به نام دخترم ، به نام وطن-پارت پنجم
برین ادامه
📍 پارت پنجم : شب آرام ، شب آخر
بوی چرم صندلیهای ماشین و بنزینی که کمی توی هوا پخش شده بود، با نسیم ملایم شهریور قاطی شده بود. ایران آرام نشسته بود کنار پنجره،دستش تکیه گاه چانه اش شده بود و به کوچههایی که از کنارش میگذشتند، نگاه میکرد.
سرهنگ پشت فرمان بود و سکوت بینشان مثل شیشهای نازک کشیده شده بود که نمیشد شکستش.
– خیلی ساکتی.
ایران پلک زد، از پنجره برگشت سمت پدر.
– فقط فکر میکردم... به کتابی که فخری معرفی کرد.
پدر لبخند محوی زد.
– فقط قول بده آخرش سر از زندان درنیاری،باشه دخترم.
ایران چشمکی زد.
پدر خندید.
– فقط ایتو کم داریم مگه نه دخملی؟
ایران خنده ریزی کرد.
ماشین پیچید توی کوچهی آشنا. بوی ناهار توی حیاط پیچیده بود. نازیخانوم جلوی در بود، دستهاش آردی، پیشبندش چیندار و صورتش گل انداخته بود.
– الهی قربونت برم، رسیدید؟ میز رو چیدم. فقط برین دستاتونو بشورین.
ایران بعد از سلامی سریع رفت طبقه بالا. لباسش را روی تخت انداخته بود؛ پیراهن کرمرنگی که جلوش گلدوزی پولک های ریز داشت، پوشید.موهایش را شانه زد و ساده بافت.
ناهار، صدای قاشق و چنگال و گفتوگوهایی که گاه خندهدار و گاه سیاسی میشد. مادر بزرگ مثل همیشه لبخند محوی داشت.پدر فقط نگاه میکرد و آرام سر تکان میداد.
ایران بعد از ناهار بالا رفت ، دوباره لباس عوض کرد ؛ پیراهن آبی ملایم، با گلدوزیهای سفید ظریف که یقه اش بندی پارچه ای و بلند داشت، همانی که پدر از انگلیس برایش آورده بود. موهاش را شانه زد و حالت داد و یک سمتش را پشت گوش برد و تاجی ظریف را روی سرش گداشت. کمی آرایش کرد و رژ سرخابی اش را به لب هایش زد.
عطر مورد علاقه اش را مثل همیشه پشت گوش پاشید.
کقش هی سفید و پاشنه دارش را پوشید و منتظر مهمان ها شد.
ساعت نزدیک هشت بود که صدای در خانه به گوش رسید.
دوستانش یکی یکی وارد شدند. شیرین، لیلا، ماری... هر کدام با هدیهای کوچک و لبخندهایی پرشور. صدای خندهی دخترانه توی خانه میپیچید، بوی شیرینی و چای و عطر گلها.
ساعت ۹:۳۰ بود که که صدای در دوباره به گوش رسید. ایران ایستاد و لحظهای مکث کرد. پدر نگاهی به او انداخت، لبخند زد.
– وقتشه، اولیا حضرت.
در باز شد. خواستگار ایران، بههمراه پدر و مادرش، وارد شدند. دستهگل بزرگی از یاسهای سفید در دستشان بود. احترامها رد و بدل شد، پذیرایی انجام شد، کیک بریده شد.
همه مشغول خوردن کیک بودن.ایران و مریم گرم صحبت بودن.
جواد نزدیک آنها شد.
_اجازه هست؟
ایران سری تکان داد.
مریم آن دو را ترک کرد.
جواد خواست چیزی بگوید که ایران نگذاشت:
_آقای مهرنیا واقعا ازتون ممنونم که تشریف آوردین ولی من قبلا بهتون گفتم که میخوام به دانشگاه برم.حتما.پس اگه میتونین صبر کنین ، من هم صبر میکنم.
در غیر این صورت ملاقات ما بیهودست.
_شما اگر تضمین میکنین که بعد از دانشگاه ،جواب مثبت میشنوم...
_هیچی تو این مملک سر جاش نیست . اوضاح کشور به ثانیه بنده چه برسه به سال.گرگ های جهان کمین کردن.ولی من سعی خودم رو میکنم.با اجازه.
و ایران بلند میشه و سراغ پدرش میره.
جواد دستش رو روی صورتش کشید گویی میخواست با نوازش صورت خودش ، دردش رو التیام ببخشه؛
و به زمین خیره شد.
_بابا
_بابا
_من که گفته بودم جوابم منفیه،چرا دعوتشون کردی آخه؟
_آقای مهرنیا دوست منه،ایران
_اخه شما این همه دوست و آشنا و فامیل داری ، من میخواستم فقط دوستای خودم باشن.
داریوش با خنده ای طعنه آمیز گفت:
_فخری هم دوستته دیگه آره؟
_بابا،آقای فخری جای پدر منه
پدر خنده ای با صدای بلند کرد و بعد گفت:
_باشه؛قبول
_ نمیتونم. جواد پسر خوبیه، ولی من هنوز کلی راه نرفته دارم... دانشگاه، کار... نمیتونم.
_ تو فقط باید کاری رو بکنی که بهش باور داری. همین برای من کافیه.
دوباره در ناخوشی کرد.
فخری بود.ایران به سمت او دوید.
_آقای فخری
_ببخشید دیر کردم،سرم شلوغ بود.
_بیاین داخل
همانطور که دختر ها گرم صحبت بودن،ایران چشمش به پدرش و فخری افتاد که گرم صحبت بودن ؛ اما بعد از چند دقیقه،لبخند از روی لب هایشان محو شد و گره ابرو جایش را گرفت.
نوبت کادوها رسید:
- فخری : کتابی از اشعار ممنوعهی یک شاعر روس
- مریم: یک دفترچهی چرمی قفلدار.
- شیرین: یک عطر فرانسوی دستساز.
- .
- .
- .
- .
- مادر: یک سنجاق سینه از یاقوت سبز.
- مادر بزرگ: گردنبند یادگاری
- _او ماما ایتو اُچِن کِراسیوا....مامان جون خیلی زیباست
- _موی دِراگوی....عزیزم و یکدیگر را در آغوش گرفتن. حالا نوبت کادو پدر است.
- یک کُلت کمری اصل، با حکاکی حرف اول اسم ایران روی دستهی فلزی اش
_مادرم این گردنبند رو وقتی یازده سالم بود بهم داد. من چون دختر نداشتم، نگهش داشتم برای روزی که تو به دنیا بیای... حالا تو صاحبش باش. سن تو بیشتر از یازدهه، اما دنیا دیگه اون دنیای قدیم نیست.
مادر بعد از دیدن کادو غافلگیر شه.
_آخه این چه کادوایه برای یک دختر؟
پدر با لحنی کلافه میگوید:
_شهرزاد!
و رو به دخترش ادامه میده:
_ اگر تو پسر بودی، افسر درجهیکی میشدی؛ اما حالا که دختر منی، باید از همهشون جلو بزنی.
ایران دست پدرش را گرفت و بوسید و به آغوشش رفت.
همان لحظه...
در غرید..
خانه ساکت شد.
صدا تکرار شد، اینبار محکمتر.
پدر نیمخیز شد، نگاهی به ساعت انداخت. مادر چایاش را روی میز گذاشت.
ایران از آغوش پدر بیرون آمد، چشمهایش میان چهرهها میچرخید.
پدر به سوی در رفت .در باز شد و.............
این هم از پارت پنجم.
شرط پارت بعد: 10 لایک و 20 کامنت