پسران مغرور دختران شیطون پارت ۵ فصل دو
ادامه
دوستانی که نگاه میکنن لایک نمیکنن با خودشون چی فکر میکنن ؟ مثلا لایک نمیکنی خیلی با کلاسی؟
؟!...._ نه .... خودم بيدار شدم ...نگاهم افتاد به ترانه كه داشت باچشم پوريا را كه روى كاناپه خوابيده بود نشون ميداد و لبخند ميزد ..._ با تعجب پرسيدم _ چى ميگى ؟! ...._ترانه _ هيچى .... ميگم ديشب خوب خوابيدى ؟! ...مهديس _ ترانه .... خفه شو ! ..._ منظورتون پورياست ؟! ..._مهديس _ اِه .... مگه اين پورياست كه رو كاناپه خوابيده ؟! ....( نه پس ... پنداره ! .... )_ آره ... مگه شما فكر كرديد كيه ؟! ...._ترانه _ من كلا فكر نمى كنم ! ...مهديس _ منظورش من بودم ! ....مهديس _ حالا پوريا كى امده تهران ؟! ..._ ديشب وقتى من برگشتم خونه ديدم پشت دره ... گفتش زنگ خونه رو زده ولى مثل اينكه شما خواب بوديد .. متوجه نشديد ... قراره امروز بمونه پيش من تهران ... شبنم ميخواد بره شمال پيش پدر و مادرم_ترانه_ آخى ... چشمت روشن صحرا جون_ممنونم . مهديس دست ترانه رو گرفت و كشيدش از اتاق بيرون_مهديس_ پاشو .. پاشو الآن پوريا بيدارميشه ببينه ما اينجايم زشته ... پاشو بريم. ترانه ناليد: _ترانه_ آخ مهديس... دستم كنده شد ، باشه الآن مياممهديس و ترانه از اتاق رفتن بيرون و در را هم پشت سرشون بستند ... پوزخندى زدم و از روى تخت بلند شدم و به سمت دستشويى راه افتادم ...وقتى برگشتم ديدم پوريا از خواب بيدار شده و سرجايش نشسته .._ سلام ... ديشب خوب خوابيدى ؟!_پوريا_ آره ... ببخشيد مزاحمت شدم_ خواهش مى كنم ... واسه چى نرفتى از اتاق بيرون صبحانه بخورى ؟!_پوريا_ اخه ... گفتم شايد دوستات چادر سرشون نباشه . خنديدم:_ نه ، فضولا فهميدن كه تو امدى .. بيا ، بيا بريم صبحونه بخوريم ، پوريا از روى كاناپه ى اتاق بلند شد و باهم به طرف آشپزخونه رفتيم ... ترانه و مهديس ميز صبحانه رو آماده كرده بودن و خودشونم روى صندلى نشسته بودن .. با ديدن پوريا روى پاهاشون ايستادن و سلام كردن. _ترانه_ سلام _پوريا_ سلام ترانه خانوم .. خوب هستيد ؟! _ترانه_ ممنون .. شما خوبيد ؟!... ديشب خوب خوابيديد؟! _ مهديس_ سلام ... صبحتون بخير_پوريا_ صبح شماهم بخير مهديس خانوم ... شماچطوريد؟! _مهديس_ خوبيم .. ممنون _ اخ بچه ها سلام و احوال پرسى رو كنار بزاريد ... بريم صبحونه رو بخوريم كه دانشگاه مون دير شد ! ...._پوريا _ آه ... مگه شما امروز دانشگاه داريد ؟!...._ خوب آره ... وايى پوريا باورت نميشه .. هومن افتاده تو كلاس ما . پوريا تقريبا فرياد زد:_پوريا _ چى؟!_ آره منم وقتى ديدمش تو كلاسمون خيلى تعجب كردم ..._پوريا _ مزاحمت كه برات ايجاد نمى كنه ؟!.._ نه .. زياد كارى به كار همديگه نداريم ..مهديس _ آخ صحرا بسه ديگه ... بفرماييد سر سفره چايى ها يخ كرد ...همه رفتيم و سر ميز صبحونه اى كه ترانه از قبل آماده كرده بود نشستيم و مشغول خوردن صبحانه شديم ...
" ترانه "
وارد محوطه دانشگاه شديم ... حسابى دير شده بود همه بچه ها رفته بودن و سر كلاساشون نشسته بودن ... سريع با صحرا و مهديس وارد سالن شديم و پله هاى سالن را .. دوتا .. يكى .. بالا رفتيم ... تا اينكه بالاخره رسيديم به كلاس ... خدا رو شكر استاد هنوز نيومده بود ... سريع رفتم و نشستم سرجام و كلاسورامو باز كردم ... و دست به سينه رو به كلاس نشستم ... كه صداى آرتان از رو به روم بلند شد :_آرتان_ هى هى ... ترانه ، كتاب استاد موسوى رو آوردى ؟ امروز بايد بهش بدم !با شنيدن اسم كتاب چشمام گشاد شد ... وايى حالا چيكاركنم ؟!... عجب غلطى كردم كه اين بلارو سر كتابه آوردما ... وايى خدا جون خودت كمكم كن ... باترس و اضطراب كتاب را به طرف آرتان گرفتم ...هرسان بهش نگاه مى كردم .. از ترس رعشه براندامم افتاد. _آرتان_ چته؟ چرا دارى انقدر مى لرزى ؟! وايى خدا جون غلط كردم ... دارم لو ميرم به دادم برس ! ... با مِن و مِن گفتم: _ ن .... ه .... نه نمى لرزم ! ....
آرتان مردود يكى از ابرو هاشو بالا انداخت و چشماشو ريز كرد .... و با لحن آرومى گفت : آرتان _ ببينم ترانه ... بلا ملايى كه سر كتاب استاد نيوردى بد بختم كنه ؟! ...اه ... اه ... اه لا مصّب انگار ديويد كاپرفيلده ! .... از هر ده تا جمله اى كه ميگه نه تاش درست درمياد ! .._ نه چه بلايى ! .... هيچ كاريش نكردم ...وايى .. ترانه .. ترانه .. ترانه خاك عالم برسر ترسو و دروغگوت كنن كه انقدر خنگى ! ...آرتان شكاك پرسيد:_آرتان _ مطمئنى ؟! ..ديگه نتونستم جوابشو بدم و فقط توچشماى عسليش نگاه كردم .... ولى اونم راضى نمى شد ... دستشو به طرف من اورد و كتاب استادو از دستم گرفت .... نيم نگاهى به چهره ى تابلو من انداخت كه از ترس رنگم پريده بود .... و در كتابو باز كرد .... يه چشمش به من بود و يه چشمش به كتاب ... اما خداروشكر هنوز كاملا در كتاب استاد باز نشده بود كه استاد وارد كلاس شد ... و همه به احترامش ايستادند !آخيش .. خدايا ممنونم ! آرتان ديگه بى خيال نگاه كردن كتاب شد و به طرف استاد رفت و باهاش سلام و احوالپرسى كرد و بهش دست داد ... همش نگاهم به آرتان بود تا ببين كى ميزنه زير گريه ... اگه بفهمه چه آشى براش پختم .... آخ .. آخ .. آخ الهى بميرم برات آرتان ... بد جورى قراره تا چند دقيقه ى ديگه واسه ات حالگيرى بشه!...تو اين فكر بودم كه صداى عصبى استاد بلندشد :_استاد_ خانوم ترانه رياحى ... يك لحظه تشريف بياريد بيرون كلاس كارتون دارم! اوه .. اوه ، فكركنم كه گاوم ( منظورم آرتانه ) دوقلو زاييد ... دهن لق رفته همه چيزو لوداده ... مضطرب از سرجايم بلند شدم و از كلاس رفتم بيرون ... از ترس تمام بدنم يخ كرده بود و دلشوره گرفته بودم .._استاد_ آقاى پارسا ... لطفا شماهم تشريف بياريد. آرتان هم با قيافه اى كه اضطراب در آن موج مى زد از كلاس امد بيرون.بعد از كمى هم خود استاد امد و پشت سرش درب كلاس را بست تا صدانره._استاد_ اين مسخره بازى ها چيه كه شما شش نفر در اورديد ؟!_مگه چيكار كرديم استاد ؟!استاد نفسش رو با صدا بيرون داد و گفت : حياط دانشگاه رو بهم مى ريزيد چيزى نگفتم ... اون اردويى كه واسه گرافيك بردمتون هم خراب كرديد بازم چيزى نگفتم ... از همه بدتر كلاسمو هر روز بهم مى ريزيد بازم چيزى نمى گم ... ولى شما ديگه پيش از اندازه پرو شديد .. اين چه بلايى كه سر كتابم اورديد ؟.... نكنه شما دانشگاه رو با جاى ديگه اشتباه گرفتيد ؟!...سريع پريدم وسط حرف استاد و اجازه ندادم ادامه بده_ جمع به كارنبريد استاد ... چه بلايى سر كتابم اورديد نه ... چه بلايى كه آقاى پارسا سر كتابتون آوردن!...آرتان متعجب به سمت من برگشت و بالاخره به حرف آمد_آرتان_ من ؟!..._ بله شما ، استاد موسوى كتابشونو غرض دادن به شما ... شما امانت دار خوبى نبودى به ماچه ربطى داره آخه ؟!_آرتان_ ولى خانوم رياحى شما ديروز كتاب رو از بنده گرفتيد .. نكنه فراموش كرديد؟!_انوقت كى اين اتفاق افتاد كه من خودم يادم نيست ؟!... استاد شما خودتون بگيد كتاب رو به كى امانت داديد؟!..._استاد_ خب ... آقاى پارسا_آهان .. اونوقت اين وسط من چه نقشى دارم ؟!استاد درحالى كه از تعجب خشك شده بود با لحن آرومى گفت :_استاد_ هيچى _آرتان_ داره دروغ ميگه استاد ... از روى لجبازى با من اينكارارو ميكنه ... همين خانوم .. همين .. ديروز با چه التماسى كتاب شمارو از من گرفت _آقاى پارسا .. شما هم كلاسيه بنده هستيد ... به همين دليل هم دوست ندارم بهتون توهين كنم ... پس بهتره كه خودتون حرف دهنتون رو بفهميد !_استاد_ خانوم رياحى .. شما بفرماييد تو كلاس_آرتان_ اخه استاد..._استاد_ هيس ... حرف نباشه .. بريد تو خانوم . سرم را به نشانه ى علامت مثبت تكان دادم و وارد كلاس شدم ... بايد اعتراف كنم يكم دلم واسه اش سوخت ... فكركنم زياده روى كردم ، ولى خب چيزى كه عوض داره گله نداره !
***
"صحرا"
ساعت كلاس تموم شد ... نميدونم اين ترانه ى شيطون امروز چيكار كرده بود كه استاد موسوى اون و آرتان رو بردشون بيرون كلاس تا باهاشون حرف بزنه .. ولى از اين ترانه هركارى برمياد!...به همراه ترانه و مهديس وارد حياط دانشگاه شديم و مستقيم به سمت بوفه راه افتاديم ... كه صدايى آشنا توجه ام را به خودش جلب كرد_صحرااااا...به سمت صدا برگشتم ... پوريا ... اون دانشگاه ما چيكار ميكنه ؟!پوريا به طرف ما امد و سلام كرد_تواينجا چيكار ميكنى ؟!..._پوريا_امدم ازت خداحافظى كنم ... ميدونم قرار بود امشب راه بيفتم برم شمال اما متاسفانه اخبار علام كرده به دليل ترافيك شديد تمامى جاده هاى به سمت مازندران بسته خواهند شد ... بايد قبل از اينكه جاده هارو ببندن خودمو برسونم آمل .. براى همينم امدم تا ازت خداحافظى كنم. با نارحتى ناليدم :_آخ پوريا ... كاش چند روز بيشتر پيشم ميموندى. _پوريا_خودمم خيلى دوست داشتم بمونم عزيزم ... ولى راه ديگه اى ندارم ... چند روز ديگه مرخصى ام تموم ميشه .. بايد برم و اين چند روز رو پيش مامان و بابا باشم ... واِلا كه من از بودن پيش تو سير نمى شم .خنديدم و خودمو لوس كردم _خيلى دوست دارم داداشى ._پوريا_ منم همينطور.پوريا با گفتن اين جمله برطرفم امد و من را جلوى همه وسط دانشگاه بغلم كرد ... از خجالت رنگم پريد ... همه داشتند با تعجب نگاهمون مى كردند ... هرچى سعى مى كردم از خودم جداش كنم نمى شد ، قدرتش بيشتر از اونى بود كه من بتوانم جلويش را بگيرم ...
"پندار"
كلاس كه تموم شد به همراه سپهر رفتم توى محوطه ى دانشگاه ... نميدونم باز چه بلايى سراين آرتان مادرمرده آورده بودن كه استاد موسوى صداش كرد بره پيشش و درآخر هم بهش اجازه ى مرخص شدن را نداد . تا وارد حياط دانشگاه شدم ... دهانم باديدن صحنه اى كه ديدم باز ماند ... يه پسر وسط حياط دانشگاه ، اونم جلوى چشم همه صحرا رو بغل كرده بود ... كاملا مشخص بود كه به زور اين كار را انجام ميده چون صحرا همش سعى مى كرد از آغوشش بياد بيرون .. اما پسره نميذاشت . رگ غيرتم حسابى باد كرد ... آستين هاى پيرهنم را بالا دادم و به سمت صحرا و اون پسره دويدم و تا بهشون رسيدم ... سيلى محكمى خوابوندم توى گوش پسره ... تا اينكه بالاخره صحرا رو ول كرد ... صحرا متعجب خيره شد به من ..._صحرا_ چيكار مى كنى ديوونه ؟!...
ولى بدون اينكه جوابشو بدم ... دلا شدم روى زمين و يقه ى پسره رو گرفتم و از روى زمين بلندش كردم و سپس سيلى دوم را محكمتر از قبل توى دماغش كوبيدم ... از دماغش خون راه افتاد!..._ترانه_ ولش كن پندار .. ديوونه نشو!_مهديس_كمك .. يكى جلوى اين ديوونه رو بگيره صحرا با گريه اضافه كرد :
_صحرا_ولش كن روانى داداشمو كشتى !چى ؟! .... داداشم! ... يعنى اين پسره داداشه صحراهه؟!....خجالت زده دستمو از روى يقه ى پسره برداشتم و تند تند پيرهنشو كه در عين دعوا چروك و خاكى شده بود را صاف كردم و بعدشم تكوندم ... سپس با لحنى كه سعى داشتم خجالتم توش مشخص باشه گفتم :
_ واقعا معذرت ميخوام ... نميدونستم كه شما برادر خانوم اميدى هستيد ... فكرمى كردم مزاحميد !صحرا با سرعت داداششو تو بغلش گرفت و گفت : _صحرا_پوريا ... پوريا ، حالت خوبه ؟!پوريا سرفه ى كوچكى كرد: _پوريا_ آره .. آره.. خوبم. سپس روبه صحرا باچشماش به من اشاره كرد:_پوريا_ صحرا جان معرفى نمى كنى ؟! صحرا نگاهشو كه تنفر درآن موج ميزد را به من انداخت ._صحرا_ ايشون بردار بنده هستند ... پوريا اميدى!... و ايشون هم آقاى پندار رادمنش هم كلاسى بنده هستند متاسفانه ! دستمو به طرفش داراز كردم و باهاش دست دادم _معذرت ميخوام آقاى اميدى..._پوريا_ خواهش مى كنم .. ولى من اصلا ناراحت نشدم!_بله؟! _پوريا_ اتفاقاً اين موضوع من را خوش حالم كرد ... خيلى خوبه كه مردونگى هنوزهم در وجود جوان هاى ما وجود داره .. واقعا ازشما ممنونم كه سعى كرديد از خواهرم مراقبت كنيد ... با وجود جوانى مانند شما در اين دانشگاه ، من خيالم از بابت صحرا راحته !
_پندار_ خواهش مى كنم .. اين چه حرفيه ، اختيار داريد ؟!_پوريا_ خب آقاى پندار رادمنش افتخار خوردن يك فنجون چايى رو به ما ميديد؟! _پندار_ خواهش مى كنم اين چه حرفيه ؟!من و پوريا با هم دست به كمر هم انداختيم و به سمت بوفه ى دانشگاه راه افتاديم ... درعين رد شدن زيرچشمى نگاهى به صحرا انداختم كه داشت حسابى حرص ميخورد ... لبخندى بهش زدم و رومو ازش برگردوندم !