![[آغاز سرنوشت جدید🌚] پارت ۱۳](https://uploadkon.ir/uploads/e96307_2520250707-140425-451210743.jpg)
[آغاز سرنوشت جدید🌚] پارت ۱۳

ادامه🥱
عرض سلام دارم خدمت دوستان گرامی به خصوص تویی که لایک کردی!
امیدوارم حالتون مث حال من 🥚🥚 نباشه🥱💔
پارت ۱۳ :
از زبان مهیار
رسیدم خونه و رفتم تو اتاق لباسامو عوض کردم و نشستم رو تخت . سرمو گذاشتم بین دستام . هر لحظه چهرش و رفتارش داشت از جلو چشمام گذر میکرد... اون لحظه که از دیدنم تعجب کرد ، لحظه ای که از حال رفت ، زمانی که بغلش کردم و بوی عطرش منو مست کرد..🫀
اما از طرفی دلم شور میزد و احساس میکردم نسبت به شناختی که توی چت ازش داشتم، غمگین تر بود .
گوشیو برداشتم و بهش پیام دادم :
- خوبی نازم؟🙂
دقیقه ای نگذشت و جواب داد🫂
+ امم آره آره خوبم! چیشد که الان پیام دادی چیزی شده؟
- نه نه چیز خاصی نیست دورت بگردم ، ولی خب چرا تا الان نخوابیدی؟؟ فردا تو مدرسه حالت بد میشه ها🥲
+ داداشم اومده یکم با اون صحبت کردم نگران نباش چیزی نمیشه❤️🩹
- مراقب خودت باش؛)
گوشیو گذاشتم کنار . صدای دستگیره در که اومد جا خوردم.
برادرم ، آرمان بود . نگاهی به چهرم انداخت و گفت :
+ اوهوو از چهرت خدایی عاشق بودن میریزه😂 انگار نه انگار که پدر منو سر عاشق شدن در آوردی . دیدی دست خود آدم نیست؟
- این سری حق با توعه واقعا!
+ بله بله . با اینکه ازت کوچکترم ولی دلیل نمیشه همه حرفام واست غلط باشه
- عجب
همینجوری در حال صحبت با برادرم بودم که مامانمم اومد تو.
آرمان+ مامان ماماان به فکر عروس باش حتما
مامان - به به خیلیم عالی😂
از زبان لنا :
سرمو گذاشتم روی بالش و کم کم خوابم برد .صبح ساعت ۶ و نیم با صدای آلارم گوشیم پاشدم . شروع شد باز هم صبح انسانی سرشار از نفرت . به دستشویی رفتم و با دیدن چشمای قرمز و سیاهی زیرش ، لب های چروکیده و پوست جن دیده ، جا خوردم و آبی به سر و صورتم زدم . به اجبار مادرم کمی صبحانه خوردم و لباسامو پوشیدم . نگاهی به آینه انداختم و تصمیم گرفتم با چهره ی مرتب تری از خونه خارج شم . به زیر چشمم کمی کانسیلر زدم . یکم رژگونه زدم تا صورت شاداب تری داشته باشم و در نهایت بالم لب که واجب ترینش بود.
به مدرسه که رسیدم چشمم به الهه خورد ، با دیدن من محو افق شد . انگار نه انگار همونم که دیشب کلی زنگ زده بود و پیگیر بود. با دیدن بقیه که در با شادی در حال یادگیری بودن و در عین حال میخندیدن و صحبت میکردن حسرت میخوردم.
زنگ که شد الهه به سرعت اومد پیشم و زیاد محلش نزاشتم
- به به لنا خانوم . بگو ببینم دیشب کجا بودی مارو فراموش کرده بودی؟
همون لحظه خواستم با کف پام دماغشو بشکونم که زنیکهه من تورو فراموش کردم یا تویی که با چنتا مادر پروتزی میگردی و من واست زیر خاکم؟
+ بله دیگه نبودم . برای اولین بار ماهم خواستیم یکم شادی کنیم
- اونوقت با کی این شادیارو میکنی؟
+ با کسی که نیمه ای از جان منه. حالا هم بی زحمت گمشو درس میخونم
الهه با صدای بلند گفت :
- اوووو چشمم روشن! خانوم نامزد کرده ما خبر نداشتیم.
یه پس کله زدم و گفتم:
+ چه نامزدی چی داری میگیی
با کصشر گفتنای الهه همه جمع شدن دورم که ببین قضیه چیه که الهه به دست چپم اشاره کرد و کرد گفت:
- نگا کنید انگشتر انداخته
و این من مظلوم بودم که همیشه دست چپم انگشتر داشتم چون توصیه رفیق بچگیام بود که گفته بود برای امنیت بیشتر دست چپم بنداز .
همون لحظه که زبونم قفل کرده بود و نمیدونستم که چی بگم، فرشته ی نجاتم اومد...
کات🎬
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وای به حالتون اگه شرط نرسه💔⚔️
شرط پارت بعد ۱۴ کامنت و ۱۰ لایک
خیلی کمه بخدااا ۷ تا کامنت شما میدید و بقیش پاسخ های خودمه
اصلا دوست ندارم سرتون منت بزارم ولی خب بالاخره یه کوچولو حمایت لازمه🎀