رمان آواز تاج دار پارت ۲۲

Saqar Saqar Saqar · 14 ساعت پیش · خواندن 9 دقیقه

اینم از پارت جدید..😍🫶

و یکم اسپویل کنیم و اونم اینه که منتظر اتفاقات غیرمنتظره و هیجانی بمونید که نزدیکن.. فقط یکم صبر کنید😅❤️

لایک منم فراموش نکن خوشگله..🫡🌸

از زبان مرینت : 

کاترین دوباره خواست یه بهونه‌ای بیاره که اینبار جدی و عصبانی گفتم : 

_کاترین بهتره هر چی میدونی بگی وگرنه میرم از خود شاه میپرسم... 

_چشم بانو.. الان میگم 

دلیل این همه مقاومتش برای نگفتنش رو نمیدونستم.. احتمالا یه رازی بوده یا یه اتفاق خیلی مهم.. کاترین آب دهنشو قورت داد و با ترس شروع به گقتن ماجرا کرد : 

_ببینید بانو.. قبل از شاه آدرین به شاهی برسه همسر دیگه ای داشته..الیزا که دختر عمه آدرین بوده باهاش ازدواج میکنه.. همه چیز خوب بوده تا الیزا باردار میشه... از قضا بچشون پسر در میاد و یه شاهزاده میشه.

نگاهی بهم انداخت و حرفشو قطع کرد.. هنوز تردید داشت انگار.. اخمی کردم و خواستم چیزی بگم که گفت : 

_شاهزاده وقتی به دنیا اومده بود خیلی ضعیف بود.. به خاطر همین خیلی ها نگران بودن که از دست بره و همین باعث شد که خیلی مراقبش باشن... وقتی تولد یک سالگی شاهزاده میرسه.. تصمیم گرفته میشه که یه جشن گرفته بشه به خاطر زنده موندن و همچنین تولد ۱ سالگی شاهزاده، اما درست همون شب شاهزاده فوت میکنه .. البته الیزا معتقده که کسی بچش رو کشته 

نمیدونستم داره راست میگه یا دروغ ولی برق توی چشم‌هاش دروغ نمیگفت، البته ممکن بود یه داستان سرهم کنه برای پیچوندن من.. با تردید نگاهش کردم و گفتم : 

_یعنی میگی یه شاهزاده درست توی شب تولدش کشته شده؟ 

_نه بانو.. وقتی دکترها بررسی میکنن احتمال میدن به خاطر ضعیفی بچه و تب سرخ باشه ولی الیزا معتقد بوده که کسی بچش رو کشته.. اونطور که خودش میگفت توی راهرو اتاق یه سایه دیده که داشته فرار میکرده.. البته بانو امیلی میگفت که به خاطر ضربه روحی که به الیزا وارد شده اون توهم زده و خیال میکنه 

سرم رو به کاشی اتاق دوختم و آروم روی تخت نشستم.. واقعا یعنی قاتلی در کار بوده؟ کنجکاویم گل کرده بود و نمیتونستم جلوی فضولیم رو بگیرم : 

_خب بعدش چیشد؟ چرا الیزا از آدرین جدا شد 

_بعد ها مشخص شد که بانو الیزا دیگه نمیتونن باردار بشن و به خاطر همین طلاق گرفتن. چون طبق قانون دیگه نمیتونستن‌ وارثی‌ برای حکومت بیارن و اینجوری شد که سوفیا یعنی دختر دایی آدرین، باهم ازدواج کردن الانم یه بچه دارن 

تمام چیزهایی که داشت میگفت با واقعیت جور درمیمد و قبلا خودمم شایعه هایی درباره ی کشته شدن یه شاهزاده از مردم شنیده بودم ... اما نمیدونستم چرا یه چیزی توی درونم میگفت که یه دروغی یا یه رازی پشت این ماجرا هست.. آخه چرا باید یه شاهزاده توی شب تولدش بمیره... حتی اگه کسی کشته باشتش چطور تونسته اون شب از بین اون همه نگهبان کارشو انجام بده 

از زبان آدرین : 

دیگه تقریبا شب شده بود و هوا تاریک.

ستاره ها کم کم داشتن پیدا میشدن و توی آمون می‌درخشیدن.. 

از وقتی که شاه شدم وقت نکردم مثل قبل‌ها بیام توی بالکن و خیره بشم تو آسمون.. از وقتی بچه بودم این کارو میکردم و دنبال ستارم‌ میگشتم 

اونی که از همه کم نور تر و دورتره ستاره من بود..یه وقت هایی بود و یه وقت هایی‌ام نبود 

با صدای باز شدن در اتاق برگشتم به سمت در... انتظار داشتم برای شام صدام کنن ولی با دیدن چهره مامان حسابی جا خوردم

به سمتش رفتم که گفت : 

_امیدوارم مزاحم نبوده باشم..

لبخندی زدم و گفتم : 

_انتظار داشتم برای شام صدام کنن 

روی مبل نشست و با اشاره خواهش کرد که بشینم : 

_میخواستم درباره‌یه یه مسئله مهمی باهات صحبت کنم که به نظرم مناسب بود قبل از شام امشب باشه 

روی مبل نشستم و پوزخندی زدم و گفتم : 

_بزار حدس بزنم امیلی.. درباره‌ی سوفیاعه

_میشه گفت تقریبا..بله... البته پای آبرو سلطنت همین درمیونه 

اخمی کردم... آبرو سلطنت؟ متعجب نگاهی به مامان انداختم که گفت : 

_درباره ی این دختر رعیت میخواستم باهات حرف بزنم 

کلافه نفسی بیرون دادم.. میدونستم قراره جی بگه و چی بخواد.. ولی به هیچ عنوان حوصلشو نداشتم : 

_به نظرم این بحث رو بهتره بزاریم برای یه وقت مناسب‌تر 

_خودت میدونی که داشتن یه معشوقه داخل قصر میتونه چه آسیب هایی به سلطنت بزنه 

لبخندی زدم و گفتم : 

_از نظر شما که بله.. یه دختر ساده و مظلوم میتونه یه پادشاهی رو نابود کنه 

_بعد از مرگ پدرت کم دشمن نداریم داخل دربار و سلطنت.. هیچ میدونی میتونن همین دختر مظلوم و ساده رو با پول بخرن تا کارهایی که میخوان رو انجام بده 

مردد نگاهی بهش انداختم..حرفش تا یه جایی درست بود.. بعد از مرگ پدرم خیلی ها با شاه شدن من مخالف بودن ولی مامان داشت از زاویه بدی نگاه میکرد... بد بینی زیادی هم داشت به این موضوع 

_به نظر من مادر جان شما دارید بیش از حد ماجرا رو بزرگ میکنید

_من برای این موضوع اینجا نیومدم.. اومدم بگم که سوفیا چند وقتیه ازت شکایت داره.. از بعد از زایمانش رابطتت باهاش سرد شده دیگه حتی دعوتشم‌ نمیکنی به اتاقت 

از حرف های مامان خندم گرفت و به سختی تونستم خودمو جمع کنم.. اخمی کردم و سعی کردم با لحن جدی بگم : 

_اگه من رابطه‌ای با سوفیا ندارم به خاطر زایمان و فشاری که این چند وقت روش هست بوده.. 

_دلیل قانع کننده‌ای نیست آدرین.. داره ۱ سال از زایمان سوفیا میگذره و تو هنوز فکر میکنی اون نمیتونه ...

وسط حرفش پریدم و تند گفتم : 

_بهتره این موضوع رو خود سوفیا بخواد بگه چون از اینکه مثل بچه‌ها میاد پشت این و اون قایم‌ میشه اصلا برام قابل تحمل نیست.. منم به فکر خودش بودم. اگه دوست داره باشه من امشب منتظرشم ولی از همین الان بگم که حوصله‌ی غر هایی که قراره توی آینده بزنه رو ندارم 

مامان خواست چیزی بگه که با صدای در ساکت شد.. تقه ای به در خورد و چند لحظه بعد صدایی گفت : 

_سرورم.. نیز شان آمادست

باشه‌ای گفتم بی معطلی از اتاق بیرون زدم 

از زبان مرینت : 

چشم‌هام داشت گرم خواب میشد ولی فکرهایی که از توی سرم رد میشد اجازه نمیداد بخوابم : 

_بانو بهتر نیست بخوابید.. 

_نمیتونم کاترین.. تو فکرم کلا 

_تو چه فکری بانو؟ چیزی لازم دارید..؟ 

روی تخت نشستم و کلافه گفتم : 

_از وقتی اون موضوع رو بهم گفتی کلا تو فکرم.. احساس می‌کنم یه رازی توی این ماجرا هست یا...نمیدونم اصلا..نمیدونم 

کاترین متعجب نگاهی بهم انداخت و تند گفت : 

_بانو باور کنید من هرچی میدونستم رو گفتم و همش راست بود 

خیره به آینه گفتم : 

_میدونم.. ولی احساس میکنم یه جای کار میلنگه 

کلترین خودست چیزی بگه که با صدای تقه در حرفش رو قطع کرد 

هردومون متعجب به هم نگاه کردیم.. این وقت شب یعنی کی بود پشت در

از جام بلند شدم و خواستم سمت در برم که کاترین جلوم رو گرفت و گفت : 

_بانو لازم نیست شما برید

در رو باز کرد و شروع به پچ پچ ریزی کرد 

با تردید روی تخت نشستم دامنم رو بالا دستم فشار دادم.. وای نه.. نکنه دوباره اومدن که بگم برم اتاق شاه 

با حس اتفاقات هرشب لرزی توی تنم افتاد و سعی کردم ببینم کی پشت دره ولی چیز زیادی مشخص نبود 

قلبم داشت از قفسه سینم میزد بیرون که با صدای کلترین به خودم اومدم: 

_بانو.. یه نفر اومدن با شما کار دارن.. هر چقدرم میگم الان نمیشه اصرار میکنن 

با من کار دارن؟ این وقت شب؟ کی میتونست باشه یعنی..تند از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و بازش دیدن چهره آلیا حسابی شوکه شدم..

آلیا با دیدن من لبخند بزرگی زد و تند پرید توی بقلم و همزمان گفت : 

_فکر میکردم دیگه قرار نیست ببینمت ولی مثل اینکه خیلی خوش شانسم 

همچنان تو شوک بودم.. آلیا.. الان؟ توسط قصر اونم این وقت شب چیکار میکرد 

آلیا رو از خودم جدا کردم و گفتم : 

_وایسا ببینم.. تو اینجا چیکار میکنی؟ 

لبخند روی لبش رو پاک کرد و گفت: 

_اینجا بگم؟ 

مچ دستش رو گرفتم و کشیدمش داخل 

کاترین هم همینطوری داشت متعجب ما دوتا رو میدید 

روی صندلی نشستم و رو به آلیا گفتم : 

_خب حالا بگو 

آلیا نگاهی به کاترین انداختم و گفت : 

_یکی از آشناهام داخل قصر کار میکنه.. منم اومده بودم یه امانتی رو بهش بدم و گفتم یه سری به تو بزنم 

از لحن و طرز حرف زدنش مشخص بود که میخواست حرف هایی بزنه که کاترین نباید بشنوه.. نگاهم رو از آلیا گرفتم و خیره به کاترین گفتم : 

_چند لحظه بیرون وایسا 

_بانو شما نباید با هر کسی صحب..

وسط حرفش پریدم و بلند گفتم : 

_گفتم که چند دقیقه اس،‌اگه تو سوتی ندی کسی نمیفهمه 

ناخواسته سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت.. با رفتنش کاترین آلیا نفسی کشید و روی صندلی نشست 

_خب چیشده‌؟

_اومدم یه موضوع مهمی رو بهت بگم 

یه لحظه انگار دوباره زنده شدم.. ممکن بود از طرف ادوارد اومده باشه یا شایدم نامه‌ای داشته باشه از طرفش، لبخند بزرگی زدم و گفتم : 

_ادوارد چیزی گفته .. از ادوارد خبر داری.. 

_نه.. درباره‌ی خودته 

با شنیدن حرفش کل حس خوبی که داشتم از بین رفت..انگار یه سطل آب یخ روم خالی کردن 

با لحن خشکی گفتم : 

_چیشده

_از اونجایی که خوب میشناسمت، بعد از اینکه فهمیدم چی شده و آوردنت قصر فهمیدم چه فکرهایی توی سرته.. به فکر فرار نباش 

از حرفش خندم گرفت و ریز توی گلو خندیدم که گفت : 

_مرینت.. اصلا هم خنده دار نیست. به فکر فرار نبشا این قصری که توش اومدی یه قصر عادی و معمولی نیست. پر از فتنه و آشوبه 

پوزخندی زدم و گفتم : 

_من به فکر فرار نیستم ولی الان که گفتی فکر بدی هم نیست

آلیا اخمی کرد و خودشو بهم نزدیک تر کرد و گفت : 

_مرینت، شوخی رو بزار کنار.. دا م میگم باید مواظب خودت باشی وگرنه سرت به یه تار مو بنده.. اگه از اتفاقات گذشته این قصر خبر داشتی میفهمیدی چی میگم 

یه لحظه تو فکر رفتم.. اتفاقات گذشته؟ یعنی منظورش همون مرگ شاهزاده و قاتل و اینا بود؟ اونقدرهاام موضوع خطرناکی نبود و اصلا به من چه ربطی داشت 

ابرویی بالا انداختم و گفتم : 

_خوبم خبر دارم.. از مرگ شاهزاده‌اش بگیر تا قاتلش 

آلیا یه لحظه شوکه شد ولی آروم زمزمه کرد : 

_درباره‌ی قتل شاهدخت چی؟ اونم میدونی؟ یا حتی احتمال مسمومیت شاه قبلی 

از حرفش حسابی جا خوردم..مرگ شاهدخت و مسمومیت شاه؟ با تردید نگاهش کردم که سریع گفت : 

_دیدی.. تو حتی از ساده ترین اتفاقات این قصر خبر نداری چه برسه به دسیسه های بزرگش 

_تو از کجا میدونی اینارو 

_اونش مهم نیست.. مهم اینه که تو توی مکان خطر ناکی قرار داری و اگه محتاط نباشی سرت قطعا به باد میره ... بهتره دست از کنجکاویات و ایده های احمقانه برداری تا سرتو به باد ندادی 

اینو گفت از جاش بلند شد و خواست به سمت در بره که پریدم و تند بازوش رو گرفتم و گفتم : 

_منظورت چیه آلیا؟ این حرفا که زدی یعنی چی 

_مرینت گفتم که کنجکاوی رو بزار کنار و سعی کن هیچ کار اضافه انجام ندی درباره‌ی دیدارت با منم به کسی. نگو 

بازوش رو از دستم کشید و با یه خداحافظی آروم از اتاق رفت بیرون 

بلافاصله کاترین وارد شد ولی من هنوز سرجام خشکم زده بود که کاترین گفت : 

_چیزی شده بانو؟ 

سرم رو به نشونه نه تکون دادم و روی تخت دراز کشیدم 

_______________________________________________

اینم از این پارت..😶🫶

نظرتون چیه؟ چه اتفاقاتی در راهه؟ چیا در انتظار مرینته؟ مرینت قراره فقط یه معشوقه ساده باشه یا قراره نقش تیره تری داشته باشه؟😶😉

نظراتون رو حتما برام کامنت کنید و پیش بینی کنید چی میشه 

شرط پارت بعد هم : 

❤️۲۰ لایک 

💬۳۶ کامنت