P:3😸🔗

 

از خستگی نای راه رفتن نداشتم 

آخرین سرویس نقره رو روی میز گذاشتم جان جان خانم هم هی با وسواس قاشق چنگال هارو جا به جا می‌کرد

 از سالن پذیرایی بیرون رفتم و از پنجره داخل حیاط رو چک کردم کسی نبود

چند نگهبان اطراف دروازه پرسه میزدن و منتظر بودن

 همه‌چیز حتی هوا رو شونه هام سنگینی می‌کرد پری به اتاق آرشین رفته بود صدای جان‌جان پشت سرم بلند شد

 ـ شیرین خانم هنوز نیومدن.؟ 

عقب گرد کردم و چنگال های نقره ای رو ازش گرفتـ 

ـ هنوز نه! 

وارد سالن پذیرایی شدم و چنگال هارو کنار بشقابا گذاشتم و مرتب کردم 

پشت دستمو روی پیشونیم کشیدم در سالن با شدت باز شد و یکی از نگهبانا با عجله به سمت اتاق آرشین رفت

 عقب گرد کردم و سمت مینا رفتم

  ـ فکر کنم اومدن شایلی 

سرمو تکون دادم پوست لبم زیر دندونم امون نداشت 

مینا دستپاچه جلوتر از من به سمت درهای ورودی سالن رفت و نگاهی به سمت حیاط انداخت.

 نگهبان با قدم‌های بلند و سریع از کنار ما گذشت و با صدایی محکم که در سکوت سنگین خانه پیچید،

 خبر ورود رو داد

 صدای قدم های کوچکی از وسط راهرو به گوشم خورد ی عروسک چهار ساله...دختر آرشین...

مهتاب موهای بلند و لختش روی شونه هاش بود و با قدم های تند سمت سالن اومـ 

ـ اخجون عمه شیرین

 چند دقیقه بعد آرشین با نگهبانی که پشت سرش بود

 وارد سالن شد  نگاه سرد و نافذش روی تک تک خدمه و میز جا به جا کرد 

ضربانم با دیدنش شدید شد چی میشد اگه الان الان خونه بودم.؟ چی میشد.؟

صدای باز شدن دروازه به گوشم رسید چند ماشین وارد حیاط شدن 

 آرشین بیخیال پشت میز نشست و مهتاب رو روی پاهاش نشوند

 صدای باز شدن درسالن به گوشم خورد لبخند محوی روی لبهای آرشین بود برعکس اون مهتاب خیلی بی‌تابی می‌کرد

 شیرین با چند خدمه پشت سرش وارد سالن پذیرایی شد

 کپی برادرش ولی ریزتر و ظرفیت تر با لباسی که مخصوص خودش دوخته شده بود ... 

پشت شیرین وایساده بودم

 تا چیزی رو لازم داشت براش سرو کنم از نگاه های گاه به گاه آرشین هم در امان نبودم

 سکوت سالن بعد چند دقیقه با حرف زدن شیرین شکست

 ـ آرشین می‌دونی که بابا منو فرستاده تا شرایطط رو بسنجم 

 آرشین ابرویی بالا انداخـت

ـ شرایط چیرو.؟

 دستام رو پشت سرم بهم گره زدم فضا زیاد سنگین شده

 بود و اصلا عادت نداشتم شیرین نگاهی به مهتاب کرد و بهم اشاره کرد 

چند قدم جلو رفتم بطری شربت رو روی لیوان خم کردم

 ـ آرشین پرستو داره از پاریس برمی‌گرده...وقتی برگشت می‌خوام به خواسته بابا عمل کنی و نامزدی رو رسمی کنی

 آرشین کلافه سری چرخوند و قاشق چنگال رو روی ظرفش گذاشت

 ـ فعلا نه ی مشکلی برام پیش اومده

بدنم مور مور میشد نکنه مشکل من بودم.؟واقعا اگه می‌فهمید اون دختر منم می‌خواست چیکار کنه.؟ اگه این راز فاش بشه چی.؟

دلم می‌خواست وسط سالن بزنم زیر گریه.!

دوباره نگاهمو روی شیرین انداختم که حق با جانب خیره شده بود به برادرش

 ـ بهونه ی بهتری نداشتی.؟ این وصلت شوخی نیست..توهم که بهش علاقه..

قبل از اینکه جملش تموم بشه آرشین بلند شد و با قدم های محکم و کلافه از سالن بیرون رفت 

شیرین عصبانی عمیق نفس کشید و بلند شد..  

 

بعدرفتن شیرین شروع کردیم 

به جمع کردن میز بغض آلود گوشه ی آشپزخانه لم داده بودم هیراد کجایی.؟بیا منو ببر

 زیر لب زمزمه کردم

 ـ شایلی پری رو ندیدی.؟ 

به مینا نگاه کردم و سرمو منفی تکون دادم

 ـ فک کنم رفته اتاق شیرین خانوم

 شب داشت نزدیک می‌شد و انگار مقدمه یک یا اتفاق بد بود شایدم این فکر من بود 

 روی صندلی نشستم و از پنجره بیرون رو نگاه کردم

 در پشت سرم با ضرب باز شد بهت زده سمت جان‌جان که عصبانی بهم نگاه می کرد برگشتم 

دستشو بالا برد و نامه ای که تو دستش بود رو بهم نشون داـ 

ـ نامه فرستادن برات. 

با خوش حالی خیز رفتم سمتش مطمئن بودم هیراده دستمو سمتش بردم تا نامه رو ازش بگیرم اما دستشو عقب کشید

 ـ نشون کرده ای.؟ 

با تعجب بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم

 ـ بله خانم

 نامه رو بهم داد و عصبانی رفت حتی نمی‌دونستم چرا عصبانیه بخاطر من.؟

 بیخیالش شدم و روی تخت نشستم و نامه رو باز کردم...

هیراد بود فهمیده بود کجام و انگار ناراحت هم شده بود گفت میاد دنبالم دوباره بغضم گرفت نمیدونستم خبر خوبی بود یا نه. و این اذیتم می‌کرد

 هنوز عطر الکل دیشب رو حس میکردم هنوز اثر رابطه روی بدنم بود 

روی تخت دراز کشیدم و منتظر شدم تا ساعت از ده بگذره

 مینا روی تخت کناریم دراز کشیده بود و غرق کتاب خوندن بود

 ـ چرا اینقدر تو خودتی.؟ 

بیخیالش چشمامو بستم

 ـ یکم خستم همین. 

پهلوشو سمتم چرخوند و کتابش رو بست

 ـ نکنه چون آقا آرشین قراره ازدواج کنن اینجوری شدی.؟

 ـ ازدواج کنه..به من چه نمی‌دونم این اقاتون چی داره می‌پرستینش.! 

خودمو جا به کردم ساعت از ده گذشته بود اما انگار مینا قصد خوابیدن نداشت..

 نمی‌خواستم دیر برم همینقدر که از رفتن می‌ترسیدنم از نرفتن هم وحشت داشتم 

پتو رو کنار زدم و بلند شدـ 

ـ چیکار می‌کنی اگه ببیننت.؟

 ـ باید برم سرویس نمی‌تونم تا فردا صبر کنم

 آروم در رو باز کردم و به بیرون سرک کشیدم عمیق نفس کشیدم و درو پشت سرم بستم ...

 

خب دیر دادم😸🔗💕 

جای حساس هم بود بنظرتون آرشین چیکارش داره.؟ یادش اومده.؟ یا چرا جان‌جان عصبانی بود.؟میدونست.؟(:🧡 نظرتونو بگین 🔗😸

شرط نداریم ولی قراره از این به بعد زود بدم واقعا معذرت ❤️💃

حمایت عشولیا 💃🔗