مو حنایی 👑 پارت ۳۳

✿♡[작은 유모]♡✿ ✿♡[작은 유모]♡✿ ✿♡[작은 유모]♡✿ · 1404/5/3 02:16 · خواندن 2 دقیقه

سلام سلام 

واقعا برام سوال شده بگم ۱۰ نفر ا‌ومدن پیوی که مو حنایی رو نمیدی ؟!

ولی الان فقط یک نفرشون کامنت و لایک دادش 

پس بقیه کوشن ؟؟!!!!

ادامه آخر این پارت

حالا اون لایک جیگر بلا رو بمال و بیا ادامه 🌹 ❤️ 

نورا خانم 🥹👌🏻

الیکا جونننن 💃🏻✨

آرمان بود 

قطع کردم و به اطرافم خیره شدم

دلم یه دختر ناز مثل نورا میخواست 

کوچولو و ناز نه زیاد چاق و نه زیاد لاغر

آفتاب کم کم داشت غروب میکرد 

یه دختره رو دیدم که بهم خیره شده بود و با ذوق طرفم اومد 

+ الهی من فدات بشم حنا ، تو زنده ای ؟!

- آره ، اوه

حدسش رو میزدم 

الیکا بود 

خواهر ناتنی علی 

ایشششش اینکه باید الان کره باشه 

+ 정말 행복했어요🥹🤭 ( واقعا خوشحال شدم)

- هان؟!

لبخندی زد و کنارم نشست

+ تو اینجا چیکار می‌کنی چرا نمیری خونه

با بغض داستان رو براش تعریف کردم

نیم ساعتی میشد توضیح دادنش

+ الهی بمیرم برات حنا ، واقعا اون زنیکه این کارو باهات کرده ؟!

یه نگاهی به گردنم انداخت که دستم رو روی کشیدم

با پوزخندی لب زدم :

- نه ، کار ارمانه

+ اوه اوه

داستان الیکا هم اینکه 

عمه خانم توی جوانی عاشق خیلی خوشگل بوده یه روز می‌ره مهمونی که به مرد کره ای رو می‌بینه

انقدر اون مرد سکسی و جذاب بوده که باهاش سکس می‌کنه و اون مرده پرده ش رو میزنم و باردار میشه و الیکا رو به دنیا میاره 

اون مرد کره ای میگه که بیا باهام زندگی کنیم اما عمه قبول نمیکنه و می‌ره و با محمد بالای های ازدواج می‌کنه ، که‌ اونم مرد پیری بوده

هان کیک جین یا همون آقاهه الیکا رو برمیداره و می‌بره کره

که چند سال بعد دختره بر میگرده اما عمه اونو قبول نمیکنه و اونم می‌ره تا همین امروز 

- راستی تو چه خبر ؟! شنیدم مامانت مرده 

سرش رو انداخت پایین 

+ اره مرد بابام هم الان توی بیمارستان بستری گفتن که میمیره ، بهم وصیت کرد گفت که بیام اینجا زندگی کنم 

از توی کیفم یه شال حریری که آرمان خریده بود رو در اوردم و سرش کردم

- بهت میاد ، هم رنگ لباسته ، اینجا خانما شال یا روسری می‌پوشن 

+ مرسیی ، خیلی خوشگله 

- مال خودت من لباس این رنگی ندارم ، راستی نمیری خونه ؟!

+ نه مجبورم برم هتل ، توهم که...

دستش رو گرفتم 

- من حالم خوبه 

+ ولی تو که بارداری!

رفتم توی شوک

یا امام زمان این از کجا فهمیده 

- از کجا فهمیدی؟!

لبخندی زد و لب زد:

+ معلومه! ، رنگت پریده ، دختره یا پسر ؟!

لبخند تلخی زدم و گفتم

- دختره ، شاید اسمش نورا باشه 

خیلی ذوق کرده بود 

+ خیلی خوبه ، پس باباش ؟! آهان گرفتم 

دوباره این بغض لعنتی اومد سراغم 

یه نگاه به خیابون کردم و ماشین آرمان رو دیدم...


۲۶۴۵ کارکتر 🤭

خب امید وارم خوشتون اومده باشه 

واقعا ناراحتم از اینکه میبینی و نه لایک میکنی و نه کامنت 

ماهم زحمت میکشیم

فکر کن نت می‌خریم و می‌آییم آنجا و رمان می‌زاریم 

نه من بلکه کل نویسنده ها

واقعا این بی انصافی 

لطفاً یه لایک و کامنت بزار

چیزی که ازت کم نمیشه

مرسی که به حرفام گوش کردی 

فعلا ☺️ 🎀