『2』『RED ROSE』

𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 𝓥𝓘𝓥𝓘𝓐𝓝 · 17 ساعت پیش · خواندن 3 دقیقه

⁸ °PART -',

 

دخترای من، سلاممممممممممممممم

امیدوارم حالتون خوب باشه، براتون پارت جدید آوردممممم

 

 

 

 

 

[ادامه ی فلش بک]

 

تقریبا همه ی وسایل رو تویه ماشین گذاشته بودن و داشتن سوار ماشین میشدن.. دقیقا از زمانی‌‌ ک ماشین‌ حرکت‌ کرد لیلی همش و با ذوق و شوق در مورد همه چیز صحبت میکرد و پدر و مادرش هم با لبخند ازش استقبال میکردند... 

 

2 ساعتی بود ک تویه راه بودن و یکدفعه آدرین از آینه ی ماشین به لیلی نگاه کرد:

<دختر کوچولوم... دوست داری ی نینی کوچولوی دیگه داشته باشیم؟>

لیلی با هیجان نگاهش کرد:

<ی نینی دیگه.... آره آره آرهه!>

پسر قهقهه ای زد و به همسرش نگاه کرد ک انگار با نگاهش بهش میگفت "به همین خیال باش..." گونه همسرش رو کشید و اومد تا از تویه آینه دوباره ب دخترش نگاه کنه ک یکدفعه متوجه ی کامیون بزرگی شد ک با سرعت داره ب سمتشون میاد:

<هی... اینجا چخبره..>

همسر و دخترش هم مثل اون به سمت کامیون برگشتن:

<اون... چرا انقدر سرعتش زیاده...>

پسر کمی با دقت تر نگاه کرد... کنترل کامیون اصلا دست راننده اش نبود... انگار ترمزش بریده باشه و راننده اش نمیتونه متوقفش کنه...:

<نه نه نه... کنترل کامیون دست خودش نیست!>

لیلی با ترس از جاش بلند شد و تویه بغل‌ مادرش پرید،‌ لحظه ای به دختر و همسرش نگاه کرد و بعد همچی ب سرعت اتفاق افتاد.. 

<آدرین!> 

کامیون از طرف همسرش به شدت با ماشین برخورد کرد... ماشین روی آسفالت سر خورد... چرخید و با شدت به درخت های کنار جاده خورد، و بعد همچی سیاه شد...

 

 

[زمان حال]

 

با شدت نفس‌ میکشید... اون خواب.... چرا هر شب باید اون خواب رو میدید؟ چرا هر شب باید بهش یادآوری میشد ک دخترشو از دست داده و همسرش 5 ساله ک تویه کماست؟ دستاش با لرزش مشت شدن که اینکار باعث شد زخم دستش دوباره باز بشه و شروع به خونریزی کنه، گریه میکرد... با صدای بلند گریه میکرد... دیگه نمیتونست... نمیتونست.... تنها بود.... تنها تر از همیشه... سراسیمه بلند شد... هنوزم وسط هال بود... ساعت 3 صبح بود و با دست خونیش سوییچ ماشینش رو برداشت و به سرعت از خونه بیرون زد... 

 

نمیدونست چطوری به بیمارستان رسیده... فقط با سرعت به داخل رفت... سر و وضعش افتضاح بود... موهای بهم ریخته... صورتی قرمز و خیس از اشک... لباسی ک تویه تنش چروک شده بود و دستی ک همچنان خونریزی داشت..‌ یکی از نگهبانا ب سمتش اومد:

< آقا شما نمیتونین همینطور->

نگهبان رو به سمتی هل داد و به راهش ادامه داد، فقط زمانی ک ب اتاق همسرش رسید... حس کرد دردش 2 برابر شده... به سمتش رفت... گریه میکرد...:

<مرینت... مرینت خواهش میکنم... پاشو.... چشماتو باز کن.. لعنتی! تو حق نداشتی اینطوری تنهام بزاری... حق نداشتی... حق نداری! >

 

 

 

 

 

 

 

 

 

.....END

 

خب... این پارت هم تموم شد(:

امیدوارم دوستش داشته باشین.... کم کم داریم به یک جاهایی میرسیم... واقعا از تک تک نظرات و حمایت هاتون ممنونم....

بوس بهتون...

خیلی دوستون دارمممم

 

شرط پارت بعد: 25 لایک و 40 کامنت

 

بای باییییییی