پسران مغرور دختران شیطون فصل سه

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 13:57 1403/02/14

شرط ۱ لایک🗿😂

فصل سوم

اميدوارم تا حالا از اين رمان لذت برده باشيد .

" مهديس "

با صداى ترمز ماشين از خواب بيدار شدم ...نگاهى به دور ورم انداختم ... كمى كشيد تا يادم بياد كجام و چه اتفاقى افتاده ....ترانه بغل دستم خوابيده بود ... و صحرا  هم داشت رانندگى مى كرد ..... يعنى هنوز نرسيديم ؟!..از پنجره ى ماشين به تابلو هاى سبز رنگ جاده خيره شدم ، آمل پنج كيلومتر ديگه ..پس خيلى نزديكيم .... با خوش حالى نشستم سرجام و گوشيمو از تو جيبم در اوردم و به مامانم زنگ زدم ..بعد از خوردن چند بوق مامان تلفنو جواب داد ...

_ الو .. سلام مامانى....

_ قربونت برم ... من دلم برات يه ذره شده !

_ حدث بزن ....

_ آره ... داريم ميايم شمال

_ الهى فدات شم اينجورى نگو .... ما ، پنج كيلومترى آمليم

_ چشم ... چشم حتما .. خداحافظ .

تلفنمو قطع كردم و گذاشتمش توى جيبم ...صحرا وقتى متوجه شدش من از خواب بيدار شدم .... صداى ضبط ماشينو بلند كرد تا ترانه ى خوابالورم از خواب بيداركنيم !....آهنگ زد بازى رو گذاشت كه خيلى بِكوب .. بِكوب بود و صداى ضبطم تا آخر برده بود بالا .... گوشامون سوت مى كشيد ..

چرا نشستى بلا ازسرجات پاشو ... وسط اين همه ميخوام برقصم باتو

تريپ ميدونى چيه ميشناسى مارو .... الآن نميريم خونه هستيم اينجا تا صبح

همه دارن باهم وسط مى رقصن ... نيازى نيست معرفى كنى من كى هستم

با دافم نشستم ، يه گوشه با شامپاين ... ميزاره رو لبام يدون ماچ ....هو ....

بيا ببرمت طرفى كه تاريكه ...... دستم بخزه رو كمر باريكت

نترس دختر انقدر نرو حاشيه .... اينى كه مى بينى درسته ام جى

اى بابا زاخارا ول نمى كنن ..... جا باز كنيد كه دخترا بتركونن

ديگه الآن نيست وقت رقصت روى زمين .... نميخواد بچرخى باكف سرت روى زمين ... هو ...

صاحبخونه روهم بريز عطر و ريلكس كنم امشب نميخوام شادباشم

ببخشيد خانومى دافم هست بامن ........ پس فقط تو برقص واسه ام

چرا نشستى بلا ازسرجات پاشو ... وسط اين همه ميخوام برقصم باتو

تريپ ميدونى چيه ميشناسى مارو .... الآن نميريم خونه هستيم اينجا تا صبح

ميترسى برقصى از دفعه ى اولت ... ياكه زيادى ليزه كفى صندلت ...

بدو بيا عشقم تو رو ميخوام امشب .... از آشپزخونه اّك‍ برو بيا يِِكم ...

صبركن ام جى شعر بگه ... بعد برو كونتو تو وسط قر بده ...

سر تا پاتو بلرزون تو مثل زلزله .... اسم زد بازى بيار رو لب قرمزت

كلك‍ نگاه كن به من ..... اسمم تو ى چشمم صدا كن بخند ..

بعد بگو ميخوايى منو بذار خُل بشم ... بيا بريم دختر ... يه جاى بهتر ... چون امشب ميخوام برقصى بام كنار استخر

اگه دوست دارى ميريم شراب بالا .... دود مي كنيمو ميشم خراب حالا

چرا نشستى بلا از سرجات پاشو وسط اين همه ميخوام برقصم باتو

تريپ ميدونى چيه ميشناسى مارو ... الآن نميريم خونه هستيم اينجا تاصبح

چرا نشستى بلا از سر جات پاشو .... وسط اين همه ميخوام برقصم باتو

تريپ ميدونى چيه ميشناسى مارو .... الآن نميريم خونه هستيم اينجا تا صبح

***

" ترانه "

اههههههههه‍ ..... صحرااااا  صداى اون لامصّّبو كمش كن !.....اما صحرا به جاى اينكه صداشو كمتر كنه بدتر صداى ضبطو بردش بالا ... باكلافگى از جام بلند شدم و گفتم :_ شما دوتا گودبايل پارتى گرفتيد ؟!...._صحرا  _ خانوم خوابالو ... رسيديم نميخوايد پاشيد ؟!.....متعجب به دور و ورم نگاه كردم ..... جدى .. جدى رسيده بوديم آمل !...._ چقدر زودگذشت._مهديس _ واسه اينكه جنابالى كل مسيرو خواب بوديد !....سريع نميم خيز شدم كف ماشين و كيفمو برداشتم و از توش آينه كوچكى در اوردم و نگاهى به چهره ى خودم انداختم ...از بس خوابيده بودم چشمام پوف كرده بود .... رنگم زد و بى آرايش بود ....بهتره قبل ازاينكه برسيم يه رنگ و رويى به قيافه ام بدم ....روژلب گلبهى اى از توى كيفم در اوردم و ماليدم .... پشت سرش هم يه خط چشم نازك‍ و كمى ريمل زدم ....خلاصه چهره ام از اين رو به اون رو شد ..._ آخيش ... حالا قيافه ام بهترشد ...

***

صحرا  جلوى در خونمون ماشينو نگهداشت ...از ماشين پياده شدم و چمدونم را از توى صندوق عقب ماشين صحرا برداشتم ..با صحرا و مهديس هم رو بوسى كردم و از ماشينشون دور شدم و به طرف خونه مون رفتم و زنگ درو زدم

_ كيه ؟

_ منم مامان جان درو بازكن ...

مامان _ وايى ترانه تويى الهى دورت بگردم مادر بياتو ...

مامان در خونه رو باز كرد .... وارد خونه شدم و درو پشت سرم بستم ....وايى ... چقدر دلم براى اين خونه تنگ شده بود .....چشمامو بستمو نفس عميقى كشيدم ...اين خونه بوى زندگى ميداد ...

***

" صحرا  "

وقتى ترانه رو در خونشون پياده كردم ... باهاش خداحافظى كرديم و راه افتاديم ... حالا نوبت مهديس بود كه برسونمشون درخونشون فاصله ى  خونه ى منو مهديس و ترانه فقط يه خيابون بودش ..بعد از رسوندن مهديس درخونشون ... باخيال راحت به سمت خونه ى خودمون رفتم ....

***

دستم را چندبار پشت سرم هم روى دكمه ى آيفن فشاردادم .... و زنگ زدم ...مامان _ كيه ؟!....بادى به گلوم انداختم و صدامو كمى كلفت كردم تامنو نشناسه ..._ منم !ولى انگار بازم شناختم_مامان _ صحرا  تويى دخترم ؟! .... بيا تو. درو برام باز كرد .... واقعا اين مادرا چه هوشى دارند

دسته ى چمدونم را دردستم فشردم و دنبال خودم كشيدمش .... چرخ هاى زيرچمدون شروع به حركت كردند ...وارد خونه كه شدم سريع پريدم توى بغل مامانم و بوسيدمش ....

الهى دورش بگيردم ...

چقدر لاغر شده

مامان بعد از اينكه حسابى منو تو آغوشش گرفت و بوسيد ، دستاشو به سمت آسمون گرفت و خدارو بخاطر اينكه من بسلامت رسيدم شكر كرد  .... بعد از مامان دويدم سمت بابا و بوسيدمش ..... چقدر دلم واسه گرماى آغوش بابام تنگ شده بود ....از بغل بابا كه خارج شدم دنبال پوريا گشدم ....

ولى نبود_ مامان .. پوريا كجاست ؟!....مامان _ مادرجون پوريا برگشته اصفحان !_ اِه .... مگه نگفتى سال نو رو ميخواد پيش شماها بمونه؟!.....

مامان _ چرا ... ولى صاحبكارش بهشزنگ زد گفت بايد برگرده_ اوف .... چه بد شد._بابا _ حالا اينا رو بيخيال درس و دانشگاه چطور بود ....

_ الآن انقدر  گشنمه كه ناى ايستادن ندارم ... اول بريم يه چيزى بخوريم بعدش من براتون توضيح ميدم_مامان_ مامان جون شام درست كردم .... تا غذا آماده ميشه تو برو چمدونتو بزار تو اتاقت لباساتم عوض كن . به سمت اتاقم به راه افتادم _ چشم ...به زحمت چمدونمو به اتاقم بردم و گوشه ى چهارچوب در ولش كردم .....با ديدن اتاقم .. حس آرامشى بهم دست داد .. انگار در امن ترين جاى دنيا هستم اينجا هنوز به همون شكلى  چينده شده بود !مامان تعقيرش نداده.دويدم طرف تختم و دراز كشيدم روش ...وايى .... چقدر دلم واسه ى نرمى پتوم تنگ شده بود ..بعد از اينكه يه دور حسابى تو اتاقم زدم ... لباسامو عوض كردم و به طرف هال رفتم .... تا كمك مامان كنم و باهم ميز شامو بچينيم !بابا هنوز اين اخلاقش عوض نشده بود ...

ميشست روى كاناپه ى روبه تلوزيون و پاهاشو روى ميز روبه رويى كاناپه دارز مى كرد و مشغول خواندن روزنامه مى شد ....با ديدن بابا پوزخندى زدم و دويدم سمت آشپزخونه ..مامان براى شام سوپ هويچ درست كرده بود ....غذاى مورد علاقه ى من ...سريع به طرف كابينت ها رفتم و دنبال بشقاب هاى توچال مخصوص سوپ گشدم .....مامان جاى همه چى رو تعقير داده و منم بلد نيستم چى رو كجا گذاشته !..._مامان _ هه .. تو بيا برو بشين سرميز خسته اى من خودم ميارم ...بدون اعتراض به سمت ميزغذا رفتم و نشستم ...._مامان _ خوب ... ترانه و مهديسو رسوندى خونشون ؟!...._ آره ... اول رفتم اونارو رسوندم .. بعدش خودم امدم._مامان _ درس و دانشگاه چطور بود ؟!...هنوز حرف مامان تموم نشده بود كه بابا هم امد و سر ميز نشست_ خيلى خوب بود ... ( و با لحنى كه انگار چيزى يادم امده باشه رو به بابا گفتم )  آهان راستى بابا دانشگاهمون يه بورسيه گذاشته بود ، براى كل دانشجوهاى دانشگاه ؛ كه هشت نفر از بهترين دانشجوها توى اين بورسيه انتقالى مى گيرند مى روند فرانسه و اونجا مى تونن به خرج و مخارج دولت ، درس بخوانن .... راستش منو ترانه و مهديس تو اين بورسيه ثبت نام كرديم و قبول شديم .... حالا هم قراره 15 فروردين بريم فرانسه ... ( و خيلى آروم و مهربون اضافه كردم ) .. البته اگه شما اجازه بديد ...

بابا باخونسردى قاشقشو برداشت و مشغول هم زدن سوپش شد ...._بابا _ اجازه نميدم !با شنيدن اين حرف بابا چشمام از تعجب گشاد شد و بى اختيار گفتم :_ چرا ؟!بابا _ چراشو خودت ميدونى_  نميدونم_بابا _ نميدونى ؟! .... من يه دختر جوان را پاشم بفرستم كجا ... اونم تواين دوره زمونه كه همه جا پراز گرگه !_ اِه .. بابا ... پس چرا اجازه داديد برم تهران درس بخوانم ؟!...._بابا _ اون فرق داشت ..باعصبانيت:_ چه فرقى ؟!...بابا _ تهران كه رفتى فاصله ى بينمون چندساعت بود، هروقت ميخواستم ميومدم بهت سر ميزدم  .... اما نه فرانسه كه چند تا كشور فاصله مونه ..._ بابا خواهش مى كنم من كلى تلاش كردم تاقبولبشم .. من تنها فرانسه مى تونم هنرمو گسترش بدم.

بابا _ بيخورد تلاش كردى ...

_ يعنى چى بابا من ديگه بچه نيستم كه هرجاشما بخوايد برم و هرجاهم نخوايد نرم ! .... من خودم واسه زندگى خودم تصميم مى گيرم. بابا كه انتظار اين طرز حرف زدنو از طرف من نداشت روى پاهاش ايستادو تقريبا با فرياد گفت :_بابا _ تو تا وقتى تو خونه ى منى و من خرجيتو ميدم بچه اى و تا صد سال ديگه هم براى من همون نى نى كوچولواى كه شبا فقط تو بغل مامانش خوابش مى برد.... وقتى مسئوليتت افتاد گردن يكى ديگه اون وقت هر بروهر غلطى كه دلت ميخواد بكن ! ....من با پرويى جواب دادم :_ اينا همش بهونه است ... الآن اگه من ازدواج كرده بودم شما بهم اجازه ميديد من برم ؟!...

منتظر جواب " نه " از طرف بابا بودم اما بابا گفت :_ آره!متعجب فرياد زدم :_ آره ؟!_بابا _ آره ... اگه ازدواج مى كردى اجازه ميدادم برى ... ولى به شرطى كه خود شوهرت هم باهات بياد !_ يعنى چى مگه ازدواج كردن دلبخواهى يه كه هروقت خواستم شوهر كنم !.._بابا _  بحث نكن با من صحرا ... تو تا وقتى مجردى و من اختيارت رو دارم اجازه نميدم تنها از كشور خارج بشى و بخواى اونجا ادامه تحصيل بدى. با عصبانيت از سر ميز بلند شدم و پاى راستمو محكم كوبيدم به زمين و به طرف اتاقم رفتم و با صداى بلند گفتم :_ اين انصاف نيست !در اتاقو محكم بستمو از پشت قفلش كردم و بهش تكيه دادم و نشستم روى زمين .....زانوهامو بغلش كردم و سرمو گذاشتم روشون ...و از ته دل ناليدم :_ لعنتى. من بايد برم فرانسه ، حتى اگه مجبور بشم خودم برم خاستگارى پسرا !با گفتن اين حرف از پشت در بلند شدم و به طرف تختخوابم رفتم و روش ولو شدم،كمى كشيد كه صداى هق و هق گريه ام بلند شد ...بالشت زيرسرمو برداشتمو گذاشتمش روى دهانم و سعى كردم صداى هق و هق گريه امو خفه كنم !....

***

" مهديس "

صداى داد و فرياد بى بى دوباره خونه رو برداشته بود . بازگير داده بود به آقا غلام بد بخت ( باغبونمون رو ميگم ) كه چرا درختارو اونجورى كه مى خواستم ..... هرس نكردى ؟ چرا گلا رو آب ندادى ؟ .... و اين چور چيزا. آقا غلام هم از ترس پشت سر هم مى گفت :_آقا غلام _ الآن درستش مى كنم خانوم .... همين الآن درستش مى كنم ...فكر كنم بيچاره زهره ترك‍ شده ..همه تو اين خونه از بى بى مى ترسيدند ( بين خودمون بمونه حتى بابام ) نه اينكه بيچاره بد اخلاق باشه ها ... نه.. فقط يه ذره جذبه اش زياده بود ..خلاصه ديشب از سردرد نتونسته بودم بخوابم تازه ساعت شش صبح بود يه ذره بهترشده  بودم داشتم سعى مى كردم كه بخوام اما بى بى شروع كرد ....ديگه داشتم روانى مى شدم ... آخه اين وقت صبح وقت داد زدنه ؟.....ديشب وقتى رفتم به بابام درباره ى بورسيه گفتم : گفت غلط كردى دختره ى (...) .... خلاصه قبول نكرد ... فقط بعدش ... با كلى التماس تونستم راضيش كنم .... كه البته برام يه شرط گذاشت اونم اينه كه بايد ازدواج كنم !...واسه همينم از ديشب تاحالا يه بند دارم گريه مى كنم ...اين بد ترين شرطى بودش كه ميتونست برام بذاره ... اون باباى زرنگمم چون ميدونست نميتونم به شرطش عمل كنم اين شرطو گذاشت

ازدواج ..

حتى فكر كردن بهش هم آدمو به خنده مينداخت ....

آخه مگه دست منه كه هروقت دلم بخواد ازدواج كنم ؟!....

كو خاستگار ...

وايى خدا .. دارم ديوونه ميشم ..بعضى وقتا دلم ميخواد از دست ايراد هاى بى بى و شرطاى بيخود بابا خودمو بكشم!تورو خدا ببين به چه روزى افتادم ...تا ديروز از هرچى پسر بود حالم بهم ميخورد ...اما الآن دارم خدا .. خدا مى كنم تا 15 فروردين برام خاستگار بياد !...يعنى ميشه ....يعنى خاستگرمياد .. اگه بياد به اولين خاستگارم جواب مثبت ميدم!

اصلا ازكجا معلوم كه پسره قبول كنه بياد فرانسه

آخ ... پاك گيج شدم ......

ديگه نميدونم بايد چيكار كنم ...._بى بى _ مهديسسس!. .... بيدارشو ...اوف ... اينم خروس بى محله به خدا !.....با خستگى از روى تختم بلند شدم و يه آبى به دست و صورتم زدم و سريع دويدم از اتاقم بيرون تا بى بى اين اتاقو روسرم خراب نكرده!از پله ها كه رفتم پايين چشمم افتاد به بابا كه مشغول تماشاى تلوزيون بود ..مامان داشت ناهار درست مى كرد ...و بى بى هم روى صندلى گهواره ايش نشسته بود و مشغول بافتن بافتى بود ...بچه گربه ى بى بى هم كه اسمش " جسى " بود مشغول بازى كردن باكلاف هايى كه روى زمين افتاده اند بود ...بى بى با ديدن من گفت :بى بى _ بَه بَه .... چه عجب مادمازل دل از رختخوابش كند ! ....بعضى وقتى از حرفاى بى بى خنده ام مى گرفت ...روبه روى بى بى روى زانوهام نشستم و به جسى خيره شدم ...موهاش طلايى رنگ بود امابه زيرشكمش كه ميرسيد سفيد مى شد .... چشماى درشت و براقى داشت ... دركل خيلى نازنازى بود

دستمو به سمتش دراز كردمو زير گلوشو ماليدم ...با اين كارمن خودشو لوس كرد ،  و روى زمين جلوى من رو پشتش خوابيد و ميو ميو كرد ...انگشتاى دو تا دستمو پنجه كردمو فرو بردم تو موهاى  شكمش و قلقلكش دادم .....

تنم مور .. مور شد ...

خيلى پوستش نرم بود ...._بى بى : مامان جون قربونت برم ... برو شيشه  شيرجسى رو بيار بهش بده ...از روى زمين بلند شدم_ چشم ...به سمت آشپزخونه دويدمو شيشه شير گربه ى بى بى رو برداشتم و توشو پر از شير كردم و برگشتم پيش بى بى ...جسى با ديدن شيشه شيرش دست من از روى زمين بلند شد و به طرفم امد و برام دمشو تكون داد و خودشو لوس كرد ...عاشق اين كاراشم ...دوزانو نشستم جلوش .... جسى هم به طرفم امد و دوتا دستاشو گذاشت روى زانوهام و سرشو بالا گرفت .شيشه شيرو گرفتم طرف دهنش ... و جسى هم شروع كرد به خوردن شير ...مثل يه بچه شير ميخورد ....راستش من بيشتر از  همه توى اين خونه دلم واسه جسى تنگ شده بود ! ......خودمو با غذا دادن باجسى مشغول كرده بودم كه صداى مامان بلند شد :_مامان _ مهديس ... باباتو صدا كن بيايد سرميز، غذا آماده است .سريع از روى زمين بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم ..كمى گذشت تا مامان غذا ها رو كشيدش  ...ناهارى كه مامان برامون درست كرده بود را كامل خوردم و به طرف اتاقم رفتم و نگاهى به ساعت انداختم كه عقربه 2:36 دقيقه ى بعد از ظهر را نشون ميداد ..... هنوزم خستگى راه توى تنم بود ... واسه همين برگشتم توى رختخوابمو خوابيدم ...

***

" ترانه "

با صداى مامان از خواب بيدار شدم ...ديشب وقتى رسيدم خونمون انقدر خسته بودم كه وقت نكردم راجب بورسيه باهاشون صحبت كنم.ميخواستم امروز وقتى داريم ناهار ميخوريم بهشون بگم .... اما بازم نشد ..امشب ديگه حتماً بهشون ميگم ...با خستگى از روى تختم بلند شدم ... خورشيد غروب كرده بود و آسمون تاريك ...  تاريك بود. نگاهمو به ساعت رو ميزى اتاقم انداختم :7:14 دقيقه ى شب بود .... واى چقدر خوابيدم ...._مامان _ ترانه .._ امدم مامان ..سريع از روى تختم بلند شدم و به سمت ميزتوالتم رفتم و موهامو شونه اى زدم و از اتاقم خارج شدمو به سمت هال رفتم ....

مامان _ بالاخره بيدارشدى دختر؟!..._ بله مامان جان چيكارم دارى ؟!...._مامان _ هيچى تو فقط بگير بخواب ! ..... چند ساعت پيش يه خانومه زنگ زدنش خونمون ....

_ خوب من چيكاركنم .. مگه بامن كار داشت ؟!_مامان _ باتو كارى نداشت ولى موضوع راجبه توبود !متعجب پرسيدم :_ راجب من ؟!...._مامان _ اوهوم ... زنگ زدن اجازه بگيرن كه امشب بيان خاستگاريت !باشنيدن اسم خاستگارى ناخواسته فرياد زدم .._ خاستگاريه من ؟!...._مامان _ نه پس زنگ زدن بيان خاستگارى بابات ، باباى دم بخت داشتن همين مشكلارم داره ديگه!..خنديدم._ حالا كى بود ؟!...._مامان _ نميشناختمشون .. اما هركس بود خيلى خانواده باكلاس و مودبى بودند ... گفت يكى از هم كلاسى يات تو دانشگاهه!
 

 

مبارکههههه برای دو کبوتر عاشق دست بزنید💪😉😂