همسایه زورگوP41تا46

seli seli seli · 1404/4/14 10:17 · خواندن 7 دقیقه

میو میو برید ادامه که با شش پارت اومدممم

 

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

پارت41

به سمت سینک رفتم

سریع یه مشت آب سرد به صورت ملتهبم زدم

پسره بیشعور

نباید دیگه سر به سرش میذاشتم 

این چند روز نشون داده بود بوی از ادب و حیا نبرده و از خجالت آبم میکنه

اما منم نبات بودم

سیخونک نمیزدم که نمیشد!

یک ساعت که بعد مهشید اومد 

وارد آشپزخونه شد و لبخند شیطونی زد

 آروم گفت

- دختره آب زیرکاه اینقدر زود عمل کردی؟ 

گیج گفتم

- هن؟

چی میگی! 

با چشم و ابرو به داخل سالن اشاره کرد

- این پسره رو میگم دیگه!

تازه دوهزاری کجم افتاد 

چشم غره ای بهش رفتم

- منو با میک میک اشتباه گرفتی گاو؟

میرفتم خواستگاریشم اینقدر سرعت نداشت که درجا بیاد ور دلم

بلند بلند خندید

- پس این اینجا چیکار میکنه؟ 

شونه ای بالا انداختم

- چمیدونم بابا

یهو کاشف به عمل اومد مرد عتیقه سگ اخلاق رفیق نیماست

مهشید زیر لب بی لیاقتی به ریشم بست 

چیه؟

نکنه انتظار داره بگم اخی میران جون تو خیلی جذابی بیا با من ازدواج کن؟

حالا درسته من نمیرفتم، ولی اون که میشد بیاد!

روتو برم نبات 

تا الان داشتی تهدید میکردی الان حرف از گرفتن میزدی؟

چون میز چهار نفره بود 

روی همون شروع کردم به چیدن میز شام 

مهشیدو فرستادم پسرا رو صدا بزنه

نیما و مهشید شبیه دوتا مرغ عشق نشستن کنار هم 

و میرانم دقیقا جفت من نشست...

خدا بخیر بگذرونه

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

پارت42

میران با دیدن میز

ابروهاش به سقف سرش چسبیده بود

بدبخت الان با خودش میگفت اینارو این پخته! 

اصلا مگه من چم بود؟

خیلیم خانوم، با کمالات، تحصیل کرده و منتظر یک عدد شوهر جذاب

نیما که میدونست دستپخت من یدونست اونم واسه نمونه است! 

عادی نشست و همون اول برای مهشید غذا کشید 

خاکبرسرت دیلاق

مثلا من خواهرش بودم و کنارش نشسته بودما

متاسف سرمو تکون دادم

هی خدایا کرمتو شکر این همه داداش بزرگ کن تعصبشو بکش الان...

نا امید خواستم دست به خودکشی بزنم

که همون لحظه بشقاب برنجی جلوی دستم قرار گرفت

یا جد سادات جن بود؟

سرمو بلند کردم و با دیدن میران که بیخیال داشت واسه خودش میکشید مردمک چشمام درشت شد 

به حضرت عباس جن میفرستاد تعحبش کمتر بود تا این پسره

یعنی الان این اول برای من غذا گذاشت؟

اخجونمی جونممم

به مولا این عاشقم شده بود اینم خط و اینم نشون 

حالا ببینید کی گفتم!

شروع کردیم به خوردن

که نیما یه تربچه‌ای برداشت و داخل دهن مهشید گذاشت

صورتمو لوچ کردم

اییی، چه لوس و چندش 

نگاهم روی اونا بود که هیکل درشت میران با سمتم مایل شد

و صدای بم و خشداری کنار گوشم آروم گفت

- هومم، نکنه توام دلت میخواد؟

چشمام گشاد شد 

مثله خودش جواب دادم

- چیو دلم میخواد؟

نخیرشم خیلی لوس و بیمزه اس

آره جون عمت لوسه! 

اصلانم به روی خودت نیار حسودیت میشه

پسره چپول نیم نگاهی با پوزخند به سمتم انداخت و دیگه حرفی نزد

بسم الله

اینم جن داشت ها، خدا شفات بده  

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

پارت43 

وقتی غذاشونو خوردن

به زور جلوی زبون لامصبمو گرفته بودم

یعنی باید نگم ظرفارو بشورید؟

لبمو جوییدم

مگه من نوکر شخصی اینا بودم، دوتا گوریل بودن خودشون میشستن دیگه!  

با خودم زمزمه کردم

- هیس خفه شو نبات زشته طرف بار اوله اومده نمیشه بگی ظرف بشوره که!  

ولی من دستم زخم بود

همونطور که با خودم درگیر بودم 

پسرا از آشپزخونه رفتن بیرون

یعنی واقعا رفتن؟

پکر شدم

خب دهنتون سروییس این همه ظرررف 

سرمو بلند کردم که نگاهم به مهشید خورد

این هنوز بود؟

اصلا روحمم شااااد شد 

اما همون لحظه نیما اومد توی آشپز خونه 

- مهشید پاشو بریم فروشگاه

سریع گفتم

- ها؟ فروشگاه واسه چی

با دم آستینش ور رفت و گفت

- خوراکی بگیریم، میوه که داری؟ 

میوه داشتم خوراکی ام داشتم اتفاقا ولی خب دلم نیومد بگم هر دو رو دارم

اونا مخصوص خودم بودن

فکر کنم نیما هم همینو فهمید که اسمشم‌ نیاورد

پکر سر تکون دادم

- آره، ولی میشه مهشید و نبری؟

اما قبل اینکه حرفم تموم شه مهشید شبیه فشفشه بلند شد و رفت که آماده شه 

ای سگ تو روح آدم بی‌وفا

مظلوم

شبیه کسی که شکست عشقی خورده به میز نگاه کردم

من با این دسته سوخته و این همه ظرف الان باید چیکار میکردم؟ 

همون لحظه صدای بم مردونه ای از نزدیکیم بلند شد

شونه ام با ترس بالا پرید

- چی بهم میرسه اگه کمکت کنم آبنبات کوچولو؟!

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

پارت44

نفس عمیقی کشیدم

شنیده بودم نفس عمیق هنگام عصبانیت از شدت مرتکب شدن به قتل جلوگیری میکرد!

اما نفس عمیقم کاری نکرد

به عقب برگشتم و با حرص گفتم

- زهرمار 

یه هانی هونی زهره ترک شدم مردک لنگ دراز

یه لنگ از ابروی مشکی و پرشو بالا انداخت

با پوزخند گفت

- جای تشکرته آبنبات خانوم؟

خواستم بگم آبنبات هفت جد و آبادته

و یه دعوای فیزیکی زو برگذار کنم که یهو توی فکر فرو رفتم

غلط نکنم گفته بود کمک؟!

سریع همه چیو یادم رفت و نیشمو ول دادم

- میخوای کمک کنی؟

عوضی فرصت طلب نیشخندی زد

- میخواستم!

اما الان دیگه نه پشیمون شدم

اخه خدایا اینم شانسه تو دادی؟

میدونم من زیاد غر میزنم ولی قبول کن توام تو شانس دادن خسیسی کردی قربونت برم 

نگاه معنا داری به دستم انداختم، یه نگاه به خودش

اونم بهم نگاه کرد

کمی خیرگیش طول کشید که خودمو به همراه دست و پامو جمع کردم

چرا اینقدر سنگین بود؟

راسته میگن چشم سیاها کمی ترسناکن ها

پوفی کشید و زیر لب با خودش گفت

- حیف نمیشه

چی نمیشد؟

نذاشت بیشتر فکر کنم و بلند گفت 

- ولی سر حرفم هستم

نمیشه که خشک و خالی کمکت کنم!

منتظر نگاهش کردم که اعلیحضرت غلطشو بفرمایه

ببین چطوری گیر یه گوریل افتادم

یه قدم جلو اومد و گفت

- کار سخنی نیست، فقط باید یه بار دیگه هر وقت که من خواستم برام قرمه سبزی درست کنی کوچولو!

چشمام درشت شد 

بلهههه؟؟؟

امر دیگه سرورررم؟ 

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

پارت45

 دستم سوخته بود

با تصور کنده شدن زخمم صورتم جمع شد

پس مثله یه دختر خوب به سمت پیش بند صورتیم که طرح کیتی روش بود رفتم

عیب نداره بابا

بزار اول ظرفامو بشوره، حالا کو تا خورشت بعدی

پیش بندو که مقابلش گرفتم

چشماش درشت شد

اخی من فدای جذابیت زاویه فکت بشم

فکر کنم تاحالا پیشبند نبستی گوگولی

نمیتونستم صحنه دیدنش توی این پیش بندو از دست بدم

عیب نداره مرد باید ظرف شستن بلد باشه تا بگیرنش وگرنه میترشید

البته فکر نکنم ایشون بترشه!  

اخمی بین ابروهاش نشست

- فکر نکن من اینو بپوشم!

باید از اخمش میترسیدم ولی خب لبخند ملوسی زدم

- میپوشی! 

با حرص غرید

- لعنت بهت

میدونستم زیر حرفش نمیزنه و کمک میکنه، مرده و حرفش دیگه!

حلوش ایستادم

پاهامو بلند کردم که بهش برسم و بندو بندازم گردنش 

وقتی انداختم این بار بی توجه به موقعیت نابودی که ساخته بودم

دستمو دورش حلقه کردم و از پشت بندو گره زدم

همین که عقب تر رفتم تااازه فهمیدم چه گوهی خوردم 

فشارم افتاد از خجالت رنگ به رنگ شدم 

خودش تا الان سکوت کرده بود!

اما سنگینی نگاهش و ح..رارتی که ازش حس می‌کردم میگفت ریدی نبات بدم ریدی

لعنتی یعنی همین جوری رفتی بــ..ـغل پسر مردم؟ 

دختره احمق

خواستم جیم بزنم که یه قدم نزدیکم شد، بیخ گوشم با صدای خشداری گفت

- دیگه حق نداری برای هيچکس پیشبند ببندی! 

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

پارت46

هنگ کردم

چیچی میگفت این؟

مگه من شغلم بستن بندینک بود؟ 

پس یعنی چی حق ندارم برای کسی ببندم!

حس می‌کردم قیافم الان شبیه میمونای خنگ می‌مونه که بر و بر طرفو نگا نگا میکنن

یهو از دهنم در رفت

- باشه پس همش برای خودت میبندم

بعد از اینکه زرمو فرمودم

بلافاصله تازه فهمیدم چی گفتم محکم زدم روی دهنم

لال بمیری نبات

همون حرف نمیزدی بهتر نبود؟

تو گلو خندید

با شیطنتی که حس می‌کردم توی صدای مردونشه گفت

- همین کارو بکن بچه! 

خنده کوتاهش باعث شد لبش کمی کش بیاد، و دوباره اون چالگونه لامصبش خودنمایی کنه

مردیکههه مگه نمیدونی من بی جنبه اممم؟

مگه نمیدونی الان وا میدممم

بیا برو ظرفتو بشور ابلفظلی تا یه تنه بیشرفم نکردی

قبل از اینکه قضبه منکراتی شه سریع عقب کشیدم

مدیونید اگه فکر کنید به خودم اعتماد نداشتم!

چون واقعااا نداشتم

لعنت بر شیطان

همش تقصیر این شیطان ت..ـخم جن بود

پسره لنگ دراز وقتی فهمید خوب منو رنگی به رنگی کرده رفت سراغ ظرفا

شبیه یه بچه خوب 

میزو جمع کردم و ظرفارو دادم بهش

جان من منظورش از پیش بند برای کسی نبندم چی بود؟

من که اینقدر خنگ نبودم

یهو حالتی که توش بودیم یادم افتاد و...

چنان سرمو بالا آوردم که احساس کردم گردنم رگ به رگ شد

یا ابلفظل منو بگیرید الان متوجه شدم منطورشوووو 

• · · · • ‌𖢅 • · · · •

.

.

.

.

خب خب شرط 30کامنت25لایک

اگه شرطا برسه عکس شخصیت هارم میدمااا