قرمز سیاه ❤️🖤 ❶:𝖕𝖆𝖗𝖙
این رمان محتوای خاصی ندارد 💛💛
ی رمان جدید اوردم امیدوارم خوشتون بیاد ❤️🖤
پارتی :
روی صندلی نشسته بودم و الکس مست مقابلم و اسرار داشت مست کنم و باهم بریم داخل جمع
قبول کردم و سریع بطری ویسکی که وسط میز گذاشته شده بود رو برداشتم
سرشو باز کردم ریختم داخل لیوان
لیوان رو سر کشیدم و از روی صندلی بلند شدم
دخترا بغل پسرا میرقصیدن و پسرا هم دخترا رو میمالیدن
سعی داشتم به پسری جز الکس نچسبم
ولی کم کم مست شدم و چیزی نفهمیدم....
***
نورخورشید اروم چشمامو نوازش میکرد
خورشید اسرار به بیدار شدنم داشت و نورش لحظه یه لحظه بیشتر میشد
اروم چشمام رو باز کردم و به سقف خیره شدم
سقف اتاق من نبود متعجب بلند شدم و از اتاق خارج شدم
آبی به صورتم زدم و تازه متوجه شده بودم خونه ی کسی نیستم جز الکس
از سرویس خارج شدم و به ساعت مچیم نگاهی انداختم
زیر لب الکس رو چند فحش دادمو دنبالش میگشتم
روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش روی صورتش
دستمو روی نرده ها کشیدم و از پله ها پایین اومدم
صدای پاهام رو شنید و روی کاناپه نشست
_ الکس توظیح بده چرا بیدارم نکردی..؟
با دیدن سر و صورت کبودش زبونم بند اومده بود
نگران ازش سوال کردم
_ الکس این چه قیافه ای چی شده
الکس: چیزی نشده دیشب تو پارتی دعوا راه افتاد
_الان چی حالت خوبه..؟
الکس: خوبم تو نگران نباش فقط نمیتونم برسونمت خونه
تک خنده ای کردم : لازم نکرده خودم میرم کاش حداقل بیدارم میکردی دانشگام دیر نمیشد
***
سوار ماشین شدم و سریع به سمت خونه رفتم و بدون یک کلمه حرف زدن لباسمو عوض کردم
و
به
الیا زنگ زدم بعد چند بوق جواب داد: منتظرتم مرینت کجایی تو
_ معذرت میخوام الان میام
گوشی رو قطع کردم و نفس راحتی کشیدم
کیفمو برداشتم و سوار ماشین شدم و حرکت کردم
***
داخل کلاس ردیف دوم نشسته بودیم و. استاد داشت درس میکوبوند تو سرمون
نگاهی به الیا انداختم برعکس من اون عاشق درس بود و با اشتیاق کامل خوب گوش میداد
با صدای استاد به خودم اومد
استاد: خانم مارینت حواستون کجاست..؟
معذرت خواهی کردم و چسبیدم به درس
***
داشتم با الیا حرف میزدم و که ی ماشین مشکی BMV
دنبالمون بود الیا که متوجه شده بود چسبیده بود به من
باید از خیابون رد میشدیم که چراغ برای ابرهای پیاده قرمز بود درست اونور خیابون راه منو الیا از هم جدا میشد
به چراغ نگاع کردم و بعد به دور و برم
اثری از ماشین مشکی نبود الیا دستمو گرفت و حرکت کرد
از خیابون رد شدیم و از جدا
چند دقیقه ای بود که اثری از ماشین مشکی نبود
نگران الیا بودم نکنه رفته دنبال اون
کنار مسیری که داشتم میرفتم زن و بچه های زیادی جمع شده بودن ایستادم و رفتم جلوتر
بازم از اون نمایش های مسخره
نزدیک خیابون شدم تا ازش رد شدم همون لحظه ماشین مقابلم داخل خیابون ایستاده بود
متعجب به شیشه های سیاهش چشم دوختم
چیزی دیده نمیشد
یهو شیشه ها پایین کشیده شدن
پسری با موهای بلوند و عینک و ماسک دودی داخلش نشسته بود بیخیال سعی کردم رد شم ولی با چیزی که داخل دستش دیدم مثل مجسمه ی جا گیر کردم
انچه خواهید دید:
- خواهش میکنم اون عکس هارو پاک کن
- من باید چیکار کنم..؟
- چرا الکس ازم مخفی کرد
- تو کی هستی..؟
چطوره ادامه بدم یا ن 💛💛
در مورد اسم رمان بنظرتون معنیش چی میتونه باشه..؟ ❤️
حدس هرکس درست باشه اسپویل داخل گفتمان بهش میدم😃❤️❤️