پسران مغرور دختران شیطون فصل دو پارت ۹

✟『🚬🗿★,𝕮𝖗𝖊𝖆𝖙𝖊🇫🇷』 · 18:47 1403/02/09

من آمده ام😈

یه لایک و کامنت در راه خدا🤲🗿

شرط ۲۰ لایک.

صبح كه از خواب بيدار مى شديم مى رفتيم دانشگاه و بعد از ظهر هم كه ميومديم خونه ... خودمونو با درس خواندن مشغول مى كرد ...تقريباً الآن ميتونم بگم كه نصف بيشتر كتابامو حفظ كردم ...روزا پشت سر هم مى گذشتن و ما به امتحان ها نزديك تر مى شديم .... شوخى هامون  توى دانشگاه با سپهر و پندار و آرتان هم خيلى كمتر شده بود .... اون سه تا هم تلاش مى كردن كه اين بورسيه رو بگيرن ..... ماهم وقتى تلاش اونا رو واسه بورسيه ميديديم آتيشى تر مى شديم و بيشتر درس مي خوانديم ...ترانه روزا درس ميخواند و بعد از ظهراهم می رفت كلاس موسيقی آرشاوير ..... صحراهم  كه ديگه نگو شب روز ... روز شب سرش تو كتاب بود ... انگار اين بورسيه برای هرسه تايي مون خيلی با ازش بود !...اون صحرا كه ديروز يه دختر شيطون و لجباز بود ..... الآن تبديل شده بود به يه دختر مثبت و خر خون ! ....ترانه هم چيزى كم از صحرا  نداشت .....خودمو چرا نميگم ؟! .... منكه ديگه انقدر درس خواندم كه چشماى خوشگلم دارن ضعيف ميشن ! ...هرچقدر كه روزا مى گذشتن و ما به امتحانات نزديك تر مى شديم .... درس خواندن مون هم نسبت به قبل بيشتر مى شد ..هيچكس باور نمى كردش كه ما دخترا لجباز و شيطونى باشيم كه قبلا بوديم ..الآن تبديل شده بوديم ... به دختراى درس خون  

روزا  تند تند مى گذشتن ...

رابطه ى صحرا  با پسر دايى اش هومن قطع  شده بود ولى خيلى كم همديگه رو ميديدن ....امتحانات هم آغاز شده اند و ما فردا اولين امتحانو داريم ..واسه ى همينم از شب قبلش داشتيم درس ميخوانديم  تا نتيجه ى كارامون و زحمتامونو  بگيريم ...امتحان اول را به خوبى پشت سر گذاشتيم ...و موند امتحان دوم ....دومى را چه بسا از اولى بهتر داديم ....البته امتحان سومى و چهارمى و پنجمى را هم به ترتيب موفق شديم و خوب داديم ....در كل امتحان ها تمام شدن و همه شونو بدون استرسو اضطراب با موفقيت داديم ....اصلا باورم نمى شد به اين زودى يه ماه گذشت .... و ما تو اين يه ماه مشغول درس خواندن بوديم ....اوايل سفند ماه بود ... اين يعنى كه تا عيد نوروز فقط يك ماه باقيمانده است ..

به پدر و مادرامون قول داديم كه عيد نوروزو بريم شمال و سال نو را كنار آن ها بگذرونيم ...... خداكنه اين بورسيه ى لعنتى را هم بگيريم تا بيشتر بتونيم خوش حال شيم ..... خداوكيلى اين حق ماست كه بورسيه رو بگيريم ... چون نهايت تلاش خودمونو كرديم .... و توى اين يك ماه .. شب و روز فقط درس ميخوانديم .....

***

 15 روز بعد

" ترانه "

صبح روز بعد با خوش حالى از خواب بيدار شدم .... امروز روزى بود كه نتيجه ى تمامى زحمتمونو واسه ى اين بورسيه مى فهميمديم .. با خوش حالى از روى تختم بلند شدم و لباسامو عوض كردم ..... و دويدم جلوى ميز توالتم ... موهامو شونه اى كشيدم و كمى آرايش كردم .... و زير لب گفتم :_ بازم يه روز قشنگ ديگه .سريع از اتاقم دويدم بيرون و رفتم تو آشپزخونه ... صحرا و مهديس مشغول خوردن صبحانه بودن ... حال و روز اونا هم دقيقاً شبيه حالو روز من بود .... از خوش حالى تو پوست خودشون نمى گنجيدن ! ...._ سلام . مهديس وصحرا  _ سلام صبح بخير !به طرف آشپزخونه رفتمو يه ليوان برداشتم وداخلش چايى ريختم و رفتم نشستم سرميز صبحانه .... _ شما دوتا كى از خواب بيدارشديد ؟!......صحرا  _ همين الآن ...مهديس _ منكه بايد بگم از ديشب تاحالا نخوابيدم كه بخوام بيدارشم ! ...._ چرا ؟!_مهديس _ از اضطراب و استرس .. همش مى گم خدايا يعنى ما اين بورسيه رو قبول مى شيم يانه ..._صحرا _ مهديس ! ... اين خود تو بودى كه اون روز به منو ترانه دلدارى ميدادى و هوايمون كردى تا بورسيه رو بگيريم حالا چى دارى ميگى ؟! .._ حق با صحراست ماسه نفر يه ماه تمام درس خوانديم و همه ى امتحانارم به خوبى پشت سر گذاشتيم .... حالا استرس چى ؟!..._مهديس _ اميد وارم همينطورى باشه كه شماها  مى گيد !..

صحرا _ معلومه كه همينطوره ... حالا پاشو ... پاشو كه دانشگاهمون دير شد ...صحرا به زور متوسل شد و مهديس را از سرميز صبحانه بلند كرد ... منم لقمه ى بزرگى چاپوندم توى دهانمو از سرميز بلند شدم  و هرسه تايى سوار ماشين صحرا شديمو به طرف دانشگاه رفتيم ....

وقتى وارد دانشگاه شديم ... استراب و استرس شروع شد ... شنيده بودم جويدن آدامس استرسو كم مى كنه .. واسه ى همين از تو كيفم بسته ى آدامسى در اوردم و يكيشو گذاشتم دهنم و به اون دوتا هم  يكى يه دونه دادم  ....همه ى بچه ها در سالن دانشگاه جمع شده بودن و يكى هم داشت براشون سخنرانى مى كرد .... ماهم سريع خودمونو به اونا رسونديم و به جمعشون اضافه شديم .._ خوب بچه ها من همتون رو  اينجا جمع كردم تا راجب اون بورسيه ى باهاتون صحبت كنم.وايى باشنيدن اسم بورسيه پاهام لرزيد و بدنم شُل شد ..._ راستش خيلى از بچه هاى دانشگاه توى اين بورسيه ثبت نام كردن و خيلى ياشونم به خوبى امتحان دادن ...

بگو ديگه نصف جونم كردى !

_ ولى متاسفانه فقط هشت نفر تونستن توى اين بورسيه قبولبشن ... البته هركس دلش خواستم ميتونه بياد ولى به خرج و مخارج خودش زجركش شدم ، بنال ديگه ..._ خوب اسامى اين هشت نفرو براتون ميخونم ....برگه اى از جيبش در اورد و شروع كرده به خواندن اسما_ آقاى هومن كريمى ..با شنيدن اسم هومن به چهره ى صحرا كه درست كنارم ايستاده بود نگاه كردم ... مثل اينكه از اين موضوع حسابى ناراحت شد چون اخماش در هم گره خورد و ديگه هم باز نشد ..._ آقاى امير ناصرى ... آقاى پندار رادمنش ... آقاى سپهر آريانژاد .... آقاى آرتان پارسا ! ....چى ! ... اين سه تا تو اين بورسيه قبول شدن ؟! .... خدايا به دادم برس _ اين شد پنج نفر ... سه نفر ديگه هم هستند كه تو اين بورسيه قبول شدن ... اما جنسيتشون زنه !...

خدايا ... يعنى ممكن بود

_ خانم صحرا اميدى ... خانم ترانه رياحى ... و خانم مهديس سعيدى ... اينم از سه نفر ديگه اى كه توى اين بورسيه قبول شدن

خدايا شكرت ... شكرت

وقتى اسم ما سه تا رو گفت ... از خوش حالى جيغ بلندى كشيدم ، تمامى دختراى دور و ورمون بهمون تبريك گفتن ....خيلى حس خوبى بود ....انگار زمان برام متوقف شده بود  ...دلم ميخواست از خوش حالى پرواز كنم !..بالاخره نتيجه ى يك ماه زحمتمون رو ديديم !

***

" صحرا  "

از همه چيز خيلى راضى بودم و همه چيز برام خوب بود .... فقط يه چيز آزارم ميداد .. اونم اين بودش كه هومن هم توى اين بورسيه قبول شده و داره باما ميادش فرانسه ... اين موضوع ناراحتم كرده بود ...كاش مى شد يجورى جلوى امدنشو بگيرم .... كاش دايي اجازه نده كه بياد ...ولى يه چيز ديگه هم بودش كه منو بيشتر از ناراحتى خوش حال مى كرد

اونم اين بود كه پندارهم داره باهامون ميادش ..نميدونم چرا ولى بهش عادت كرده بودم .... يه روز كه نميديدمش دلم براش تنگ مى شد!غصه ى اينو داشتم كه فرانسه رو بدون پندار چيكار كنم كه خدارو شكر اونم تو اين بورسيه قبول شد ....صداى مردى كه داشت پشت بلندگو صحبت مى كرد و اسامى بورسيه رو ميخواند بلند شد ...مرد _ راستش يه موضوع ديگه اى هم هست كه بايد بهتون بگم ....مرد _ هركدام از اين هشت نفرى كه اسماشونو خواندم .. اگه به هر دليلى نتونستن بيان ... به جاشون جاى گزين مى فرستيم ... كه بعداً اساميشونو مى گم .... و مطلب بعدى اينكه ... انتقالى اين هشت نفر به فرانسه افتاده 15 فروردين يعنى دقيقا سه هفته ى ديگه ... اون هشت نفر از امروز تعطيل ميشن و ديگه لازم نيستش از فردا بيان دانشگاه ... اين تعطيلات معناى استحرات و نميده ... اين تعطيلى واسه ى اينكه ... بريد و خودتونو واسه ى سفر آماده كنيد و از همه مهمتر باخانواده هاتون چند روزى را بگذرونيد

اسم خانواده كه امد تنم لرزيد. خانواده ى ما حتى هنوز نميدونن كه ما توى اين بورسيه شركت كرديم ... اگه بفهمن چه حالى ميشن ؟!....چجورى بايد بهشون بگم ؟!...ولى بيخيال الآن نبايد فكرمو باچيزاى الكى و بيخودى درگير كنم ...الآن فقط و فقط بايد شاد باشم ....ترانه و مهديس كه از خوش حالى داشتن بال بال مى زدن ...نگاهى به پندار و سپهر و آرتان انداخت .... اون سه تاهم واسه ى خودشون خوش حال بودن ...هومن هم ( اه .. حتى از گفتن اسمشم حالم بهم ميخوره ) خوش حال بود ..سريع به طرف مهديس و ترانه رفتم و بقلشون كردم ..._ ديدى ... ديدى بالاخره قبول شديم .._مهديس _ وايى صحرااااا باورم نميشه برام مثل يه روياست ...ترانه درحالى كه ميخنديد پريد ميون حرف مهديس_ترانه _ يكى منو مينگوش بگيره ببينم خوابم يا بيدار ...