◇ عروس فراری ◇
2 ساعت پیش · · خواندن 4 دقیقه پارت پنجم ✨🔥
دوباره دلهره به روانم رخنه کرد. سریع از پله پایین رفتم که جانجان خانم رو مقابلم دست به سینه دیدم.
سکوت کرده فقط چسب زمین شدم
ـ بگو چرا هی حس میکردم دور اقا موس موس میکنی
سرمو سریع تکون دادم
ـ نه ..ن اصلا
دستمو گرفت از پله آخر پایین کشوند و به پله ها اشاره کرد
ـ اونجا چیکار میکردی.؟
دستمو روی دستش گذاشتم تا جداش کنم
ـ به خدا که هیچی میخواستم برم دستشویی راهمو گم کردم
بازمو محکم کشید و دنبال خودش کشوند
ـ که میرفتی دستشویی..دختره ی چش سفید.
نباید میگفتم چرا اونجا بودم اما این فکر که من اونجا برای اغوای اربابش که این چی میپرستیدنش بودم .
اینکه اونا همچین فکری میکردن لرزه به تنم میانداخت
ـ نه خانم اشتباه فکر میکنین من
همانطور که سریع منو پشت خودش میکشوند لب زد
ـ خفه شو...
محکم ایستاد و سمتم چرخید
ـ اتاق اقا چیکار میکردی.؟ تکذیب کنی و ورراجی تحویلم بدی تو انباری چالت میکنم.
در اتاق رو باز کرد و هلم داد و پشت سرم اومد و درو قفل کرد
تا خواستم به خودم بیام شیرین خانم رو روی صندلی دیدم
انگار آب یخ روم ریخته باشن
سرمو پایین انداختم
ـ س..سلام خانم
مغرورانه اخم کرد و لب زد
ـ تخت برادر من و این دختره ی دهاتی.؟
سعی کردم چیزی نگم با انگشتام مشغول بازی شدم
ـ لالی یا کر.؟
ـ ن خانم همچین چیزی نیست...
دستشو بالا اورد و خفم کرد و خطاب به جانجان خانم لب زد
ـ دیدیش که به اتاق برادرم رفت.؟
جان جان سرشو تکون داد و لب زد
ـ بله خانم با چشای خودم دیدم
شیرین خانم از روی صندلی بلند شدم و سمتم اومد فکمو گرفت و لب زد
ـ یا لال بودنتو میزاری کنار و درست حرف میزنی یا مجبورت میکنم حرف بزنی و بعدش پرتت کنم بیرون
آرشین گفته بود چیزی نگم حالا خواهرش میگفت بگم چه میگفتم و چه نه پای خودم گیر بود
ـ باور کنین چیزی که شما فکر میکنین نیست
دستشو روی یقه لباسم گذاشت
ـ پس چرا گردنت کبوده.؟
سریع قدمی به عقب برداشتم و دستمو روی گردنم گذاشتم
ـ این رد چیه.؟ نکنه خورده جایی.؟
ـ ن... نه نخورده به جایی.
دوباره روی صندلی نشست و با تاسف سری تکون داد
ـ باورم نمیشه برادرم با تو سر سری داشته باشه.
تا خواستم حرفی بزنم دستشو بالا اورد
ـ سه روز دیگه پدرم قراره برگرده.. آرشین هم فردا صبح قراره به استقبالش بره..
مکثی کرد و دوباره لب زد
ـ وای به حالت اگه فکری که میکنم درست باشه چون قراره همه بفهمن..
بلند شد از اتاق بیرون رفت جان جان هم پشت سرش رفت و درو قفل کرد.
کنار دیوار رفتم و روی زمین نشستم تو خودم جمع شدم اشک هام شروع به باریدن کرد
چه تقدیر نحسیه من داشتم
آخه از کجا فهمیدن.؟ زانو هامو بغل کردم
...
آروم چشمامو باز کردم چند باری پاک زدم
کمرم درد گرفته بود بخاطر پارکت های سفتی که روشون خوابم برده بود.
انگار تازه خاطرات دیشب زنده شده بود برام.
لرزه به تنم افتاد سریع بلند شدم و خیز برداشتم سمت در و چند بار دستگیره رو فشار دادم
ناامید عقب رفتم فقل بود.!
گفت سه روز دیگه یعنی سه روز باید این اتاق و فکرامو تحمل کنم.
روی صندلی نشستم و دوباره به فکر فرو کنم.
با باز شدن در اتاق سریع بلند شدم و چند قدمی به در نزدیک شدم
در کامل باز شد و مینا رو دیدم قبل از اینکه فرصت حرفی رو داشته باشم سریع اومد داخل و درو بست ظرف رو روی میز گذاشت و خودشو بهم رسوند
ـ ببین نمیدونم چیکار کردی ، ولی اگه میتونی فرار کن؛ شیرین خانم گفت اگه لازم باشه میفرستنت سیاهچال.
فقط بهش خیره شدم نگاهی به اطرافم انداختم فرار کنم.؟
مینا محکم دستامو گرفت
ـ چیکار کردی شایلی.؟
سرمو تموم دادم عقب رفتم کنار دیوار نشستم
اونقدر به فکر رفته بودم که نفهمیدم مینا کی رفت میگفتن قراره شهردار و پدر آرشین بیاد و به شیرین خانم هم بهش بگه.
شهرداری که مردم از عدالتش میگفتن و مردم جلوش خم و راست میشدن.
هرچقدرم که فکر میکردم ی پایان خوش هم نمیتونستم پیدا کنم.
...
آروم چشمامو باز کردم و از روی زمین بلند شدم
امروز روز سومی بود که داخل این اتاق کذایی بودم.
همهمه خیلی زیاد بخر از اومدن شهردار داریوش میداد.
ساعت احتمالا نُه بود
د اتاق با شدن باز شد جانجان خانم و دوتا از ندیمه های دیگه که یکیشون مینا بود
داخل اومدن.
بازو هام رو گرفت
ـ ارباب داریوش میخواد ببینتت
همونطور که بین حصار دستاشون بودم ادامه داد
ـ آقا آرشین ، همه...اونجا هستن.
کم دادم بخاطر امتحانام اما فردا هم پارت داریم طولانی 👍🏻🔥
و اینکه به بخش های حساس رمان نزدیک شدیم حمایت فراموش نشه 💕 و قراره با ی رمان دیگه هم بزودی بیام🫡💛
خب از اونجایی که بارون هم میباره میتونی احساسی که از بارون میگیری با سه کلمه بهم بگی.؟ میتونه جمله هم باشه
شرط ۲۰ کام
بوس 🎀