پسران مغرور دختران شیطون فصل دو پارت ۱۰

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 14:52 1403/02/10

شرط نداریم خودتون لایک کامنت بزارین 

هرکسی این رمان دوست داره یه قلب تو گفتمان بفرسته♥️🗿

مينگوش محكمى از پاش گرفتم كه باعث شد ترانه جيغ بلندى بكشه ....ترانه _ آخ _ نگران نباش بيدارى ، هرچند قبول دارم بيشتر شبيه يه روياست !..._مهديس _ آلان وقت حرف زدن نيست .. الآن فقط بايد شاد باشيم و جشن بگيريم ...._ترانه _ موافقم ..._ منم همينطور ... ولى بچه ها من يه جايى يه كار كوچولو دارم شما جشنو شروع كنيد .. منم زودبرمى گردم

سريع از جمع اونا امدم بيرون و به طرف پاركينگ دانشگاه رفتم و سوار ماشينم شدم و از دانشگاه زدم بيرون ..تو راه جلوى نزديكترين شيرينى فروشى اى كه تو مسيرم بود نگهداشتم و چند كيلويى شيرينى خامه اى گرفتم و برگشتم تو ماشين ...دوست دارم به تمامى بچه هاى دانشگاه شيرينى بدم ! امروز بهترين روز زندگى منه.ماشينمو روشن كردم و دوباره به طرف دانشگاه راه افتادم و ماشينم رو سرجاى قبلش پارك كردم  ..جعبه ى شيرينى رو از روى صندلى  ماشين برداشتم و به سمت سالن دانشگاه به راه افتادم ... حياط دانشگاه خيلى خلوت بود مثل اينكه همه ى بچه ها رفتن تو سالن .... آخه مراسم داريم ..قدم هامو يكم تند تر كردم تا زودتر برسم تو سالن ..اما در يك لحظه يكى از پشت دستموگرفت و منو كشيد به طرف خودش ..همه چيز خيلى سريع اتفاق افتاد ... نتونستم ببينم كى اين كارو باهام كردش ... كه يه آن محكم پرت شدم  طرف ديوار ...سرم درد گرفته بود ... كل جعبه ى شيرينى اى كه دست بود ريخته بودش روى لباسم .. آخ خدا چه گند كارى شده بود !....متعجب رو به رومو نگاه كردم كه چشمم افتاد به هومن

با صداى بلندى گفتم :

_  چته وحشى ؟!...

هومن به طرفم امد و با دستش گلومو گرفت و فشار داد .... احساس خفه گى كردم ...._ ولم كن اشغال ... كمك ... كمك . لحظه به لحظه فشار دستش روى گردنم بيشتر و بيشتر مى شد ... جاى انگشتاش روى گردنم كبود شده بودن ..._هومن _ تو مال منى 

صحرا .... تومال منى لعنتى !...درحالى كه از فشار زياد گردنم به سرفه افتاده بودم بريده بريده گفتم :_ نه .... من هيچ وقت مال تو نمى شم ... تو هيچ وقت منو به دست نمى يارى ....

هومن پوزخندى زد :

هومن _ هه ... خواهيم ديد ...

هومن با گفتن اين حرف لباشو به طرف لبام اورد و چشماشو بست ... حالم تو اون لحظه داشت از خودم بهم ميخورد ...بايد قبل از اينكه اتفاقى بيفته كارى بكنم .... زانوى پاى راستمو با تمام قدرت اوردم بالا و محكم زدمش وسط پاى هومن ..هومن _ آخ ...هومن منو ول كرد ... و دستاشو دور شكمش حلقه كرد و خم شد توى دلش و ناليد ... الآن بهترين موقعيت واسه فرار كردنه ... سريع از بغلش رد شدم و به طرف سالن دانشگاه دويدم .... تمام مانتوم از خامه و شيرينى پر شده بود ....حالا بايد چيكار كنم ؟! .... لعنت به اين شانس .... همينطور كه داشتم دور خودم ميچرخيدم ... چشمم افتادش به ترانه و مهديس و سريع رفتم پيششون ..ترانه با ديدن من متعجب گفت :_ترانه _ صحرا تورو خدا خودتو نگاه كن ... خرس گنده شدى هنوز بايد پيشبند بهت ببندن ! ...  چرا انقدر لباساتو كثيف كردى‌؟!_مهديس _ ترانه .. مسخره بازى در نيار .... چى شده صحرا ؟ ... اين چه قيافه اى يه ؟!....به نفس نفس افتاده بودم _ داستانش مفصله ... _ترانه _ ولش كن خودمو از اينترنت كتابشو دانلود مى كنيم !( و بلندخنديد) ... من يه دست مانتو اضافه اوردم ... تو صندق عقب ماشينه ... برو بيار بپوشش ...با خوش حالى بوسه اى به گونه ى ترانه زدم و امدم از در سالن برم بيرون كه ياد هومن افتادم و سريع برگشتم سرجام !_مهديس _ چى شد ؟!...._ مهديس ميشه توبرى مانتو رو واسه ام بيارى ؟!....مهديس شكاك چشماشو ريز كرد و پرسيد :_ چرا؟! تا امدم حرف بزنم ترانه گفت :_ترانه _ لابد اينم داستانش مفصله ... درسته ؟!هرسه باهم زديم زيرخنده._مهديس _ خيله خب .... سويئچ ماشينتو بده من ميرم واسه ات ميارم ...سويئچو از تو جيبم در اوردمو پرتش كردم طرف مهديس ..._ دستت دردنكنه ...مهديس سويئچو رو هوا قاپيد ..._مهديس _ خواهش ..._ترانه _  صبركن ببينم .. كجا ميخوايى لباس عوض كنى ؟!... اينجا كه نميشه .. بايد بريم تو دستشويى .. ( و در ادامه رو كرد سمت مهديس) پس توام مستقيم بيا سمت دستشويى

مهديس _ خيله خوب ....

***

" پندار "

خيلى خوش حال بودم .... دوست داشتم فقط و فقط شاد باشم ... اصلا باورم نمى شدش كه بتونم اين بورسيه رو قبولبشم ..همينطور كه با سپهر و آرتان جشن گرفته بوديم و داشتيم به افتخار قبوليمون نوشيدنى ميخورديم .... تمام حواسم به اون سه تا بود ...اما نميدونم چرا صحرا تو جمعشون نبود ! .... انگار رفته جايى ... خيلى كنجكاو شدم ... تا امدم برم دنبالش ديدم كه خودش همون موقعه امد توسالن دانشگاه به نفس .. نفس افتاده بود .... ازچهره ى خسته اش  معلوم بود كه حسابى دويده.... همه ى لباساى تنش هم كثيف شده بودن .....يعنى چه اتفاقى براش افتاده ؟!.....اين چه وضعشه !....جسمم پيش سپهرو آرتان بود اما فكرم جاى ديگه ..._سپهر _ چته پندار ... حواست كجاست‌؟!...سريع برگشتم سمت اونا و لبخندى زدم ..._ هيجا ....آرتان ليوانشو به طرف ما اورد و گفت :_آرتان _ پس به سلامتى قبوليمون ...با ليوان توى دستم ضربه اى به ليوانش وارد كردم .... سپهرم همينطور و هرسه يه صدا گفتيم :_ به سلامتى ...وقتى دوباره نگاهمو چرخوندم سمت اونا ... ديدم نيستن ...خيلى تعجب كردم ...يعنى كجا رفتن ؟!....همينطور كه داشتم دنبالشون مى گشتم .... يه آن متعجب از پنجره ى سالن به بيرون نگاه كردم ...پيداشون كردم ...صحرا و  ترانه ...دارن ميرن سمت دستشويى !....الآن وقت شيطنت بود .... سريع ليوانمو گذاشتم روى ميز كنار دستم و از بچه ها معذرت خواهى كردم و دويدم از سالن بيرون و به سمت دستشويى دانشگاه رفتم .... چون زنانه مردونه اش جدابود كمى كارم مشكل بود .... ولى خوب همه توى سالن بودن و كسى هم حواسش به من نبود .. واسه ى همين سريع وارد دستشويى زنانه شدم ...

***

" صحرا "

چند دقيقه اى كشيد تا مهديس امد ...من و ترانه هم توى اين چند دقيقه سعى مى كردم لباسامو كه به گند كشيده شده بودن و پاك كنيم ... اما بى فايده بود ..._ترانه _صحرا  تمام بدنت بوى خامه گرفته .... لباساتو درار همينجا يه دوش بگير.._مهديس _ راست ميگه 

قسمت بعدی قسمت خوبی خواهم بود😂😂