خبر دارم برای همه
سلام سلام حالتون چطوره؟ خووووبیییین؟
خبر دارم براتون برین ادامهههه
عه!تو که هموز نرفتی! زود باش دیگه بدو بیا
آره زود باش بیا ناراحتم نکن باشههههه!!
بذارین از اول شروع کنیم
من مانیا هستم
نویسنده جدید نیستم ولی خیلی وقته فعالیت نداشتم
من قبلا یک رمان نوشتم و چند پارتش رو توی این وب گذاشتم
حالا میخوام ببینم دوست دارین رمان قبلی رو ادامه بدم یا یه رمان جدید وهیجان انگیز رو شروع کنم
تیزر رمان جدید رو توی همین پست میذارم + چند پارت از رمان قبلیم به اسم "AFTER MEETING YOU"
این شما و این تیزر رمان "به نام دخترم،به نام وطن":
🎯 موضوع رمان:
رمان دربارهی دختری ۱۷ ساله به نام ایران همایونی است که در بستر یکی از حساسترین دورانهای تاریخ معاصر ایران—زمان اشغال ایران توسط متفقین در جنگ جهانی دوم (سال ۱۳۲۱)—درگیر پیچیدگیهای عشق، سیاست، علم و خانواده میشود. داستان، در بستری از تنشهای سیاسی، ریشههای خانوادگی دوگانه (ایرانی و روسی)، بحرانهای ملی و تحولات جهانی روایت میشود و بر موضوعاتی چون هویت، وطندوستی، بلوغ فکری، خیانت، حقیقت، و انتخابهای دشوار متمرکز است.
📘 خلاصه داستان:
ایران همایونی، دختر باهوش، زیبا و مستقلیست که در خانوادهای روشنفکر و نظامی بزرگ شده. پدرش، سرهنگ داریوش همایونی، از افسران وطنپرست ارتش شاهنشاهی است و مادرش، شهرزاد فرهمند، زنی شاعر، فرهیخته و شیکپوش. ایران تنها فرزند خانواده است و در بسیاری از مهارتهای فکری و فیزیکی از همسنوسالهایش جلوتر است. از کودکی آموزشهای نظامی و فکری پدرش را دیده و از مادرش عشق به ادبیات، زبان و زیبایی را به ارث برده.
در سال ۱۳۲۱، در اوج اشغال ایران توسط نیروهای روس و انگلیس، ایران بهطور اتفاقی درگیر ماجرای فردی ناشناس میشود—دانشمند یا مأموری فراری—که اطلاعات مهمی درباره پروژهی مخفی بمب اتم دارد. این آشنایی مسیر زندگی او را تغییر میدهد و باعث میشود پای او به دنیای تاریکی باز شود که در آن علم، قدرت، سیاست، خیانت و نجات کشور در هم گره خوردهاند.
در حالی که اطرافیانش دچار تهدید، دستگیری یا حتی مرگ میشوند، ایران میان عقل و احساس، عشق و وطن، وفاداری و حقیقت، باید انتخابهایی کند که مسیر آیندهی خودش و شاید کشورش را تعیین خواهد کرد.
*چه اتفاقی افتاده؟ چطور به اینجا رسیدم ؟ آیا واقعاً این منم؟
2022/5/2
در مدرسه:
معلم :خب بچه ها امتحان های میان ترم از پانزدهم شروع میشه پس حالا که تدریس ها تموم شده ، درس هاتون رو مرور کنید چون امتحان های میان ترم پشت سر هم هستن.
بچه ها:بله
.
.
.
معلم:خب بچه ها خدانگهدار
بچه ها:خسته نباشید
ویلیام:سلام تینا
تینا:سلام ویل
ویلیام:اگه کاری نداری میای با هم بریم بستنی بخوریم و تو هم یکی دوتا از اون شگرد های دموکراسیت رو بهم یاد بدی؟
تینا:شرمنده ویل اما پدر و مادرم نیستن منم باید برم خونه کلی کار دارم،باشه برای یه وقت دیگه.
ویلیام:اوو باشه پس به امید دیدار
تینا:فعلا
*کلاس تموم شد و ماریا اومد پیشم تا با هم بریم خونه
ماریا:تو که میخوای تنها نباشی،چرا به این بیچاره پا نمیدی؟ خیلی تلاش میکنه.
تینا:میدونی که من نه وقتشو دارم نه حوصلش رو تازه علاقه ای به این روابط ندارم.
ماریا:باشه اما همچین فرصتی رو از دست نده نصف دخترای مدرسه دنبال اون پسرن.راستی تینا پدر و مادرت هنوز برنگشتن؟
تینا:نه ولی گفتن عصر میرسن اینجا.
ماریا:تینا من واقعاً نمیدونم تو چطور با این کنار میای،من که نمیتونم شب هم تنها بمونم.
تینا:خب من به تنهایی عادت دارم وقتی هم که نیویورک بودیم من معمولا تنها بودم،پس چیز جدیدی نیست و البته من خواهر و برادر بزرگ تر از خودم ندارم که به تنهایی و سکوت عادت نداشته باشم .
ماریا:باشه باشه من عادت ندارم اما این تنهایی واقا غیر قابل تحمل هست.
تینا:درسته ولی میخوام با مامان بابام صحبت کنم چون گاهی احساس میکنم دارم با خودم صحبت میکنم.
ماریا:هاهاها
تینا:بسه دیگه بیا بریم خونه
*خب واقعا همینطور بود من از تنهایی خسته شده بودم دلم میخواست همیشه یکی کنارم باشه اما نه یک پسر،پدر و مادرم!
PART(2)
ساعت 19
بالاخره پدر و مادرم اومدن و من باید با اونها درباره تنها بودنم حرف بزنم؛اما این کار ساده ای نیست
تینا:اوو سلام مامان سلام بابا
مامان:سلام عزیزم بیا بغلم.حالت چطوره؟
تینا:حالم خوبه.دلم براتون تنگ شده بود.
بابا:ما هم دلمون برات تنگ شده بود.
*باید بهشون میگفتم
تینا:مامان بابا میخواستم یه چیزی بهتون بگم
مامان:میشنویم عزیزم.
تینا:خب راستتتتش من از ای وضع خسته شدم،دیگه نمیتونم تحمل کنم همیشه تنهام جایی هم نمیتونم برم دیگه واقعا خسته شدم.
بابا:خب خبر ما هم در همین رابطه هست.
تینا:واقعا این خیلی خوبه
مامان:میخوایم برای دو هفته بیای نیویورک پیش دختر عمو هات تا تنها نباشی.
بابا:میدونی که از از داخل واحد اونها به یک اتاق دیگه پله میخوره که روی پشت بومه،اونجا رو عموت نخریده پس میتونیم اونجا رو برات اجاره کنیم که هم تنها نباشی و هم اونا راحت باشن.
مامان:اونجا خونه مجردی کسی که ساختمون رو ساخته هست و گاز و یخچال و تخت و مبل و میز و میز تحریر و تلوزیون داره،همه چیزش آمادست.
تینا:ااااامن فکر کردم قراره سفر های کاریتون تموم بشه،پس دیگه چه فرقی میکنه که اینجا باشم یا اونجا،تازشم من اونجا کسی رو نمیشناسم حداقل اینجا دوستام هستن،ماریا
مامان:تمام خانوادمون نیویورک زندگی میکنن تو تنها نمیمونی.میتونی اونجا دوست های جدید پیدا کنی.
بابا:بعد از تموم شدن این پروژه دیگه قرار نیست وضعیت اینطور باشه،فقط در سال دو یا سه بار باشه.
تینا:یعنی بعد از قرار نیست اینقدر تنها باشم؟
مامان:معلومه عزیزم،بیا بغلم*نمیدونستم چه احساسی دارم،از طرفی جدا شدن از دوستام و وارد شدن به یک محیط جدید و از طرفی دیگه داره همه چیز تموم میشه و این آخرا میتونم با لیزی باشم و دیگه قرار نیست من و تونی از هم جدا بشیم.
PART(3)
سر میز شام:
تینا:خلاصه که یه وعضی بود.
بابا:تینا
تینا:بله بابا
بابا:تینا من فردا میرم مدرسه و برات به مدت دو هفته آینده انتقالی میگیرم به یه مدرسه خصوصی که الیزا میره وتو هم وسایلتو جمع کن و اینو در نظر داشته باش که ممکنه یک ماه اونجا باشی.
تینا:پس باید کلی کتاب و لباس بردارم،خیلی زیاد میشه.
بابا: اونا رو قبل از رفتن میفرستیم،با خودت جز یه دست لباس وُ وسایل شخصی وَوَوَ چیزهایی که تو ی راه لازمت میشه برندار،باشه.
تینا:باشه
*خب تقریبا خوشحال بودم بعد از شام رفتم تا خبر رو به تونی بدم اما ماریا نه موقع رفتن بهش میگم.
رفتم توی اتاقم و به تونی زنگ زدم بعد از دو تا بوغ برداشت.
تینا:سلام تونی
تونی:سلام عزیزم.چطوری؟
تینا:خوبم،راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم
تونی:میشنوم؟
تینا:میخواستم بگم کهههههه
تونی:چیزی شده؟بگو دیگه.
تینا:من قراره برای دو هفته تا یک ماه بیام نیویورک.
تینا:تونی!صدات نمیاد.
تونی:داری راست میگی؟
تینا:معلومه که راست میگم.
تونی:یعنی واقعا میتونم ببینمت؟
تینا:آرهههه میتونی.
تونی:این خبر خیلی خوبیه.الان میرم به مامان وبابامم میگم.
تینا:نه نه نه نگیااا
تونی:چرا؟
تینا:من هنوز چیزی به لیزی نگفتم دیگه چه برسه به تو
تونی:میدونم نمیخوای کسی بفهمه،باشه.
تینا:خب پس کاری نداری؟
تونی:نه عزیزم، برو بخواب.
تینا:تو هم برو بخواب
تونی:مگه خوابم میبره با خبر تو
تینا:نههه
تونی:شب بخیر
تینا:شب بخیر
*گوشی رو قطع کردم و رفتم روی تخت هم خوشحال بودم و هم دلشوره داشتم که چجوری به ماری بگم،داشتم به این چبزا فکر میکردم که پلکام سنگین شد و خوابم برد.
فردا صبح بیدار شدم و وسایلم رو جمع کردم و به بابام دادم تا بفرسته.اون روز مدرسه نرفتم و مشغول جمع کردن وسایلم شدم که ساعتای6:15 بود که صدای زنگ در رو شنیدم،ماریا بود.در رو براش باز کردم و اومد داخل.......
PART(4)
*در رو براش باز کردم و اومد داخل
داشت گریه میکرد اومد سمتم و اشک ریزان لب زد:
چطور تونستی به من،به بهترین دوستت نگی
امروز جانی پدرت رو توی دفتر دیده که داشته کارای انتقالیت رو انجام میداده.چرا به من نگفتی که میخوای بریییی؟
تینا:میخواستم موقع رفتن بهت بگم، فردا صبح
ماریا:چراااا چرا اینقدر دیر،من ناسلامتی دوست صمیمیتم اینه جوابم
تینا:ببخشید که بهت نگفتم.بیا بغلم.
*ماری داشت همچنان گریه میکرد فکر نمیکردم اینقدر براش مهم باشم.
تینا:دیگه گریه نکن باشه گریه نکن
ماریا:تو دوست هات توی مدرسه قبلیت یادته؟نه یادت نیست،من رو هم فراموش میکنی درست مثل بقیه؛اما من فراموشت نمیکنم چون تو کسی بودی که نجاتم دادی،گفتی لازم نیست اینقدر به زندیگیم سخت بگیرم،یادم دادی شاد باشم،از حقم دفاع کنم، یادم دادی دوست پیدا کنم.من نمیخوام این ها رو از دست بدم.
تینا:مطمئن باش فراموشت نمیکنم.بیا بشین.
*با ماری حرف میزدم و دلداریش میدادم سعی میکردم بخندم اما حرف دلم این نبود شاید اون فکر میکرد که من نجاتش دادم ولی درواقع اون به من کمک کرد که جایی که برام غریب بود رو آشنا ببینم،این چیزی بود که هیچ وقت نتونستم بهش بگم.
صبح روز بعد
*همه چیز حاضر بود و ساعت5 پرواز داشتیم به فرودگاه رفتیم،ماریا هم اومد همو بغل کردیم و با هم خدا حافظی کردیم.
تینا:دلم برات خیلی تنگ میشه
ماریا:منم همینطور
تینا:از طرف من با همه بچه ها خداحافظی کن.
ماریا:حتما خداحافظ
تینا:خدانگهدار
*هواپیما بلند شد و بعد از یک ساعت رسیدیم.دیدم که لیزی و الن هم اومدن باورم نمیشد اون هم اومده...
PART(5)
*باورم نمیشد اون هم اومده بود دوییدم سمتش و پریدم بغلش
تینا:با چه جرعتی اومدی اینجا؟
تونی:تو با چه جرعتی پریدی بغلم؟
*لبخند ریزی از روی خجالت زدم
الیزا:هِی من مقدم ترماااا
تینا:بیا بغلم آآآآآآآاسلام الِن،حالت چطوره؟
الِنور:سلام تینا.حالم با دیدن تو خیلی خوب شد.
تینا:آآآآآا عزیزم
*بعد از بغل و روبوسی رفتیم خونه عموم،وسایلم هم رسیده بود.رفتیم بالا و اتاق رو نگاه کردم و رو کردم به مادرم و گفتم:
جای بدی نیستا!
مامان:ما که پیشنهاد بد نمیدیم.بیا بهت کمک میکنم وسایلتو بچینی.
*با کمک مامانم و لیزی و الن وسابل رو چیدیم و همه جا رو تمیز کردیم.من و لیزی از خستگی افتادیم رو مبل،داشتیم با هم گپ میزدیم که لیزی گفت:
میدونی تینا اینجا مال یه پسر نوجوونه که البته اون هم کلاسی جدیدته
تینا:واقعا؟؟؟
لیزی:آره.بعضی وقت ها میومد اینجا اما چند وقته که دیگه نمیاد.
تینا:چرا؟
لیزی:نمیدونم اخه اون پسر ارومیه و خیلی سرده،نسبت به بقیه هم بی تفاوته،از حق نگذریم خیلی جذابه همه دخترا دنبالشن ولی به هیچ کس پا نمیده،بچه ها میگن حتما دوست دختری داره که خیلی خوشگله که به هیچ کس محل نمیده ولی کی حاضره با همچین آدم سر کنه و البته خیلی هم باهوشه فکر کنم از همین الانم رقیب پیدا کردی،خلاصه نمونه کامل تامی شلبی هه(شخصیت اصلی سریال پیکی بلایندرز)
*من رابطه ام با آدم های درون گرا و گوشه گیر خوبه، معمولا میتونم اونها رو تغییر بدم اما اگر حرف های لیزی درست باشه اون بیشتر از گوشه گیر بودن بی تفاوت و سرده،من رابطه ام با ادمای خود خواه خوب نیس تازه دعوامون هم میشه چه برسه به دوست شدن.
*داشتم به این چیزا فکر میکرد و درس هایی که فردا داشتم رو مرور میکردم و وسایلم رو اماده میکردم که دیدم دیر وقته و خوابیدم.
*فردا صبح ساعت 6 بیدار شدم و چون چیزی نداشتم رفتم پایین و لیزی رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم بعد از ما پدر و مادرامون هم اومدن،کیفم رو برداشتم که بریم،در همون لحظه عمو ادوارد بهمون گفت که :
امشب خونه عمو جانی برای شام دعوتیم.(عمو پدرم)
* من هم خوشحال شدم چون میتونستم تونی رو یک دل سیر ببینم اونم بعد از دو ماه
توی را با لیزی صحبت میکردم که یادم افتاد :
لیزی من که لباس مناسبی برای مهمونی ندارم.
لیزی:نگران اون نباش بعد از مدرسه میریم خرید.
*بعد از 5 مین رسیدیم. مدرسه قشنگی بود مخصوصاً گلبرگ های شکوفه های درخت های گیلاس که همراه با باد میرقصیدن، به منظره یک دست و سورمه ای دانش آموز ها زندگی میبخشید.
*وارد ساختمون شدیم و لیزی من رو به سمت کلاس راهنمایی کرد.
لیزی:بیا از این طرف.اینجاست بیا داخل.
*من هم ساکت بودم و اطراف رو برسی میکردم که یکی از دخترا اومد سمتمون
مری:سلام الیزا این کیه؟
لیزی:دختر عمومه، تینا.تینا این مریه
تینا:سلام
لیزی:خب بیا با بقیه آشنا شو اون جین هه خواهر دو قلو مری،اون یکی هم آیریل هه و اون هم پیتر...
تینا:دو تا سوال دارم یک این که چرا توی این کلاس یک پسر هست و اونی که میگفتی قبلا اتاق من مال اون بوده کجاست؟
لیزی:خب..
پارت بعد رو توی یه پست دیگه میذارم
پیشنهاد من رمان جدیده/ لطفا نذرتون رو بهم بگین /ممنووووون/ بای بای