به نام دخترم به ، نام وطن-پارت سوم

maniya milany maniya milany maniya milany · 1404/4/16 12:04 · خواندن 3 دقیقه

پارت سوم رو یکم زود تر میدم چون بعد از ظهر سرم شلوغه

📍 پارت سوم : پنج‌شنبه‌های فخری

کتاب‌فروشی «فخری» در کوچه‌ای باریک و سنگفرش‌شده، میان خیابان‌های شلوغ تهرانِ ۱۳۲۰، جایی بود که زمان انگار آرام‌تر حرکت می‌کرد. جایی که صدای قدم‌ها به جای اینکه آدم را خسته کند، شبیه ضرب‌آهنگ شعری بود که فقط اهل دل می‌فهمیدندش.

ایران جلوی در چوبی و قدیمی کتاب‌فروشی ایستاد. پلاک کوچک فلزی بالای در که رویش نوشته شده بود: «فخری، با کتب نایاب فارسی، روسی، فرانسوی،انگلیسی»، در مه صبحگاهی برق می‌زد. بوی کاغذ کهنه و جوهر قدیمی از لای در نیمه‌باز به مشام می‌رسید.

داخل شد.

هوای خنک کتاب‌فروشی با رایحه‌ی کاغذهای سال‌خورده، درست مثل آغوش کسی بود که سال‌هاست ندیدیش اما بویش هنوز یادت مانده. ایران لباسش را مرتب کرد و چشم چرخاند. هنوز کسی نیامده بود.

رفت سمت قفسه‌ای که کتاب‌های روسی در آن بود. دست کشید روی جلد چرمی کتابی از لئو تولستوی. انگشتش روی اسم نویسنده مکث کرد. برای لحظه‌ای تصویر مادربزرگ در ذهنش آمد؛ وقتی که شب‌ها برایش قصه‌های روسی تعریف می‌کرد و چشم‌های آبی‌اش برق می‌زد.

صدای زنگ کوچکی از بالای در بلند شد.

اول مریم آمد، با خنده‌ی همیشگی‌اش. موهای مشکی‌اش که از کنار گوش‌هایش بیرون زده بود. جلو آمد، بی‌مقدمه گفت:

ــ ببخش دیر کردم، چطوری ایران؟ 

ایران لبخند زد.

_یاو پُراوکه....خوبم.کاک وی........تو چطوری؟

مریم کمی مکث کرد و با تردید جواب داد:

_فکر کنم خوبم.درسته دیگه ؟ معنیش همین میشههه؟

ایران خنده ای کرد و سرش را چپ و راست تکان داد.

کمی بعد شیرین رسید، نفس‌نفس‌زنان، با لباسی شاد و قرمز. مثل همیشه، پرانرژی و پرحرف:

ــ وای، شماها همیشه زودتر از منین! قول می‌دم هفته‌ی بعد اول من باشم.

آخر از همه، لیلی با همان آرامش همیشگی‌اش وارد شد. به کسی نگاه نکرد، فقط سری به علامت سلام تکان داد و کنار قفسه‌ی کتاب‌های حقوق ایستاد.

ایران لبخندی زد. نگاهش برای لحظه‌ای روی لیلی ماند. نگاه‌شان شبیه بود. نه در فرم چشم‌ها، بلکه در آن چیزی که پشت چشم‌ها بود.
فهم عمیق. سکوت‌های پر از فکر.


مریم، ایران را به سمت صندلی‌های گوشه‌ی کتاب‌فروشی کشید. همان جایی که هر پنج‌شنبه ساعت ۱۰ صبح، صاحب مغازه صندلی‌ها را کنار هم می‌چید و بساط چای و کتاب را فراهم می‌کرد.

_دیشب خواب عجیبی دیدم...

همه سکوت کردند. مریم زودتر از بقیه پرسید:
_خواب کی رو دیدی؟

ایران لحظه‌ای مکث کرد. نمی‌خواست درباره تیراندازی یا خون حرفی بزند. فقط گفت:
_یه خاطره قدیمی... ولی عجیب بود.

لیلی آرام گفت:
_الان همه‌چی عجیبه.. هوا، کتابا ،مردم، حتی خواباشون. همه‌شون.

ایران لبخند زد، نگاهش را روی میز چرخاند. کتابی که باز کرده بود، مقاله‌ای درباره "رادیواکتیویته" داشت.

 

ــ امروز چی بخونیم؟

شیرین گفت:

ــ پیشنهاد میکنم: یکی از داستان‌های کوتاه داستایفسکی... یا بریم سراغ نیچه؟

ایران با خنده گفت:

ــ نیچه رو نگه‌دار برای هفته‌ی بعد. امروز بذارید شعر بخونیم. یکی از شعرای مامان رو آوردم. چاپ‌شد‌ست... ولی توی یکی از دفترچه‌هاش با دست خط خودش نوشته.

و همان‌طور که از کیفش برگه‌ای تاخورده بیرون می‌آورد، نگاهش به در چوبی کتاب‌فروشی افتاد. برای لحظه‌ای حس کرد چیزی فرق کرده. مثل اینکه کسی پشت در ایستاده باشد.

 

 

چند خط بیشتر:

اما کسی وارد نشد.

ایران سرش را پایین انداخت و شروع کرد به خواندن:

ــ «اگر بمانی، جهان از نو نوشته خواهد شد...
و اگر بروی، نامت تا همیشه کنار ویرانی‌ها خواهد ماند...»

پچ‌پچ کتاب‌خوان‌ها، بوی کاغذ کهنه، و صدای شعر، فضا را پر کرده بود.

در همین لحظه، صدای زنگ در دوباره بلند شد...


ببخشید این پارت کوتاه بود . یکم شلوغم ولی قول میدم پارت چهارم رو زود بذارم.

ممنونم که منو حمایت میکنید.من واقعا دوست دارم ادبی بمویسم و اینکه میبینم افرادی هستند که ازم حمایت میکنن،بهم دلگرمی میده.

شرط پارت : 6 لایک و 12 کامنت

خلاصه اینکه بای بای تا پارت بعد. امیدوارم لذت برده باشین.