
*عمارت خون* پارت 9

شرطای پارت بعد 10 تا کامنت 10 تا لایک
بیاین همچیو از اول شروع کنیم. یه توضیح ساده راجب این زندگی.
مامانم راست میگفت. من یه زندگی قشنگ رو با شیرزاد شروع کردم. از اول.توی رشت. توی شهر رویا هام..
شیرزاد هنوز سرهنگه. البته این بین خیلی افت درجه داشت. اون مافوقش رو کشت. مافوق جاسوس و خیانتکارش رو کشت. بخاطرش افت درجه و مدتی رنج زندان رو چشید.
الان من 31 سالمه و شیرزاد 35 سالش. یه پسر داریم به اسم سپهر. اون همه ی زندگیمه..
'خاتون جانم هنوز نپوشیدی که'
<دارم فصل جدید دفتر خاطراتمو مینویسم>
'ایبابا حالا بذار یروز دیگه دیر مون میشه هااا'
بلند شدم لباسی که شیرزاد برام آورده بود رو پوشیدم. خیلی زیبا بود. یه سبز سدری و زیبا.
یه جعبه جواهر روی میز بود
<دستم نمیرسه میای این گردنبند رو ببندی برام؟ >
گردنبند رو از دستم گرفت و مشغول شد
<خیلی قشنگه>
' نه، تو خیلی.. '
برگشتم و جلوی دهنشو گرفتم.
<ازین کارا نکنااا. مگه فیلمه. مگه داستانه>
'خب چی بگم بگم آره اینا قشنگن؟خب تو قشنگی دیگه'
زدم زیر خنده و خودم رو توی بغلش انداختم. خیلی وقت بود اینجوری در آغوش گرمش نبودم. اون مدام سرکار بود.
'ميگما. تو اینقد قشنگ میشی خوشگل میشی نمیگی من دلم میره؟'
<دلم واسه بغلت تنگ شده بود>
'آخ قربون دلت برم من'
گوشواره هارو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین
®مامان مامان منم بیام؟®
<عشق دلم منو بابایی میریم بعدش میایم دنبال تو میریم بستنی میخوریم خوبه؟ >
®باشه مامانی®
و یه بوسه روی گونهم نشوند. این پسر همه چیز منه. همه ی زندگی منه.
سوار ماشین شدیم.
به سمت مهمونی رفتیم.
شب خوبی بود. شیرزاد با رفقای ارتشی خودش مشغول صحبت شد منم با خانم مارال و دوستای اون.
مارال بهترین دوستمه. وقتی توی تهران بودیم خیلی بهم کمک کرد.
<نظر شما چیه؟ >
¦ نظر من.. خب میدونید که من مخالفم و همیشه پشت آدامیان و نادر خان هستم. اونا هیچوقت اشتباه نکردن. مخالف بودن که انگلیس ها و روس ها اینجا باشن؛ الان داریم عاقبتشو میبینیم. ¦
<باهاتون موافقم >
سیگار رو دستم داد. شیرزاد نباید میفهمید سیگار میکشم. دائمی نبود ولی وقتی مهمونی میرفتیم یا عصبانی بودم میکشیدم.
'خانوما خلوت کردین'
با خنده گفتم
<شیرزاد>
و سیگار رو پستم قایم کردم. مارال کنارم اومد و از پشت سیگار رو از دستم گرفت. شاید اگر دست اون بود خطر کمتری داشت 😂
'بفرمایید داخل خانوما میخوان شام رو سرو کنن'
رفتیم تو. شام رو خوردیم. الهی بچم عاشق قرمه سبزیه فردا باید براش درست کنم،ولی این خدایی خیلی خوشمزست کاش بود و از این میخورد.
شیرزاد پشت پیانو نشست و با این کارش سوپرایزم کرد. هيچوقت توی این مدت برام پیانو نزده بود. 12 سال... البته بجز شب تولد 4 سالگی سپهر. 5 سال گذشته ولی انگار 5 روز گذشته. انگار بچم هنوز 4 سالشه..
توی ماشین نشستیم. اخر شب بود. فردا باید به سپهر بستنی بدم..
'یادته توی پارک ملی، گفتی اگر دختر دار شدیم اسمشو چی بذاریم؟'
<معلومه که یادمه.گفتیم بذاریم خاتون. چون جفتمون دوسش داریم و عاشقشیم. این اسم زندگی جفتمون رو از این رو به اون رو کرد... >
'دقیقا..'
موشک ها از بالای سر ماشین رد میشدن و صداشون دیوونم میکرد.
لایک و کامنت و حمایت فراموشتون نشه عشقا❤️❤️
شرطای پارت بعد 10 تا کامنت 10 تا لایک