به نام دخترم،به نام وطن-پارت نهم

maniya milany maniya milany maniya milany · 20 ساعت پیش · خواندن 5 دقیقه

فعلا برین ادامه که کارتون دارم

🌿 پارت نهم: «باد پرچم دیگری را آورده است»

به زنجیر اگر تن سپردم، چه باک؟
دلم را نکردم اسیر هلاک

تنم را اگر برد، وجدان نرفت
که در چشم دشمن، چراغم بتَفت

مکان:تهران/زندان متفقین/زمان:15/2/1321

سکوت، اتاق ملاقات را دربر گرفته بود. هوا بوی باران‌های دیشب را داشت. نور سفید چراغ‌های سقفی، با دلهره در چشم‌ها می‌نشست.

صدای قدم‌های سربازان و گاهی صدای باز و بسته شدن درها، فضای سرد و سنگین اتاق را،سنگین‌تر می‌کرد.
ایران روی صندلی کنار مادرش نشسته بود. دستانش را به هم قفل کرده بود و چشم به در دوخته بود. مادرش، شهرزاد، مثل همیشه آرام و باوقار به نظر می‌رسید، اما چین‌های کنج چشمش از بی‌خوابی و دل‌نگرانی حکایت می‌کرد. ایران موهای طلایی اش را حالتی ساده داده بود. لباسی به رنگ سبز روشن به تن داشت؛ لطیف و نازک، با یقه‌ای توری سفید رنگ و گل‌دار، که سرآستین‌هایش همانند آن بود. دستکش‌های سفید توری‌اش را آرام روی میز گذاشت و با دقتی شاعرانه گوشه‌ی کلاه سبز کمرنگش را که تور نرمی روی صورتش انداخته بود، مرتب کرد. عطر ملایم فرانسوی‌اش، که رایحه‌ای از گل‌های رز و نارنگی وحشی داشت فضا را پر کرده بود . 

در سکوتی سنگین، نگاه مادرش به در فلزی اتاق بود که هر لحظه گویی می‌خواست از دلش خبری متلاطم عبور کند.

 

ایران آرام گفت:
«نمی‌دونم چه طور این‌قدر آرومی مامان... انگار شما از من خیلی محکم‌تری.»

شهرزاد لبخندی محو زد.
«اگه من محکمم، به‌خاطر توئه... به‌خاطر توئه که من باید محکم باشم.»

و مادر دست ایران را در دستش گرفت و هر دو لبخند کمرنگی زدند.

در همان لحظه، در با صدای کشیده‌ای باز شد.
سربازی با پوتین‌هایی سنگین قدم برداشت و با لهجه‌ی خاصی گفت:
_فقط پنج دقیقه

و آن‌گاه، پدر وارد شد.

سرهنگ داریوش، با همان ابهت سابق، اما با خطوطی تازه و تلخ بر چهره، پشت میز نشست. لباسش کمی گشاد به نظر می‌رسید. نگاهی میان دختر و همسرش انداخت و گفت:
«چه خوش‌بو شده اینجا، خانم!»
اشاره‌اش به عطر ایران بود و لبخند آرامی از کنایه روی لبش نشست.
ایران لبخند زد.
«مامان‌جون سلام رسوند، گفت چون پاش درد می‌کرد نتونست بیاد.»
داریوش سری تکان داد.
«بهش بگو حالم خوبه، بهتر از این نمی‌شه.»

شهرزاد، دست او را گرفت.
«دلمون برات تنگ شده...  درهر لحظه...»

داریوش صدایش را آرام کرد.
«تهران چطوره؟ هنوز کوچه‌هامون ایرانی‌ان؟»

ایران آهی کشید.
«نه بابا... تهران دیگه اون شهر قبلی نیست. پرچم خودمون نیست. هر جا رو نگاه می‌کنی، روس ها و انگلیس ها انگار صاحب خونه‌ان...»

پدر لحظه‌ای سکوت کرد. چشمانش به گوشه‌ای دوخته شد و بعد به ایران خیره شد و دستش را گرفت.
«می‌دونی ایران... ما فقط به خاطر خاک نمی‌جنگیم. ما برای حق انتخاب، برای زبان مادری، برای نون با عزت، برای صدای بی‌واسطه‌مون می‌جنگیم. اگه یه روز نباشم، تو یادت نره کی هستی. اگه هیچ‌کس به یاد نیاره، تو باید یادت بمونه که از کجا اومدی.»

ایران به چشمان پدر خیره شد.
«یادم نمی‌ره.»

و بعد مکثی کرد و گفت:

«هرگز.»

سرباز، دوباره وارد شد و گفت:

«وِریمیا ایستِکلُ... وقت تمومه.»

وقت ملاقات به پایان رسیده بود.
خداحافظی با چشم‌های خیس.
پدر از جا بلند شد.
و ایران، از پشت تور کلاهش، پدر را تا ناپدید شدن در راهرو تماشا کرد...


صبح روز بعد، در خانه عطر چای و عسل تازه پیچیده بود. ایران جلوی آینه نشسته بود و موهای طلایی‌اش را به شکلی مرتب بسته بود. لباس سبز یشمی اش را پوشید. دامنش تا زیر زانو می‌آمد و با هر حرکت، تور سفید و گل دار پایین لباس مثل نسیم حرکت می‌کرد. کفش‌های سفید پاشنه دارش را با وسواس پوشید، دستکش‌های توری‌اش را پوشید و کلاه سبز یشمی اش را روی موهایش گذاشت.

در آینه لبخند زد. رژ سرخش، بر لبان روشنش نشسته بود.عطر فرانسوی اش را زد و کیف مشکی چرمش را بر شانه انداخت.

وقتی پایین رفت، مادر پرسید:
«کجا میری؟ مگه امروز هم مدرسه داری؟»

ایران با ذوق گفت:
«امروز فیزیک داریم مامان... آقای جوادی قراره مقاله‌ام رو بخونه... یادت نیست؟»

مادر لبخند زد.
«فقط زود برگرد.»


در مسیر مدرسه، نسیم ملایمی لباسش را به حرکت درآورد. میدان اصلی شهر، مثل صحنه‌ی یک تئاتر تلخ، زیر پرچم‌های تازه‌ای آماده نمایش بود. دیگر نه از سه‌رنگ ایران خبری بود، نه از صدای آشنا.

در میان خیابان، یک ماشین سبز نظامی آرام حرکت می‌کرد.
همان چشمان خزری در ماشین بود.

لحظه‌ای، نگاهش با ایران تلاقی کرد.
او به ‌وضوح، ایران را شناخت. چشم‌هایش مکث کرد.
و ایران فقط نگاهش کرد. بی‌احساس. بی‌کلام.


در حیاط مدرسه، شیرین و لیلی و مریم با دیدن ایران جلو آمدند.
شیرین گفت:
«سلام بانوی من! به‌به، چه لباسی!»

مریم گفت:
«بوی پاریس می‌دی!»
و لیلی خندید:
«با این کلاه و رژ، نگو فقط واسه معلم فیزیک اومدی...»

ایران خندید.
«نه بابا! امروز قراره مقاله‌مو بخونه.»

لیلی کمی مکث کرد و گفت:
«از پدرت خبر داری؟»

ایران لبخند محوی زد.
«دیروز دیدیمش.اما هنوز خبری از آزادی‌اش نیست.»

زنگ خورد.همه وارد کلاس شدند.
چند دقیقه بعد، آقای جوادی وارد شد. برگه ای دستش بود،همراه چند کتاب.
«سلام بچه‌ها، امروز قبل از شروع درس قراره درباره مقاله‌ی رادیواکتیو صحبت کنیم که یکی از بچه ها نوشته...»

چشمان دریایی ایران برق زد.

 او جلو آمد و به میز تکیه داد شروع به خواندن مقاله کرد:

«رادیواکتیو، نامی است که در دلش نیرو نهفته است؛ نیروی ساختن و نیروی ویران کردن. از دل همین ماده، نان می‌گیریم، اما اگر بخواهیم، می‌توانیم از آن مرگ هم بسازیم.»

شیرین دست بلند کرد:
«یعنی اونا با همین ماده بمب می‌سازن؟»

ایران گفت:
«هر علمی اگه اخلاق نداشته باشه، می‌تونه آدم رو نابود کنه.»

آقای جوادی با تأیید سر تکان داد.
«و حالا... اجازه بدید بخشی از مقاله‌ی خانم ایران همایونی رو بخونم...»

در همان لحظه، در کلاس با صدای «تق»ی باز شد.

مدیر مدرسه وارد شد.
چیزی در گوش معلم گفت.
سپس گفت:
«بفرمایید داخل...»

و آن چشمان یخ زده وارد شد.

به همراه چند نفر دیگر که به نظر میرسید روس باشند .

بچه‌ها سریع بلند شدند.

فقط ایران، آرام و محکم، نشسته باقی ماند.

مریم زیر لب گفت:
«بلند شو دیوونه!»

ایران بلند نشد.

چشم‌های سرگرد، مستقیم در چشم‌های او نشست...


این آزمون، شاید سرنوشت باشد.
نباید جلوی این اجنبی‌ها زیاد خودنمایی کنیم...
«اینجا بهترین جا برای قایم شدن، نزدیک خودشون.»

بچه ها آخه این چه وضع حمایته

به تعداد لایک ها اگه یه کامنت هم باشه تعدادکامنت ها دو برابر لایک ها میشه.

حتما نظرتون رو درباره روند داستان بگین

شرط:18 لایک و 12 کامنت