زندان بان مجهول پارت ②
مرسی بابت حمایت
¦🤎🥵¦
#پارت2 *◄থৣ زنـבان بان مجهول থৣ►
°-----------------------------------°
هنوز کاملا به خواب نرفته بودم که باحس کردن دستی رو سرم ترسیده چشم هامو باز کردم و وحشت زده به عمو کمال که کنارم بود نگاه کردم و باصدایی دورگه از ترس گفتم:
_عمو کمال؟ داری چیکار میکنی؟
با حس ک اینکه حالش سرجا نبود..
_هیس بچه.. امشب عمو نداریم! امشب من عاشقتم....
ترسیده ازجا پریدم و باچشم های گردشده و نم زده نگاهش کردم گفتم:
_چی داری میگی تو؟ پاشو از اتاقم برو بیرون.. وگرنه داد میزنم خونه رو میریزم روی سرت!
همزمان خیز برداشتم تا فرار کنم ک..
_هوی ، کیو تهدید میکنی؟ هان؟
خیلی ترسیده بودم.. به گریه افتادم و با التماس گفتم:
_عمو التماس میکنم داری چیکار میکنی؟ توروخدا بلند شوبرو.. داری اذیتم میکنی!
_خفه شو کره خر.. به من نگو عمو.. خم شد کنار گوشم با حالت چندشی ادامه داد:
_امشب کارت دارم دختر
با انزجار صورتمو جمع کردم و سعی کردم خودمو از دستش نجات بدم..
ششرط پارت بعد 15 لایک و 15 کامنت
بای بای
راستی جواب چالش مریم رو به شرط برسونید ادامش خیلی خفنه
😉