بپر ادامه خوشگله❤️❤️❤️

 

 

_و در رو قفل کرد اما اتاق فخرالزمان یه در پشتی به سمت مطبخ داشت که پله های زیادی می‌خورد چند ساعتی از محبوس بودن فخرالزمان می‌گذشت فخرالزمان روبروی همون در نشسته بود خورشید خانم هم با فاصله ی زیاد پشت سرش نشسته بود خورشید خانم با نگران و تردید لب زد

 

_خورشید خانم:خانم اگه از راه پله مطبخ برین....

 

_انگار ترسید بقیه ی حرفش رو بزنه اما فخرالزمان مشتاق بود بقیه حرف رو بشنوِ بلد شد و سریع به سمتش رفت و کنار دامن بلند مشکی با گلای سفید خورشید خانم نشست و با امید دوباره و سرزندگی

 

_فخرالزمان :خب،بگو خورشید نترس نمیزارم گیر اون کفتار پیر بیوفتیم..‌.

 

_که حرفش ناتموم موند به سرفه افتاد بعد از چند تا سرفه لخته های خون ریخت روی دستش خورشید خانم نگران شد

 

_خورشید خانم:خانم شما حالتون خوب نیست 😵😰

 

فخرالزمان با همون حال بد اما با اشتیاق خواست ادامه حرف رو بشنوِه

 

_فخرالزمان:نگران نباش،من خوبم،گفتی از راه پله مطبخ میشه رفت بیرون

 

_خورشید خانم(با تردید):بله خانم ولی خطرناکه...

 

_فخرالزمان:نگران نباش..‌‌.بلند شو چادرت رو بردار بریم...نه چادر من رو بردار عموم با اون چادر میشناستت

_خورشید خانم:خانم من میمونم،شما برید.

 

_فخرالزمان چادرش رو از توی کمد برداشت و رفت روبروی خورشید خانم چادر رو سر خورشید خانم کرد رفت و خودش هم چادرش رو سرو کرد وقتی که داشت کمر چادرش رو می‌بست با شوخی رو به خورشید خانم برگشت خورشید خانم هنوز مات مونده بود بوی عطر آروم چادر ماتش کرده بود

 

_فخرالزمان :نکنه میخوای کمرش رو هم من ببندم 😂

 

_خورشید خانم به خودش اومد و خجالت سرخ شد و مشغول بستن کمر چادرش شد فخرالزمان با دیدن صورت سرخ خورشید خانم خندش گرفت

 

_فخرالزمان:خبه خبه چه سرخ و سفیدم میشه 😁

 

_خورشید خانم:بهتره زود تر بریم الان عمو تون میاد نصفم میکنه

 

_فخرالزمان:نه ، اشتباه نکن نصف مون میکنه 😂

_راوی[نویسنده]

 

_خورشید خانم:خانم این کار اشتباه نیست؟

 

_فخرالزمان که میدونست این کار ممکنه همه چیزو بد تر کنه با خونسردی اما تلخ و اروم لب زد

 

_فخرالزمان:نه اشتباه نیست خیلیم درسته چیزی که اشتباهِ بازی کردن با زندگی منه...

 

_خورشید خانم که متوجه منظور فخرالزمان شد به سمت در مخفی که به مطبخ راه داشت رفت...فخرالزمان هم دنبالش رفت به مطبخ که رسیدن روبنده هاشون رو انداختن روی صورتشون تا عموش نبینتشون فخرالزمان دم گوش خورشید خانم اروم پچ پچ کرد

_فخرالزمان:بدو..!

 

_پا تند کردن و به سمت در رفتن از عمارت زدن بیرون

.......

 

_بعد از چند ساعت رسیدن به نزدیکای عمارت امیرالسطنه <عمارت خود امیرالسطنه>که یه نفر با لباس مشکلی <مرد> جلوشون رو گرفت.‌.‌فخرالزمان با صدای لرزون لب زد

 

_فخرالزمان:چی میخوای؟..من طلا و جواهر ندارم..

 

_مرد:اینو بخور تا بزارم بری....[رو به خورشیدخانم]تو هم بخور

_فخرالزمان:این چیه...؟

_مرد:نترس سم نیست...زود باش

_فخرالزمان و خورشید خانم لیوان آبی که بهشون داد رو خوردن و به راهشون ادامه دادند

 

_فخرالزمان:چرا نمیرسیم...

_چند ساعت بعد<عمارت امیرالسطنه>

 

_فخرالزمان و خورشید خانم وارد عمارت شدن عمارتی ساده اما با صفا حیاط عمارت تازه آب و جارو شده بود و بوی خاکِ نم دار همه جا رو پرکرده بود فخرالزمان و خورشید خانم اروم اروم توی حیاط عمارت قدم میزدن انگار یادشون رفته بود برای چی اومده بودن...

 

_خورشید خانم:خانم..‌.

_فخرالزمان:انقد به من نگو خانم...با من راحت باش

 

_خورشید خانم:☺️،الان باید چیکار کنیم.؟

 

_فخرالزمان:باید امیرالسطنه رو توی این عمارت پیدا کنیم..

 

_حرف فخرالزمان کامل نشده بود که صدای بم و خش داری توجهشون رو جلب کرد

 

_جهانگیرالسلطنه:میتونم کمکتون کنم...

 

_خورشید خانم با دیدن جهانگیر خان کمی ترسید و به عقب رفت شاهزاده که متوجه این اتفاق شد تعظیم کرد

 

_جهانگیرالسلطنه:عذر خواهی من رو بپذیرید.‌‌..فقط قصد کمک داشتم.

 

_فخرالزمان:بله...اگر میشه لطفا ما رو ببرید پیش جناب امیرالسطنه.

 

_جهانگیرالسلطنه:بله بفرمائید.

 

_جهانگیر خان کنار رفت تا خانم ها رد شن خورشید خانم خیلی محتاطانه راه میرفتم جهانگیر خان پشت سر خانم ها راه می‌رفت نگاهش خیره به خورشید خانم بود رفتار خورشید خانم خیلی شبیه بچه ها بود

 

_بعد از چند دقیقه رسیدن به یه در چوبی فخرالزمان از [نویسنده:طرح گل که کمی برجسته بود] روی چوب حیرت کرده بود دستش ناخداگاه به سمت در رفت گل رو لمس کرد توی صورتش پیدا بود که حس عجیب و خوبی داشت...ناگهان جهانگیر خان با صدای نسبتا آرومی و با وقاری توجهشون رو جلب کرد

 

_جهانگیر خان:جناب امیرالسطنه 😒 داخل تشریف دارن.میتونین برین.

 

_فخرالزمان:خیلی ممنون،خورشید خانم شما اینجا بمون.

 

_فخرالزمان رفت داخل اتاق در رو هم بست 😅جهانگیر خان با شنیدن اسم《خورشید خانم》وا رفت...و با لحن خیلی رسمی و جدی لب زد

 

_جهانگیر خان:با اجازتون من باید برم 😤

 

_خورشید خانم با کمی تردید و نگرانی با صدای کم رمقی مانع رفتن جهانگیر خان شد

 

_خورشید خانم:ببخشید...

 

_جهانگیر خان با شنیدن صدای آروم و خانمانه ی خورشید خانم با تعجب و حیرت ناشی از زیبایی صدا با تتِ پتِ..

 

_جهانگیر خان:ب‌َ..بله😮

 

_خورشید خانم:میشه منو تا مطبخ راهنمایی کنین‌.👈🏻👉🏻

 

_جهانگیر خان:بله حتما بفرمایید

 

_جهانگیر خان به نشانه احترام رفت کنار تا اول خورشید خانم رد بشه و پشت سرش به سمت مطبخ رفتن

 

....................................................‌.‌.‌..

 

_فخرالزمان رفت توی اتاق امیرالسطنه کسی توی اتاق نبود یه گلدون کوچیک روی میز مطالعه بود 

فخرالزمان نگاهی به زمین انداخت زمینی که با فرش پوشونده شده بود روبنده اشو بالا انداخت تا راحت تر کفشش رو در بیاره بخاطر مشکل پاش نمیتونه کفشش رو راحت آزاد کنه [پاش کج و کوله نیست فقط حس کافی نداره]کفشاشو که در آورد روی فرش پا گذاشت کف پای چپش [همون که حس نداره]با برخورد با سردی فرش یه لحظه بی حس شد...افتاد زمین...دستش رو گذاشت روی پاش و سعی داشت درد پاش رو آروم کنه.‌..که صدایی توجهش رو جلب کرد.‌‌..

 

 

_راوی(نویسنده)

 

_خورشید خانم و جهانگیر خان به مطبخ خاک گرفته و بدون هیچ نوکر و کلفتی رسیدن صندلی های چوبی که اگر بهشون میرسیدن برای خودشون شاه نشینی بودن...خورشید خانم اروم از پله های مطبخ پایین رفت خیلی پله نداشت...دست از حرکت برداشت.

 

_جهانگیر خان:مشکلی پیش اومده؟؟

 

_خورشید خانم:اگر میشه لطفا...میتونم چند لحظه تنها باشم.🥴خجالت کشید

 

_جهانگیر خان با حالتی که انگار کمی ناراحت شده بود🙁بله حتما.

 

_جهانگیر خان رفت بیرون خورشید خانم بعد از رفتن جهانگیر خان در مطبخ رو بست و توی شیشه های ادویه دنبال زعفرون می‌گشت زعفرون دقیقا توی بالا ترین نقطه بود اما دستش نمی‌رسید تمام زورش رو زد اما بازم نتونست تا اینکه....

 

........................................................

 

_امیرالسطنه همراه با پیرمردی با دستای پینه بسته و زخمی از اتاق پشتی اومد فخرالزمان از روی زمین بلند شد و روبنده اش رو انداخت.

 

_اميرالسطنه:گمشو بیرون.🤬

 

_پیرمرد پرت شد نزدیک در فخرالزمان لنگ لنگون به سمت پیرمرد قدم برداشت با دستمالِ توی دستش دستای زخمی و عرق کرده ی پیرمرد رو پاک کرد دستش رو گذاشت روی شونه ی پیرمرد

 

_فخرالزمان:چیشده؟!واسه ی چی داری به یه همچین ادمی التماس میکنی‌؟؟

 

_پیرمرد:هر چیزی که زندگیو نجات بده...😞