
• لمس شیطــان •

P:2
روی شونههام ریخت. همونطور که لای موهام دست میکشیدم، رفتم سمت پنجره و به خیابون نگاه کردم. مردم داشتن روزشونو شروع میکردن، ولی من؟
من باید بینقصتر از همیشه وارد صحنه میشدم.
رفتم سمت کمد و آروم لباسامو برداشتم.
شورتک لی کوتاه آبی، که دوختِ دقیقش انحنای پامو بهتر نشون میداد. وقتی پام کردم، دقیقاً همون فیت خاصی بود که عاشقش بودم.
بعدش شومیز سفید دکمهدار. یقهشو باز گذاشتم، دکمهی بالا رو نبستم؛ نه زیادی باز، نه زیادی بسته.
بعدم کتونی سفید. بنداشو محکم بستم و یه بار دور خودم چرخیدم تو آینه. نگاه کردم… عالی بود.
آخر سرم، کیف سفید بنددارمو انداختم روی شونهم.
رفتم سمت میز آرایش. رژلب صورتی ملایم زدم، فقط یه ذره ریمل، و کمی پودر. همیشه از آرایش زیاد بدم میومد، چون صورتم خودش به اندازهی کافی توجه جلب میکرد.
با صدای ویبرهی گوشی، نگاه انداختم:
آذین:
"تاکسی گرفتم، 10 دقیقه دیگه جلوی ساختمونتم! بدوووووو"
لبخند زدم. گوشی رو انداختم تو کیفم و از در زدم بیرون. از پلهها که پایین میومدم، یکی از همسایهها که یه پسر دانشجو بود، وایساد و گفت:
– Buongiorno, bellissima. (صبح بخیر، زیباترین)
سریع نگاهش کردم. نه لبخند زدم، نه جواب دادم. فقط با غرور سرم رو بالا گرفتم و رد شدم.
با همه اینطوری نبودم… فقط اونایی که میفهمیدن پشت این نگاه سرد، یه مغز بُرنده و یه دل محافظتشدهست، بهم نزدیک میشدن.
وقتی رسیدم پایین، آذین از پشت شیشه برام دست تکون داد. در ماشینو باز کردم و نشستم کنارش. نگام که به تیپش افتاد، زدم زیر خنده:
– آذین تو داری میری بازار یا فشنشو دهه نود؟!
– خفه شو بابا، حداقل من مثل تو شورتک نزدم که مردم گیج شن برم مانکن بخرن یا شماره بدن!
– خب ببین، تقصیر منه که با این پاها به دنیا اومدم؟
– ببند خیلی حرف میزنی…
دوتایی زدن زیر خنده. ماشین راه افتاد و رفتیم سمت لوکیشن عکاسی…
ماشین آروم تو خیابونهای روشن رم میرفت آذین کنارم نشسته بود و داخل کیفش دنبال چیزی بود:
- ماهلین، لباسی که برات آوردم، قراره همه رو برق بندازه
- شوخی نکن، باید آماده باشم برای حملهی چشما
رسیدیم استودیو
در چوبی خشدار باز شد بوی چوب و پارچههای تازه تو فضا پیچیده بود آذین کشیدم سمت اتاق پرو لباس دکلتهی مشکی براق تا بالای زانو رو آورد پارچه چسبون و یقه باز با مرواریدهای ریز که زیر نور میدرخشید.
لباسم رو عوض کردم موهام رو بالا دادم آرایش ملایم و لبخند مغرور، آذین ژستا رو راهنمایی کرد:
- دستاتو اینطوری باز کن سر رو کمی به چپ کج کن چشمات رو مستقیم به لنز دوربین.
فلاشها بازی میکردن روی پوست و پارچه فضای استودیو پر انرژی بود.
ساعتا گذشت هوا تاریک شد چراغا روشنتر شدن صدای موزیک تو فضا پیچید کنار پنجره وایسادم به خیابونای نورانی نگاه کردم حس کردم همه چیز مثل یه رویاست.
برگشتم سمت آذین که یهویی گوشی رو برداشت و گفت:
- وای، مامانم زنگ زده، یه مشکلی پیش اومده، باید برم جواب بدم.
گفتم:
- باشه، من پیاده میرم خونه، یه کم هوا بخورم بهتره
آذین سریع بغلم کرد و گفت:
- مراقب خودت باش، زود برگرد
با کیف سفیدم روی شونه، آروم قدم زدم تو خیابونای سنگفرش شده.
همینطور که قدم میزدم، صدای یه چیزی توی کوچه کناری، ناخودآگاه پامو نگه داشت.
اول فکر کردم خیاله… ولی بعد صدای یه مرد اومد. صداش میلرزید، مثل کسی که ته تهِ خطه:
"توروخدا… قسم میخورم دیگه چیزی نمیگم… به جون بچهم… فقط بذار برم…"
نفسم توی سینه حبس شد. با قدمای آرومتر، نزدیکتر شدم و خودمو یواشکی پشت دیوار یه کوچهی باریک قایم کردم. صدای یه مرد دیگه اومد، سرد… بیاحساس:
"دیر شده برای پشیمونی."
سرمو خیلی آروم خم کردم و فقط تونستم دو تا سیلوئت ببینم. یکیشون وایساده بود، بلند و بیحرکت… اون یکی جلوی پاش زانو زده بود.
هیچ چیزیشون واضح نبود، فقط یه نور زرد از پنجرهی یه ساختمون افتاده بود وسط اون کوچهی باریک. اما انگار اون تاریکی و سایهها از همهچی واضحتر بودن.
یه لحظه مرد وایساده، فقط سرشو تکون داد… و بادیگارد کناریش، خیلی سریع… خیلی ساده، اسلحه رو درآورد و...
تق.
یه صدای خفه… یه سقوط.
بدنم یخ کرد. قلبم داشت تو گلوم میزد. نمیدونم صدامو کنترل نکردم یا نفسم بریده بود، ولی یه "هِین" کوتاه از دهنم دراومد.
لعنتی!
اون مرد همون که انگار همه چی زیر دستشه.. سرشو سریع چرخوند.
چشمامون… فقط چند ثانیه به هم قفل شدن.
نمیدونستم کیه، چیشده، چرا… ولی یه چیز رو میدونستم "نباید منو میدید."
پا به فرار گذاشتم. بدون فکر، فقط دوییدم. صدام میپیچید توی کوچهها، مثل نفسام.
هوا سرد شده بود ولی عرق کرده بودم. قلبم… انگار میخواست از سینهم بزنه بیرون.
خدایا… چی دیدم؟! کی بودن اون آدما؟! من نباید اونجا میبودم… نباید میدیدم…
داشتم میدوییدم، ولی حس میکردم زمین زیر پام لغزندهست. نه بهخاطر بارون یا آسفالت، بهخاطر لرزش پاهای خودم. صدای قدمام روی پیادهرو خالی میپیچید، مثل صدای تپش قلبم.
خون توی رگام یخ کرده بود، ولی صورتم داغ بود. نمیدونم از ترس بود یا آدرنالین یا… اون نگاهی که یهو باهام قفل شد.
شرتک لی کوتاه، هر قدم که برمیداشتم لبهش بالا میرفت و پوست پام میسوخت از سردی هوا. شومیز سفیدم چسبیده بود به تنم. انگار تنم هم فهمیده بود که تو خطر افتاده.
نزدیک آپارتمانمون که رسیدم، وایسادم. دستم رو ستون کناری ساختمون گذاشتم و سعی کردم نفس بکشم. ولی ذهنم هنوز توی اون کوچهی لعنتی بود. هنوز صدای اون مرد توی گوشم میپیچید که میگفت:
"به جون بچهم… بذار برم…"
و اون یکی که با یه سردی وحشتناک گفته بود:
"دیر شده برای پشیمونی."
خدایا من چی دیدم؟ واقعاً اون مرده مُرد؟ واقعاً اون اسلحه واقعی بود؟ یعنی اون صدای تیر… خون…
یه لحظه چشمامو بستم. نباید یادم میومد ولی اومد. تیکهتیکه، واضح و زهرآلود.
رفتم سمت در ورودی. انگشتام لرزون بودن، ولی بالاخره کلیدو پیدا کردم. درو باز کردم، خودمو انداختم توی راهرو. صدای در که بسته شد، یه لحظه سکوت اومد. ولی اون سکوت هم ترسناک بود.
تکیه دادم به دیوار. چشمام خیره به در چوبی خونه بود. فقط چند قدم مونده بود تا برسم به تخت و پتو… ولی حس میکردم از یه جنگ برگشتم.
فقط یه شوتینگ ساده بود… قرار بود بخندیم، عکس بگیریم، آذین کلی ادا دربیاره…
چیشد که اینطوری شد؟
نفس عمیقی کشیدم. دستامو فشار دادم روی صورتم.
نباید به کسی بگم. نه هنوز.
هیچی معلوم نیست. شاید اصلاً اشتباه دیدم. شاید یه بازی بود… شاید فیلمبرداری بوده…
ولی ته قلبم میدونستم:
"نه. اون یه قتل بود."
و من، شاهدش بودم.
کلید رو انداختم روی میز کنسول دم در. صدای تق تقش توی خونهی ساکت پیچید. یه لحظه حس کردم هنوزم تو اون کوچهم، هنوزم صدای نفسای مردی که التماس میکرد داره میلرزه تو گوشم.
بیاختیار سرمو بالا آوردم و توی آینهی مستطیلی قاب طلایی خیره شدم.
چشمام…
چقدر گشاد بودن. انگار خودمم از دیدن قیافهم شوکه شده بودم. مژههام به هم چسبیده بودن از عرق و بخار سرد. لب پایینم میلرزید… و روی گونههام، یه خط عمیق از چیزی که نمیدونم اشک بود یا ترس.
موهای خرمایی موجدارم از دو طرف صورتم ریخته بودن بیرون. چندتاش به گردنم چسبیده بودن.
شومیز سفیدم چین خورده بود، دکمهی بالا باز بود و گردنم، یهجوری تو آینه دیده میشد که انگار زخمیم.
شورتک آبیم بالا رفته بود از شدت دویدن، یه خراش کوچیکم روی رونم افتاده بود که حتی نفهمیده بودم کی خورده.
نگاهمو از خودم گرفتم.
صدای شلیک دوباره توی ذهنم پیچید. اون لحظهی لعنتی… صدای افتادن بدن مرد روی زمین…
و بعد من… که یه "هِین" کشیدم و اون مرد قدبلند با چشمای یخی و تهریش تمیز، برگشت و منو دید.
همین که نگاهش باهام قفل شد، انگار دنیا وایساد.
نگاهش، سرد… عمیق… و انگار سالهاست تو کار مرگ و نفوسه.
و من؟
من فقط یه دختری بودم که اشتباهی، یه قدم اشتباه برداشته بود و حالا... گیر افتاده بود توی یه دنیایی که هیچوقت قرار نبود ببینتش.
دستامو روی میز گذاشتم. نفس عمیقی کشیدم.
نه… نه نباید بهم بریزم. نباید نشون بدم. نباید هیچکس بفهمه.
فردا صبح… شاید همه چی یه کابوس بوده باشه.
اما ته قلبم… میدونستم کابوسا شلیک نمیکنن.
همونطور که هنوز توی آینه خیره بودم، تصویر اون مرد دوباره اومد جلوی چشمم.
اونقدری نزدیک نبودم که همه چیز رو واضح ببینم… ولی صورتش اون صورت لعنتیش... واضح مونده بود تو ذهنم.
چشماش خاکستری تیره بودن، مثل تهِ دریا وقتی آفتاب غروب کرده.
ابروهای پر و اخمکرده، ریش تهریش تمیز، فک زاویهدار و لبهای بهمفشردهش…
موهاش مشکی تیره بودن و عقب داده شده بودن با یه ژل ملایم، ولی چندتاش از سر جاش بیرون زده بودن، انگار اونم یهجوری عصبی بود.
قدش بلند بود. خیلی بلند.
اونقدری که وقتی کنار اون مرد التماسکننده وایساده بود، انگار دو دنیای متفاوت بودن.
لباسش؟
کتوشلوار مشکی، بدون کراوات. پیرهنش دکمهبالاش باز بود، و زیر نور چراغ کوچه، گردنبند نقرهای نازکی که دور گردنش بود، یه لحظه برق زد.
من نمیشناختمش.
اسمش رو نمیدونستم.
ولی چهرهش…
چهرهش رو هیچوقت یادم نمیرفت.
یهجوری بود انگار قبلاً جایی دیده بودمش، توی فیلمی شاید، یا خوابی. یهجور کاریزمای خطرناک داشت.
اونقدری که حتی وقتی داشت یه آدمو میکشت، نمیتونستی چشم ازش برداری.
توی آینه، بازم نگاهم به خودم افتاد.
لبام خشک شده بود.
یه قطره اشک تازه از گوشهی چشمم چکید.
اون مرد… هر کی که بود…
الان منو دیده بود.
و من، درست توی لحظهای اشتباه، توی جایی اشتباه، چشم تو چشم شده بودم با کسی که نمیدونم…
نمیدونم چند دقیقه گذشته بود.
شاید ده دقیقه… شاید یه ساعت…
همینطور خشک توی اتاق وایساده بودم، روبهروی آینه، با اون لباس صبح شوتینگ.. که حالا انگار دیگه تنم نبود.
پوستم سرد شده بود.
انگار اون صحنه هنوز دورم میچرخید.
برای پارت بعدی 10لایک و 10کامنت🦋💙
امیدوارم خوشتون اومده باشه💙🌊