم و یقه لباسشو گرفتم ، دستمو کامل به پیراهن سفید رنگش کشیدم تا جای رژم روش بمونه
فاز مظلومیت گرفتم و طوری که انگار شرمنده ام لب زدم :
_ یقه لباستو خراب کردم میخواستم درستش کنم ، میتونی بری
مشکوک نگام کرد که سرمو پایین انداختم ، مثلا خجالت کشیده بودم جون عمم
دستگیره درو به طرف خودش کشید و از اتاق خارج شد
به طرف میز آرایشم رفتم و با دستمال مرطوبی رژمو کم رنگ ترکردم ، میخواستم آبروشو ببرم تا دیگه از این غلطا نکنه
سعی کردم خودمو عصبی جلوه بدم تا طبیعی تر باشه ، اخمامو تو هم کشیدم و به طرف هال حرکت کردم
کنار مامان نشستم و منتظر شدم تا یکی متوجه یقه لباس طاها بشه ، از شانس گوهم گرم صحبت بودن و توجهی بهش نمیکردن
دندون قروچه ای کردم و با عصبانیت از جام بلند شدم ، رو به حاج قربان با جدیت گفتم :
_ این خواستگاری از نظر من کنسله
همه متعجب نگام میکردن و بابا با اخم دستاشو مشت کرده بود
حاج قربان نگاهی به بابا انداخت و دوباره خیره شد بهم و گفت :
+ چرا دخترم؟ اتفاقی افتاده؟؟
_ بعله ، متاسفانه پسر شما مورد داره ، هوله
+ چی چی وله؟؟؟
خندمو به زور کنترل کردم و با لحن قبلی ادامه دادم:
_ هول ، یعنی اینکه نتونست خودشو کنترل کنه و تو اتاق....
به اینجای صحبتم که رسیدم سرمو پایین انداختم و سکوت کردم
+ تو اتاق چی؟؟؟
_ به یقه لباسش دقت کنین متوجه میشین
پارت16
زیر چشمی خیره شده بودم به طاها تا واکنششو ببینم
دستشو به سمت یقه لباسش بردو نگاش کرد ، با دیدن جای رژم روی پیراهن سفید مردونش چشم دوخت بهم که فوری نگاهمو ازش دزدیدم
حاج قاسم رو به پسرش گفت:
+ طاها پسرم بهتره بریم
_ بعله حتما
فک کنم ریده بودم و حسابی گند زدم ، یعنی باور نکردن که کار طاها بود؟؟
عفرینه خانوم به همراه دخترش از سرجاش بلند شد ، بابا که از چهرش مشخص بود خجالت زده شده تند تند گفت:
+ آقا قاسم لطفا منو ببخشید
حاجی لبخند کم رنگی زد و گفت :
_ ایراد نداره ، با اجازه شما
و رو به دخترش که از قضا اونم چادری بود گفت :
_ بریم فاطمه جان
دختره سری تکون داد و به سمت در حرکت کردن ، مامان کنارم ایستادو یواشکی نیش گونی از پهلوم گرفت که از درد لبمو گاز گرفتم
اصلا از کاری که کرده بودم پشیمون نبودم هیچ ، تازه خوشحالم بودم که تونستم دکشون کنم
لبخند پیروز مندانه ای زدم و بعد از خداحافظی با خانواده محترمه طاها جون ، شالمو از سرم برداشتم و یه گوشه پرتاب کردم
رو مبل نشستم که بابا به سمتم اومد ، خواستم چیزی بگم که سیلی محکمی به صورتم زد
دستمو روی صورتم گزاشتم و با تنفر نگاش میکردم
از جام بلند شدم و خواستم به طرف اتاقم برم که مچ دستمو محکم گرفت و گفت:
+ کجا؟؟ آبرومو بردی دختره بی حیا ، خجالت نمیکشی؟؟
بدون اینکه نگاش کنم لب زدم :
_ من دوسندارم با این پسره ازدواج کنم مگه زوره؟؟
+ آره زوره ، خوب گوشاتو واکن نفس، بخوای کله شق بازی در بیاری دمار از روزگارت در میارم
چشمامو با درد بستم و نفس عمیقی کشیدم که ادامه داد:
+ هفته دیگه تاریخ عقدتونه ، فردا میاد دنبالت باهم برین برای خرید طلا و لباس
با تعجب نگاش کردم ، اشک تو چشمام حلقه زده بود ولی نمیخواستم کسی ببینه که گریه میکنم
پارت17
بغضمو قورت دادم و گفتم :
_ بابا تورخدا ، من نمیخوام با اون ازدواج کنم . ببخشید دیگه از این کارا نمیکنم قول میرم
+ همینکه گفتم ، الانم برو توی اتاقت. گوشیتم پاکسازی کن . خوش ندارم دوفردای دیگه انگی روم بچسبونن
مچ دستمو ول کرد و به سمت در رفت و از خونه خارج شد . به مامان نگاه کردم که با حسرت داشت نگام میکرد
میدونستم کارم ساختس و دیر یا زود باید قربانی این ازدواج زورکی بشم . به طرف مامان رفتم که آغوششو برام باز کرده بود
محکم بغلم کرد که سرمو روی سینش گزاشتم و به چشمام اجازه ی باریدن دادم ، به پهنای صورتم اشک میریختم و به بخت بدم لعنت میفرستادم
مامان سرمو نوازش کرد و گفت :
+ گریه نکن خوشگلم ، آروم باش . درست میشه فدات بشم
دماغمو بالا کشیدم و فین فین کنان گفتم :
_ مامان تورخدا نزار منو شوهر بده . من از این پسره چندش اصلا خوشم نمیاد
+ چیکارکنم نفس؟؟ نمیتونم روی حرف پدرت حرف بزنم . این پسره هم که بد نیست
_ ایش قیافش شبیه اسب آبیه دوس ندارم اصلا
مامان تک خنده ای کردو ادامه داد:
+ قیافش که خوبه عزیزم
_ نوچ من نمیپسندم اصلا
+ یه مدت باهاش آشنا شو اگه خوشت نیومد من خودم با پدرت صحبت میکنم که کنسلش کنه
با ذوق نگاش کردم و گفتم :
_ جون من؟ راس میگی؟؟
بوسه ای روی موهام نشوند و سرشو به نشونه تایید تکون داد
بشکن زنان به سمت اتاقم رفتم و برای خودم قرمیدادم
انگار نه انگار که دو دقیقه پیش داشتم از ناراحتی عر میزدم . گوشیمو برداشتمو روی تخت دراز کشیدم
شماره کیا رو گرفتم و منتظر شدم تا جواب بده ، بعد از چند تا بوق تماس وصل شد
صدای سرخوش کیا تو گوشم پیچید:
+ به به ببین کی زنگ زده!! ملکه الیزابت
_ مزه نریز کیا. کجایی؟؟
+ دارم میرم خونه چطور؟؟؟
آهی کشیدم که گفت :
+ چیزی شده نفس؟
_ امشب برام خواستگار اومد
+ اوه اوه ، کدوم بدبختی بود؟؟ فک کنم خر مغزشو گاز زده بود که اومد خواستگاریت
_ خفه شو کیااا ، وای پسره بچه بسیجی بودا . از اونا که همش باخودشون ذکر میگن و نماز میخونن
ببینم چیکار میکنید دیگه
یا لایک کن و کامنت بزار یا شب میام تو خابت و اهم اهم