رمان جدید [نوری در سیاهی قلبم] معرفی + پارت ۱

رمان بر اساس واقعیت:))))
سلام سلامممم امیدوارم چطورتون عالیییی باشه (به یاد کراش العامین نیما تکیدو)
دوستاااان رمان جدید آوردم براتون که کاملاااا واقعیههه ولی زندگی خودم نیست ، زندگی رفیقمه که مربوط به سال پیش هست
عکس شخصیت ها و کاور پارت بعد گذاشته میشه
پارت ۱
من صنم هستم ۱۴ سالمه .
زمانی که ۱۳ سالم بود .....
از مدرسه داشتم پیاده برمیگشتم با بچه ها میخندیدم و حرف میزدیم .
از دور دیدمش موهای قهوه ایه تیرش با چشمای قهوه ای روشن به پوست سفیدش خیلی میومد یه ته ریش جذاب داشت و یه دورس مشکی پوشیده بود با شلوار بگ مشکی و داشت سیگار میکشید .
آیدا یکی از بچه ها یه لبخند مسخره زده بود و با آرنج زد بهم و گفت :
- صنم نگا پسره خیلی تایپته؛)☺️
- آیدا گمشو اونور ببینم هول😒
و هممون زدیم زیر خنده و آهو همونطور که داشت اشکش رو که از شدت خنده اومده بود پاک میکرد گفت :
- ولی از شوخی گذشته خیلی تایپته🤝
بحث همونجا تموم شده دو برگشتیم خونه بعد از ناهار به مامانبزرگم کمک کردم سفره رو جمع کنه داشتم چایی میریختم بیارم بخوریم که مامانبزرگم گفت :
- صنم امشب شام بابات اینا میان خونه مون میدونی که تولد آینازه امشب ....
بعد یه جعبه کوچیک رو سر داد طرفم جعبه رو برداشتم و بازش کردم یه گردنبند طلاییه پروانه بود که روی یه بالش نگین های ریز داشت چشمم رو از گردنبند گرفتم و دوختم به چشمای مامانبزرگم که ادامه داد:
- اینو از طرف خودت بده به آیناز و یکم مودب تر رفتار کن ....
نذاشتم حرفش رو ادامه بده و از جام پاشدم جعبه رو کوبوندم رو میز و بلند گفتم :
- من با اون کاری ندارم ...
و رفتم تو اتاقم و در محکم کوبیدم گوشی رو گرفتم دستم که دیدم پیام از یه شماره ناشناس اومده....
کات🎬
ــــــــــــــــــــــ
امیدوارم خوشتون اومده باشه:))))
شرط پارت بعد ۸ کامنت و ۶ لایک هست
فعلاااا❤️🩹