رمان آواز تاج دار پارت ۲۰

Saqar Saqar Saqar · 6 ساعت پیش · خواندن 8 دقیقه

اینم از این پارت که قولشو داده بودم...🫶🩷

هم زود دادم و هم طولانی📜😶

حالا وقتشه شما به قولتون عمل کنید و شرط‌هارو بترکونید 🫡🤍

لایک منم فراموش نکن عزیز دل.. 

اگه رمانم رو نخوندی خوشحال میشم یه سری بهش بزنی شاید خوشت اومد و شدی یکی از طرفدارهام🥺🫶

از زبان مرینت : 

به هر سختی بود خودمو به اتاق رسوندم و وارد شدم... کاترین نگران از جاش بلند شد و سریع پیشم اومد : 

_بانو...کجا بودید‌ شما؟ نگرانتون شدم..

گوشه تخت نشستم و پوزخند‌زنان گفتم : 

_کجا میخوام باشم.. رو تخت 

_پس چرا اینقدر دیر کردید؟ 

_خواب بودم 

_خواب؟ 

ابرویی بالا انداختم و جدی گفتم : 

_باید به توام توضیح بدم

سریع گفت : 

_نه،نه فقط نگرانتون بودم.. چون آخه میدو...

وسط حرفش پریدم و گفتم : 

_برو یه چیزی بیار لطفا .. از گشنگی نمیتونم چشمام رو باز کنم 

سریع سر خم کرد و از اتاق بیرون زد ...

با رفتنش نفس راحتی کشیدم و به سمت میز آرایش رفتم... کشو رو باز کردم و جعبه‌ی چوبی رو بیرون آوردم ... همون جعبه چوبی 

درش رو باز کردم و گردنبندی در آوردم و بهش خیره شدم، هیچوقت اون روز رو فراموش نمیکنم.. همون روزی که ادوارد این گردنبند رو بهم داد و قول خواستگاری داد 

هیچوقت لبخندش، چشماش و عطر تنش رو فراموش نمیکنم یعنی نمیتونم اصلا 

ولی اون چی؟ اونم منتظر میمونه؟ یا سعی میکنه فراموشم کنه و قید همه چی رو بزنه 

اگه فراموشم کرده باشه چی؟ اگه الان با یکی دیگه باشه چی... هیییی لعنتی، افکارم شده بود مثل یه هیولا که داشت کل مغز و حواسم رو میخورد 

گردنبد رو داخل جعبه گذاشتم و توی کشو پنهانش کردم و سمت پنجره رفتم 

سعی کردم خودمو سرگرم کنم تا کمتر فکر و خیال کنم. 

منظره قشنگی بود..

حیاط پر بود از گل ها و گیاه‌های مراب و منظم و کلی دختر و پسر که با لباس های مختلف مشغول قدم زدن و انجام کارها بودن 

کاش منم میتونستم یکی مثل اونا باشم، عادت کنم، بپذیرم و تسلیم این روی خودم بشم ...

با صدای باز شدن در نگاهم رو از حیاط گرفتم و برگشتم : 

_آااا... بانو .. ناهارتون رو آوردم.. چون وقت ناهار بود گفتم صبحونه و ناهار یکی بشه 

از جام بلند شدم و به سمت میز رفتم و نشستم

بوی استیک تازه و سبزی های معطر صدای شکمم رو در آورد، جوری که کاترین گفت : 

_به نظر میرسه خیلی خیلی گشنه‌اید

لبخندی زدم و خواستم تیکه‌ای از استیک رو بردارم که کاترین گفت : 

_بانو.. با دستش نه..

کارد و چنگالی‌ که گوشه سینی بود رو روی بشقاب گذاشت و گفت : 

_دیشب چون حوصله نداشتید، صلاح دونستن بدون کارد غذا بخورید... ولی الان دیگه نمیشه 

اخمی کردم و کلافه گفتم : 

_کارد و چنگال برای کسیه که اشراف زادست من یه رعیتم 

_ولی دلیل نمیشه که بخواید با دست غذا بخورید، شما توی خونتونم با دست غذا می‌خوردید؟ 

نفس عمیقی کشیدم و کلافه گفتم : 

_نه 

_پس دلیلی نداره که اینجا با دست بخورید، در ضمن اگه کسی شمارو وقتی با دست غذا بخورید ببینه میدونید چه شایعه‌هایی تو قصر میشه

ابرویی بالا انداختم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم : 

_اولن ما آلات توی اتاقیم، خبری از کسی نیست. دومن با دست خوردن مگه چشه 

_بانو، بهتره مقاومت نکنید.. من ندیمه شما هستیم و مسئول اینکه مراقب و تربیت کننده شما باشم... اگه شاه یا مادرشون بفهمن که چه بی رسمی شده قطعا منو مقصر میدونن نه شمارو 

_با دست غذا خوردن بی رسمیه ؟ 

_هر چیزی که بر خلاف مقررات بانو امیلی باشه ، بله بی رسمیه 

عصبی کارد و چنگال رو برداشتم و مشغول خوردن غذا شدم، نه حوصله بحث کردن داشتم و نه اعصابشو و گرنه میتونستم کاری کنم بیشتر از با دست غذا خوردن 

به هر زحمتی بود غذارو تموم کردم و لیوان آب رو سر کشیدم : 

_میشه دوباره مثل دیروز بریم داخل حیاط؟ حوصلم سر میره از بس توی این اتاق و اون اتاقم 

ببخندی زد و گفت : 

_بله بانو حتما، من سینی غذارو تا میبرم بهتره شما آماده شید 

از جام تند بلند شدم و سمت کمد رفتم، بین اون همه لباس، لباس جمع و جور تری پیدا کردم و پوشیدم

دکمه های جلو لباسم رو بستم و کمر دامنم سفت کردم... جلو آینه رفتم و موهامو بافتم 

کاترین اومد و بعد به همراهش از اتاق خارج شدیم و به سمت حیاط رفتیم...شلوغ تر شده بود 

با کاترین شروع به قدم زدن داخل حیاط کردم و کاترینم در حال توضیح دادن مکان های مختلف بود : 

_اینجا که می‌بینید بانو حیاط اصلی قصره، یا همون مرکزش که به سه حیاط شرقی، غربی و جنوبی راه داره و مستقیم به دروازه شمالی که دروازه اصلیه وصل میشه، دیروز که اومده بودید چون هوا زیاد روشن نبود زیاد چیزی مشخص نبود ولی اینجا پر از مجسمه های اساتید و سرداران و شاهان قبلی هست 

نگاهی به اطراف انداختم که چشمم به آبنما وسط حیاط خورد.. بالاش مجسمه یه زن بود، که کاترین گفت : 

_اینم که می‌بینید مجسمه ملکه الیزابت هستش، یکی از بزرگترین و پر افتخار‌ترین ملکه‌های انگلستان 

لبخندی زدم و گفتم : 

_دربارش شنیدم، میگن زن خیلی قدرتمندی بود 

_بله بانو، یکی از مهمترین اقداماتش شکست ناوگان اسپانیایی ها بود که باعث قدرت گرفتن انگلیس شد و همینطور در دوران اواخر سلطنتش انگلستان ثروتمند ترین کشور جهان بود

_چقدر جالب.. یه زن توی اوج بدبختی انگلیتان به تخت شاهی نشست و باعث افتخار و بزرگی انگلیس شد ولی سالیان سال مردها روی تاج و تخت حکمرانی کردن و جز نابودی و بدبختی مردم کاری نکردن 

حالت چهره کاترین عوض شد و تند و مضطرب گفت : 

_اوه آ، بله.. بهتره بقیه بخش های حیاط رو نشونتون بدم، راستی شما مرداب قصر رو دیدید؟ خیلی زیباست. بهتره بریم اونجا 

میدونستم نگرانیش‌ از چی بود... از حرف های سیاسی.. چون توی این حکومت هرکی از دولت بد میگفت شکنجه میشد و کسی حق مخالفت نداشت 

با کاترین هم قدم شدم و به سمت مرداب رفتیم، مردابی که وسطش یه آلاچیق داشت و دور تا دورش‌ پر از نیلوفر های آبی و قوهای سفید بود 

واقعا جای قشنگی بود و غیر قابل وصف .. با کاترین دور تا دور مرداب چرخیدیم و همه چی رو دیدیم، از درخت های گیلاس گرفته تا نهرهای کوچیک : 

_بانو نظرتون چیه بریم باغ شرقی قصر؟ اونجا مر از درخت های کاج بلنده و کلیسا قصر هم اونجا قرار داره 

_نه کاترین، به نظرم فعلا یه استراحت بکنیم کافیه 

_بله بانو هر طور مایل هستید 

با کاترین روی تخت اطراف مرداب نشستیم تا نفسی بگیریم و به قدم زدن ادامه بدیم...

تنها سرگرمی و تفریح من تو این قصر همین قدم زدنه بود ... تنها چیزی باهاش احساس راحتی میکردم 

نمیدونستم تا کی قراره پشت این دیوار های بلند زندونی باشم ولی امیدوار بودم بیشتر از یکسال نباشه، یا شایدم اصلا کمتر از یکسال بود 

بهتر بود از کاترین بپرسم، شاید اون میدونست : 

_کاترین، من قراره چند سال اینجا بمونم ؟ 

متعجب نگاهم کرد و گفت : 

_از موقعی که من اینجا اومدم، معشوقه‌ای نیومده بود ولی تا اونجایی که من میدونم رسم اینجوریه که هر معشوقه یکسال میمونه که اگه شاه بازم اون معشوقه رو بخواد میتونه تا ۱۰ سال نگهش داره، فقط ۱۰ سال 

از جمله اولش خوشحال شدم ولی جمله دومش درست زد وسط ذوقم.. ۱۰ سال؟ یعنی ممکنه ۱۰ سال اینجا گیر بیوفتم : 

_۱۰ سال؟ یعنی ممکنه منم ۱۰ سال بمونم ؟ 

_اگه شاه بخواد آره میشه ولی خب یه سری شرایط خاص هم داره که مثلا بانو امیلی و بزرگان دربار راضی باشن و مطمعن باشن که موندن معشوقه آسیبی به سلطنت نمیزنه 

_آسیبی به سلطنت نمیزنه؟ مگه یه معشوقه چجور آسیبی میتونه به یه حکومت بزنه

لبخندی زد و گفت : 

_خب ببینید بانو، ممکنه یه معشوقه از شاه باردار بشه و خب یه شاهزاده دیگه داشته باشه سلطنت.. یعنی پسر اون معشوقه ادعا سلطنت کنه یا اصلا اون معشوقه بچه‌اش رو پنهانی به دنیا بیاره یا فرار کنه با شاهزاده یا اصلا اونو گروگان بگیره 

نفسی گرفت و دوباره ادامه داد : 

_به خاطر همین وقتی یه معشوقه باردار میشه بچه‌اش رو سقط میکنن یا اصلا نگهش نمی‌دارن که باردار بشه، به خاطر همین این موضوع خیلی حساسه مخصوصا وقتی بخواد طولانی مدت بشه... راستی این سوال هارو برای چی میپرسید؟ 

حرفاش مثل یه آهن داغ بود که انگار میریختن روی صورتم... اوضاع اگه همینجوری میموند خوب بود ولی اگه حامله میشدم چی؟ اگه از آدرین حامله میشدم معلوم نبود سرنوشتم چیه؟ اگه بچه رو می‌کشتن چی؟ 

نفس عمیقی کشیدم و خیره به مرداب گفتم : 

_هیچی، همینجوری فقط برای دونستن میپرسم 

_میخواید بریم ؟ 

_نه، یه چند دقیقه دیگه بشینیم و بعد به قدم زدن ادامه بدیم 

سری تکون داد و منم همونجور خیره موندم به مرداب

اونقدر تو فکر بودم که نفهمیدم این چندمین بار بود که کاترین داشت صدام میزد : 

_بانو ... بانو ..بانو حواستون کجاست بانو 

تند نگاهی بهش انداختم و خشک گفتم : 

_چیه کاترین، مگه نگفتم یکم دیگه میشینیم 

آب دهنشو قورت داد و تند گفت : 

_بانو سوفیا بانو، زن شاه داره میاد سمت ما دقیقا 

تند از جام بلند شدم و به سمتی که کاترین اشاره میکرد چرخیدم

خدای من... باورم نمیشد...

یه دختر با لباس سلطنتی سفید و گلدوزی و سنگدوزی هدی فراوون روی لباسش و تورها و چین های زیاد یه راست داشت میومد سمت من.. از اینجا زیاد مشخص نبود ولی پوست سفید و چشم های آبیش فریاد میزدن از زیباییش 

امیدوار بودم برای چیزی که فکرشو میکردم اینجا نیاد یا مسیرش طرف ما نباشه 

_______________________________________________

خب اینم از این پارتتتتت🫡

نظرتون چیه؟؟؟؟ چه اتفاقی قراره بیوفته؟ 

چی در انتظار مرینت توی این قصر عجیبه؟🫠😶

نظراتون رو حتما کامنت کنید... 

شرط پارت بعد : 

❤️۲۱ لایک 

💬۳۹ کامنت  

لینک آرشیو پارت ها: 

https://crowned18song.blogix.ir/post/20