بادیگارد زورگو🧛🏻♀️
به شرط نرسیده ولی پارت جدید گذاشتم..
#پارت_8 رمان | بادیگارد زورگو 👊🔞
عینکی که روی موهاش بود رو به چشماش زد و گفت:
_میدونی چند وقته اینجایی و من امیدی به این حافظه نداشتم؟
_اونقدر شما پرسیدین که وقت برای پرسیدن من نشد.. اتفاقا کنجکاوم بدونم چند روزه اینجام؟
_ تعداد روزاش زیاده، چون بیشتراز یک ماهه که بیهوشی!
باحرفی که زد حس کردم برق از سرم پرید وحتی فکرکردم شاید مثل باقی حرفاش بازم داره شوخی میکنه..
_ چـــــی؟؟؟؟؟!
اماانگار خوشی نبود چون آثاری از شوخی توی حرفاش نبود و کاملا جدی ومحکم حرف میزد..
_ بخاطر ضربه ای که به سرت خورده بیش از یک ماهه که اینجا مهمون مایی
چون ضربه جدی بوده احتمالات زیادی داده میشد که فراموشی و ازکار افتادگی بعضی نقاط هم جز ٔشون بود، اما خداروشکر به بینایی یا نخاعت هیچ آسیبی نرسیده!
چشمام که پر از تعجب شده بود رو تو کاسه چرخوندم و گفتم:
_ واقعا یک ماهه که بیهوشم؟
_ بیشتراز اون.. اما دیگه بسه اندازه کل عمرت گرفتی خوابیدی الان وقتشه که دیگه بیدارشی و برای زندگی تلاش کنی..
_ من فکر میکردم چندساعته که بیهوشم
_ اشتباه فکر کردی دخترم.. البته این خصلت بیهوشیه و همه اینجوری فکرمیکنن..
آدمایی بدتر و اتفاقات ترسناک تری توی دنیا هست که باید خداروشکر کنی باهمین یک ماه تموم شد وبه خیر گذشت
لبم رو گاز گرفتم و به این فکر کردم که چطور امکان داره من یک ماه اینجا بیهوش بوده باشم!
_ ضربه ای که به سرت خورده انقدری نبوده که بخواد آسیب جبران ناپذیری بزنه.
دستاتم جفتشون شکسته بودن که البته تو این یک ماه بهتر شدن
اما متاسفانه آسیبی که به پای چپت خورده از همه جدی تره اما خب نگران نباش چون درمان میشه ولی درمانش یه مقدار طول میکشه و باید خیلی زیاد حوصله داشته باشی!
1588کاراکتر
برای پارت بعد 12لایک 7 کامنت
راستی اگر حمایت نکنید رمانو ادامه نمیدم