به نام دخترم ، به نام وطن-پارت دوم
سلام سلام
اومدم با پارت دوم از رمان به نام دخترم ، به نام وطن
اول از همه میخوام به خاطر حمایت هاتون تشکر کنم.خیلی ممنونم
حالا بریم سراغ پارت دوم:
📍 پارت دوم : آغار سلطنت
صدایی میان خواب و بیداری تکرار میشد.
نه آن صدا دیگر از دل مه میآمد، نه مثل زمزمهای خیالی بود.
اینبار واقعی بود، گرم و آشنا:
— «ایران... ایران، هنوزم میخوای بخوابی؟»
چشمهایش را باز کرد.
نور محوی از پنجره به داخل اتاق میتابید. صدای زنگ مدرسهای در دوردست میآمد و بوی نان تازه از آشپزخانه به مشام میرسید.
پدرش با آن سبیل آشنا و یونیفورم نیمهپوشیده، بالا سرش ایستاده بود.
نگاهش، همان نگاه همیشه بود: جدی، آرام، پر از چیزی که به آن افتخار میگفتند.
ایران غلت زد، کمی خودش را کش داد و نشست.
«ساعت چنده؟»
داریوش لبخندی زد.
«اونقدری گذشته که اولیا حضرت همایونی باید سر میز صبحونه حاضر بشن.»
خانهی همایونیها بوی زندگی میداد.
صدای قوری چای، تلقتلق نعلبکیها، و حرکات نرم مادر در میان نور صبحگاهی، همه آشنا بودند.
مادربزرگ پشت میز نشسته بود، محکم اما آرام. موهای سفیدش جمع شده بود پشت سر، و لبخند کمرنگش، مرموز و مادربزرگانه.
ایران تازه نشسته بود که پدرش، با نگاهی رسمی و لحنی طنزآلود گفت:
«آغاز سلطنتتون مبارک، اولیا حضرت همایونی!»
مادر که داشت چای میریخت، با لبخندی زیرلبی گفت:
«فقط سلطنت خانوادگی کم بود...»
مادربزرگ لبخند کمرنگی زد.
ایران بلند شد، خم شد و لپ مادربزرگ را بوسید:
«دُبْرِه اوتْرا ماموشکا... صبح بخیر مامانجون.»
مادربزرگ با همان لحنی که سالها بود در گوش ایران جا خوش کرده بود، گفت:
«دُبْرِه اوتْرا، دوچکا... صبح بخیر دخترم.»
پدر نگاهشان کرد و با شیطنت گفت:
«لهجهات داره روز به روز بهتر میشه... یه کم دیگه بمونه، سفیر شوروی میشی.»
ایران نان را در پنیر زد و لبخند زد:
«فقط قول بدین وقتی شدم، شما رو نفرستم تبعید!»
همه خندیدند.
اما ته خندهها، چیزی مبهم بود. سایهای از روزهایی که در راه بودند.
ایران وارد اتاقش شد.
نور صبح، مثل پارچهای نازک و روشن روی میز تحریرش پهن شده بود.
با آرامش، پیراهن یاسیرنگی با یقهی نقرهدوزیشده را برداشت.
کمی دکمههایش را بررسی کرد، سنجاق سینهی مادربزرگ را به یقهاش زد.
موهایش را با دقت برس زد، بعد آنها را از بالا بافت و با روبان آبی تیره بست. و بقیه را رها کرد.
کمی رژ کمرنگ از مادر قرض گرفت، و خودش را در آینه بررسی کرد.
محکم، باوقارمثل دختر یک سرهنگ.
وقتی از اتاق بیرون آمد، مادر با سینی در دست به او نگاهی انداخت و گفت:
«کجا میری خانوم خانوما؟»
ایران، در حالی که بند کیفش را روی شانه میانداخت، گفت:
«یادت رفته؟ امروز با دخترِا قرار دارم تو کتابفروشی فخری. دربارهی درس و کمی هم کتابهای جدید...»
مادر آهی کوتاه کشید:
«باشه... فقط زود برگرد. کلی کار داریم امروز. برای شام مهمون داریم.»
پدر کلیدهای ماشین را برداشت و گفت:
«من میرسونمش. هم میرسونمش، هم مطمئن میشم که با کدوم یکی از این روشنفکرا قراره دیدار داشته باشه!»
ایران با خنده گفت:
— «بابا! آقای فخری فقط یه ناشره!»
و با هم از در خانه بیرون رفتند.
هوا هنوز بوی تابستان میداد، اما گوشهی آن، نسیم ناشناسی وزیده بود... نسیمی که بوی تغییر را با خود میآورد.
امیدوارم از این پارت هم خوشتون اومده باشه
منتظر پارت سوم باشید
.من بیشتر به کیفیت اهمیت میدم تا کمیت ولی سعی میکنم تا جایی که امکانش هست پارت هارو طولانی تر بدم تا شما بیشتر لذت ببرین.
بعد از یک یا دو پارت خیلی کوتاه،یک پارت طولانی داریم.مثل پارت 5 و 8 و به ویژه 9
شرط پارت بعد: 5 لایک و 10 کامنت.من معمولا اگر شرط رسیده باشه،هر 24 ساعت پارت دهی میکنم تا خیلی معطل نشین.
هر یک لایک و دو کامنت بیشتر برابر است با یک خط بیشتر(البته یک خط کامل)
واقعا حمایت هاتون به من انرژی میده