رمان بادیگارد زورگو[پارت1]🧛🏻♀️
ادامه؟
#پارت_1
بادیگارد زورگو 📼🖤➜
•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•
با عصبانیت در ماشین رو بستم و استارت زدم.
پام رو روی گاز گذاشتم و با سرعت شروع به حرکت کردم.
انقدر اعصابم به هم ریخته بود که مغزم داشت منفجر میشد!
باورم نمیشد انقدر راحت میخواستن برای منی که همیشه هرکاری که خودم میخواستم رو انجام میدادم، تصمیم بگیرن.
من دیگه بیست و چهارسالم شده بود و خودم
میتونستم واسه خودم تصمیم بگیرم
اما کاش اینارو اون پدربزرگ و نامادری نفهمم میفهمیدن!
از دست بابا هم خیلی عصبی بودم..
اون نباید اجازه میداد که بقیه واسم تصمیم بگیرن، نباید سکوت میکرد!
اون که میدونست من چقدر روی این مسئله حساسم، نباید کنار میکِشید...
یک ساعتی همینطوری توی خیابون بی هدف می چرخیدم که حس کردم یه ماشین داره واسم چراغ میزنه
بی حوصله باپرخاش دستمو توهوا تکون دادم و گفتم:
_چه خبره بابا بیا برو خب این همه راه بهت دادم...
ولی نرفت و چراغ زدنش تبدیل به بوق های پیاپی شد..
_ای بابا چه گرفتاری شدیم خدایا شکرت که
توی خیابونم باید گند بخوره توی اعصابم!
عصبی دستمو از شیشه ماشین درآوردم و روبه ماشین که راننده اش پسری جوان بود داد زدم:
_چته بابا عروس آوردی؟ چشمای کورت رو بازکن بیا برو دیگه اه!
بعدش دستمو آوردم داخل و سعی کردم سرعتمو آهسته کنم تا گورشو گم کنه.
_من واقعا نمیفهمم درک نمیکنم یه سری آدما چرا اینقدر میرن روی مخ بقیه آخه... نمیدونم کدوم احمقی به این روانی ها گواهی نامه داده!!
•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•●•
📓