به نام دخترم ، به نام وطن-پارت چهارم

maniya milany maniya milany maniya milany · 1404/4/18 16:19 · خواندن 3 دقیقه

بریم ادامه

ولی قبلش میخواستم بگم احساس میکنم رمانم رو جای نادرستی منتشر کردم چون تو این وب هر کی هر چی بنویسه فقط منحرفی باشه حمایت میشه حتی اگر مبهم باشه و هیچی نفهمیم ازش.

من برای هر پارت از این رمان خیلی وقت میذارم ولی انگار نه انگار.حمایت هاتون رو میبینم نا امید میشم.

حالا برین پارت 4 رو بخونین ولی تو لو خودا لایک بوکون و کامنت بیذال

پارت چهارم : کتاب یا اسلحه

ایران هنوز داشت از روی کاغذش شعر  می‌خواند که صدای زنگ در آمد.

چهار نفر یک‌صدا سر بلند کردند.
صدای آشنا و محکم مردانه‌ای، با ته‌لهجه‌ی شمیرانی در مغازه پیچید:

_بازم شما چهارتایین! گفتم حتماً بوی کتاب تازه پخش شده توی هوا،شما رو کشونده تا اینجا!

همه با لبخند به سمت در برگشتند. فخری بود. مرد حدوداً ۴۵ ساله‌ای که به ‌قول شیرین، نه تنها کتاب‌فروشِ جان‌دار محل بود، بلکه یک پا روزنامه‌نگار، تحلیل‌گر سیاسی و پدر دوم محله هم حساب می‌شد.

ایران با خوش‌رویی گفت:
_سلام آقای فخری. شما که وقت‌شناس بودین.

فخری جلو آمد، کیسه‌ی کاغذ کوچکی را روی میز گذاشت، و به کتاب توی دست مریم اشاره کرد:
_اون مقاله‌ای که درباره‌ی لنین بود رو خوندی؟ بالاخره چاپ شد.

مریم با اشتیاق گفت:
_آره! ولی به نظرم خیلی محافظه‌کارانه نوشته بودن. حتی اسم بلشویک‌ها رو با لکنت آوردن!

فخری پوزخند زد و گفت:
_خب معلومه. تو این اوضاع، کسی جرات نداره صریح بنویسه. حتی اگه دلش بخواد.

ایران به آرامی پرسید:
_شما فکر می‌کنین روس‌ها تا کی صبر میکنن؟

فخری روی صندلی نشست و گفت:
_روسیه هیچ‌وقت سر جاش نمیشینه عزیزم. فقط اسمش رو عوض می‌کنه. یه بار تزاری، یه بار بلشویکی، یه بار هم به اسم "متحد".
بعد نگاه جدی‌تری به ایران انداخت:
_این سوال رو از جناب سرهنگ بپرس. اون خوب می‌دونه روس‌ها تا کجا پا می‌ذارن .

لیلی با صدایی آهسته گفت:
_اگه ایران رو بگیرن....

لحظه‌ای سکوت بینشان افتاد. فخری نفسش را بیرون داد و گفت:
_ولی فعلاً خبری نیست.حداقل تا الآن. یکی از رفقای من از دماوند برگشته، می‌گفت فعلاً هیچ حرکتی نمی‌بینه.

شیرین گفت:
_یعنی فعلاً می‌تونیم شعر بخونیم، نه شعار بدیم.

همه خندیدند.

ایران گفت:
_ولی تا ابد نمی‌شه شعر خوند و کتاب فروخت. یه‌جا باید انتخاب کرد... باید فهمید ، قراره با کتاب چی کار کرد. فقط خوند یا...

فخری حرفش را برید:
_یا ازش سلاح ساخت.

ایران ساکت شد. نگاهش با فخری گره خورد، ولی این بار چشم‌هایش برق افتاده بود.

لحظه‌ای بعد مریم بلند شد و گفت:
_بیاین بریم بیرون یه کمی هوا بخوریم. داره ظهر میشه.

همه با سر موافقت کردند و از جا بلند شدند. فخری گفت:
_دخترم، جناب سرهنگ اومدن دنبال‌تون.

ایران با تعجب گفت:
_این‌قدر زود؟

ایران کیفش را برداشت، با لبخندی محو به سمت در رفت.


بچه ها واقعا اینه حمایت کردن.تعداد لایک هاتون زیاده ولی چرا کامنت ها انقدر کمه آخه!

هر کس یک کامنت بذاره شرط میرسه.

شرط هم هنوز نرسیده بود ولی گذاشتم چون لایک ها زیاد بود.

پارت پنجم قراره طولانی باشه.

یکم صبر کنین داستان از پارت 10 به بعد درست و حسابی میشه اگر منظم حمایت کنین

بای بای