*عمارت خون* پارت 10

Anita Anita Anita · 1404/4/15 12:42 · خواندن 6 دقیقه

برای پارت بعد 10 تا لایک 10 تا کامنت

داستان تازه شروع شده😁

موشک ها از بالای سرمون رد میشدن و صداشون دیوونم می‌کرد..

 

  • *عمارت خون* پارت 10
  •  

<شیرزاد یکم سریعتر میری؟ نگرانم>

'باشه عزیزم'

کمی گاز داد و سمت خونه با سرعت رفت.

رسیدیم خونه. از ماشین پیاده شدم و دویدم توی حیاط که سپهر رو دیدم. چرا باید این ساعت بیدار باشه؟

گل خانم جلو اومد

¡ کجا بودین شیرزاد مادر؟ نگرانت ن شدیم سپهر صدای موشک نمیذاشت بخوابه منم نگران بودم اومدیم رو حیاط ¡

نگاهش رو ازم گرفت و به سپهر چشم دوخته بود. از اولش هم از من متنفر بود. اون دوست داشت شیرزاد با سحر ازدواج کنه ولی وقتی شیرزاد گفت میخواد با من ازدواج کنه همه ی تلاششون کرد تا نذاره و الانم توی خونه تمام تلاشش میکنه این که ازم متنفره رو بهم بفهمونه. ولی من بخاطر پسرم اینجام.

سمت سپهر دویدم. دستام و باز کردم و بلافاصله توی بغلم پرید.

<پسر قشنگ مامان چرا خوابیدی؟ >

® میترسم مامان...®

<از چی عشقم؟ >

®از اینکه تو و بابا دیگه کنارم نباشین®

<چرا باید اینجوری بشه؟ عشق مامان ما همیشه هستیم. تو پسر قشنگ مایی. تو همه چیز مایی. ما هیچوقت تنهات نمیذاریم. چرا به این چیزا فکر میکنی؟ >

®تو از شغل بابا خوشت نمیاد®

<زندگی مشترک با این چیزا از بین نمیره عشقم. این چیزا فقط یسری مشکل کوچیکم که حل میشن. یا من بابا را قانع میکنم یا اون منو. ما بخاطر این چیزا زندگیمون رو از بین نمی‌بریم مطمئن باش جیگر طلای من>

خودشو توی بغلم جا کرد و محکم بغلم کرد. اون پسر منه. اون همه چیز منه. اگر اون نبود من توی این خونه نمیموندم...

'آقا بدون من مادر پسری چی میگین؟'

اومد و منو از کنار بغل کرد جوری که دستش روی سر سپهر بود.

®داشتم میگفتم که.. ®

<چیز خاصی نبود>

قطره های بارون رو حس کردم. سپهر و شیرزاد هم حسش کردن چون بلافاصله شروع کردن دویدن دنبال هم توی حیاط تا در ورودی خونه.

سپهر رفت تو

®بهت که گفتم پیرمرد تو نمیتونی منو بگیری®

شیرزاد با خنده جواب داد

'وقتی گرفتمت میفهمی بچه جون'

و اومد سمت من

'سردت نیست خاتونم؟'

<نه مرسی>

دستشو روی شونم گذاشت و کشیدم تو بغلش و رفتیم داخل

'غذا کی حاضر میشه؟'

¡ حاضره لباساتونو عوض کنید بیاید بخورید ¡

رفتیم بالا.

شلوار کرمی و کت ستش رو پوشیدم زیرش هم یه دکلته مشکی با گردنبند جدیدی که شیرزاد برای این مهمونی بهم داده بود. پایین رفتم و سر میز نشستیم

¡ آنیتا ¡

<بله گل خانم>

¡ چند لحظه مارو تنها میذاری؟ سپهر عزیزم توهم همینطور ¡

دست سپهر رو گرفتم و رفتیم بیرون

®یعنی چی میخواد بگه؟ ®

<وا سپهر به ما چه اونا مادر پسری میخوان حرف بزنن الان من با تو حرف بزنم مامانی باید بیاد بگه چی دارین میگین؟ >

سرشو انداخت پایین و اینور و اونور رو نگاه می‌کرد.

بخاطر منو شیرزاد فقط سپهر غذا خورده بود و گل خانم و خدمتکارا نخورده بودن.

سپهر به سمت آشپزخونه برگشت و دوید که توجهم به شیرزاد جلب شد.

داشت میومد بیرون که سپهر پرید تو بغلش

بهم نگاهی کرد و حس کردم اشک تو چشماش جمع شده. خواستم برم سمتش که صدایی از توی آشپزخونه بلند شد

¡ آنیتا بیا داخل کارت دارم¡

سمت در آشپزخونه رفتم و وارد شدم

¡ سراغ مقدمه و این حرفا نمیرم. کی وسایلت رو میتونی جمع کنی و بری؟ ¡

<کجا برم؟>

¡ تهرون ¡

<برای چی؟>

¡ سحر داره میاد اینجا و من نمیخوام

تو اینجا باشی ¡

<گل خانم من میرم توی اتاق روبروی خونه اتاق چی بود؟ ها اتاق سرایداری>

¡ شیرزاد گفت میری تهرون ¡

<شیرزاد گفت؟! >

انگار الان از مغزم دود بلند میشد. یعنی چی که شیرزاد گفته میری تهرون. شاید من نخوام برم تو باید مجبورم کنی؟

<من تا فردا وسیله هامو جمع میکنم گل خانم>

¡ خیلی هم عالی ¡

بلند شدم و بیرون رفتم. به پله ها و اتاقمون نگاه کردم. از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. شیرزاد روی تخت نشسته بود و سرش رو بین دستاش گرفته بود. بدون هیچ حرفی سمت کمد رفتم و لباس خوابم رو برداشتم.

داشتم میپوشیدم که دستای شیرزاد دور کمرم حلقه شدن

آروم زمزمه کردم

<بهم دست نزن>

'چاره ی دیگه ای نداشتم خاتون. انتخاب دیگه ای نداشتم اینجوری میتونی بری خونه ی خودمون یا مادرت.'

<بخاطر سحر منو از خونه میندازین بیرون؟ >

'اسمش بیرون انداختن نیست. فقط یه مدتی میری تهرون میتونی دنبال زن داییت هم بگردی از اونجا پیگیریش کنی'

<نیکولای >

'اون هیچ آسیبی بهت نمیرسونه چون اگرم برسونه خودش میدونه نابودش میکنم'

<مافوق خطرناک‌تو چطوری میخوای نابود کنی؟ >

'تو چکار داری به اونش؟ میدونی که کارمو خوب بلدم'

<امشب نه شیرزاد. حوصله ندارم واقعا. نمیتونم.>

'باشه '

و رفت سمت تخت و دراز کشید.

لباسمو کامل پوشیدم و سمت تخت رفتم.

دراز کشیدم و اینقدر خسته بودم زود خوابم برد..

صبح ساعت 9

با صدای خروس از خواب بیدار شدم. شیرزاد زودتر رفته بود و قبلش پنجره رو باز کرده بود.

به کنارم نگاهی انداختم

یک نامه.

'مطمئن باش دلمون واست تنگ میشه و چاره ی دیگه ای نداشتیم. دلیل اینکه وقتی سحر اینجا هست تو نباید باشی رو بعد از برگشتنت بهت میگم. ساعت 11 یه ماشین میاد دنبالت تا ببرتت تهران و وقتی قرار شد برگردی همون ماشین میاد دنبالت.

سپهر باهات نمیاد و اینجا میمونه.'

نفسم بند اومد. پسرم اینجا میمونه و من میرم. شوهرم اینجا میمونه و من میرم. چمدون رو باز کردم و یه دست لباس آلبالویی که یه دامن و کت بودن رو گذاشت توش. یه پیراهن راحتی و یه دست لباس روخونه‌ای.

یک دست لباس تمام مشکی هم پوشیدم و یک کت پشمی مشکی که هلنا بهم داده بود رو پوشیدم. هلنا زنِ دایی هست و الان اسیر روس ها. باید توی این زمان پیداش کنیم. باید نیکولای رو ببینم.

ساعت ده و نیم بود که رفتم پایین. سپهر توی حیاط بود که چشمش به من خورد. سمتم اومد

®کجا داری میری مامان؟ ®

<عشق مامان دارم میرم تهرون دنبال زن دایی خاله سحر میاد ازت مواظبت میکنه نگران نباش >

®برمیگردی؟ کی؟®

<نمیدونم عشقم. شاید 1 هفته شایدم 2 هفته. از خاله سحر بپرس چقدر میمونه 2 روز بذار روش من همون موقع برمیگردم>

®دلم برات تنگ میشه®

و خودشو انداخت توی بغلم. با تمام وجود بغلش کردم. دستمو لای موهاش کشیدم و باز بغلش کردم

¡ ماشین اومد آنیتا باید بری‌ ¡

<خداحافظ عشق مامانی. خداحافظ گل خانم>

و رومو برگردوندم و سمت ماشین رفتم. صندلی عقب نشستم و ماشین راه افتاد. برگشتم و سپهر رو نگاه میکردم. داشت ماشین رو با چشماش دنبال می‌کرد. دوید سمت ماشین

داد زد

®صبر کنید®

ماشین متوقف شد.

یک عروسک که خودش بافته بود رو دستم داد

®مامان هرموقع دلت برام تنگ شد اینو بگیر بغلت باشه؟ ®

<ممنونم عزیزکم. وقتی برگشتم مال خودم میمونه>

و خندیدم.

برای بار آخر بغلش کردم

نمیدونستم این بار آخره..

برای پارت بعد 10 تا لایک 10 تا کامنت داستان از پارت بعد خیلی حساس میشه😁